عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه
نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
چنانکه از شکن زلف عکس چهره یار
مفتّح در شادی رحیق لعل آسا
مفرّح همه غمها شراب نوش گوار
گران معامله شر نهاد شورانگیز
سبک محاوره تلخ خوی شیرین کار
چو هجر تلخ ولیکن چو وصل جان پرور
چو شوق ذوق فزا و چو عیش عقل شکار
میی که وقت صبوحی بود ز روی صفا
چو آفتاب در آن آبگینه دوّار
میی که چون فکند عکس خویش بر گردون
عیان شود همه اطباق چرخ را اسرار
میی که باشد و بر کف به یاد مجلس شاه
به رنگ لعل بدخشان و بوی مشک تتار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که می کنند سلاطین به بندگیش اقرار
سپهر رفعت و خورشید رای و انجم خیل
قضا نفاذ و قدر قدرت و جهان مقدار
غمام طبع و زمین حلم و آسمان شوکت
زمانه حکم و فلک قدر و آفتاب شعار
چو کینه دشمن سوز و چو مهر عالم گیر
چو بخت ملک ستان و چو چرخ گیتی دار
نشانه ای ز دل اوست بحر گوهر ریز
نمونه ای ز کف اوست ابر گوهربار
ایا سپهر جنابی که هست یک نقطه
به جنب قبّه قدرت سپهر دایره وار
فلک به مهر تو دارد هزار دل گرمی
جهان به ذات تو دارد هزار استظهار
به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ
به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار
به هر دیار که امر تو آبْ آتش فعل
به هر طرف که نفاذ تو خاک باد آثار
تویی گزیده ایّام و حاصل دوران
تویی خلاصه تکوین و زبده اطوار
ز کنه قدر تو قاصر شده اولوالالباب
چو از اشعه خور دیده اولو الابصار
زهی بساط زمان را به کلک داده نظام
زهی بسیط زمین را به تیغ داده قرار
ز طلعت تو جهان فال سعد می گیرد
به جای طالع مسعود و اختر مختار
در آن مقام که لطفت شود مجاهز دهر
دهد طبیعت دی را مزاج فصل بهار
سپهر تند نیابد جمال صف نعال
در آن زمان که نشینی به صدر صفّه بار
رسید پایه قدرت به آن مقام که چرخ
به جنب پایه او چون یکی بود ز هزار
به خدمت تو کمر بسته اند خُرد و بزرگ
چنانکه کوه به صحرا و کاه بر دیوار
چه غم که چرخ شود پست و عقل کل سرمست
که همّت تو بلند است و رای تو هشیار
جهان جاه تو آن طول و عرض یافته است
که آفرینش ازو قطره ای بود ز بحار
نخست روز قضا حلّ و عقد با تو گشاد
که من ندارم با کار و بار عالم کار
دو خادمند یکی رومی و دگر هندو
ملازم در تو سال و ماه و لیل و نهار
نجوم را ز تبدّل تو کرده ای ایمن
سپهر را ز تغیّر تو داده ای زنهار
عجب که خصم تو را در نخواهد افکندن
چنین که خنجر تو تیز می کند بازار
در آشیان جهان طایری ست همّت تو
چو دانه هفت فلک را گرفته در منقار
عروس جاه تو آن دستگاه یافته است
که مهرش آینه است و سپهر آینه دار
مرا مدیح و ثنای تو گفتن اولیتر
که وصف غمزه غمّاز و طرّه طرّار
قضا نفاذا پیش تو می کنم فریاد
ز دست چرخ جفاکار و دهر مردم خوار
زمانه فایض درد است و ناشر اندوه
سپهر معطی رنج است و مولع آز
ز خیط اسود و ابیض که آن شب و روز است
ببین به گردن دوران قلاده ادبار
زمانه شعبده باز است و طاس و مهره او
سپهر حقّه وش است و کواکب سیّار
بدان قدر که کسی دیده را زند بر هم
هزار شعبده مختلف کند اظهار
به صبح و شام ببین سحر چرخ را ز شفق
که موج می زند از خون دیده احرار
مراست در غم آن روزگار دون پرور
دلی شکسته تنی خسته خاطری افگار
هزار بار بود بیم آن به هر روزی
که بندم از ستم چرخ بر میان زنّار
ز تنگنای دلم بر فلک رسد هر دم
نوای ناله زیر و فغان و گریه زار
به بوی صبح صفا هر شبی بود نزدیک
که آب دیده بشوید سیاهی از شب تار
سپهر می برد از حد چرا تو تن زده ای
به سوی عجز گراید تحمّل بسیار
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور
به باد گرز برآور ز روزگار دمار
سپهر و دور زمان را به جای خود بنشان
ستارگان را هر یک به جای خویش بدار
من و زمانه تو را هر دو بنده ایم اگر
زمانه بر من مسکین جفا کند مگذار
در آفتاب حوادث بسوخت پیکر من
تو آفتابی و از بنده سایه باز مدار
همیشه تا که به فصل بهار بر جوشد
چو خون دشمن جاه تو لاله از کهسار
چو لطف تو نهد بند رشک بر دل گل
هزار بار نهد بار بر دل اشجار
جهان ز سبزه نماید چنانکه پنداری
که آسمان و زمین حقّه ای ست از زنگار
ببندد ابربسی کلّه های رنگارنگ
که می رسند سوی باغ لعبتان بهار
ز عندلیب و چکاوک به گوش جان آید
نوای غلغله چنگ و لحن موسیقار
درون حجله زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار
ز فیض میغ شود تیغ کوه زنگاری
بسان تیغ که از نم برآورد زنگار
چو سرو گلشن بختت همیشه بادا سبز
چو برگ بید حسودت به باد داده قرار
مدام مجلست از خرّمی چو طرف چمن
همیشه بزم تو از رنگ و بوی چون گلزار
عدوّت همچو بنفشه کبود پوشیده
تو همچو نرگس مست و چو لاله باده گسار
به کامرانی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
فلک متابع تو بِالغُدُوِّ وَالا صال
ظفر ملازم تو بِالعَشِی والابکار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
چنانکه از شکن زلف عکس چهره یار
مفتّح در شادی رحیق لعل آسا
مفرّح همه غمها شراب نوش گوار
گران معامله شر نهاد شورانگیز
سبک محاوره تلخ خوی شیرین کار
چو هجر تلخ ولیکن چو وصل جان پرور
چو شوق ذوق فزا و چو عیش عقل شکار
میی که وقت صبوحی بود ز روی صفا
چو آفتاب در آن آبگینه دوّار
میی که چون فکند عکس خویش بر گردون
عیان شود همه اطباق چرخ را اسرار
میی که باشد و بر کف به یاد مجلس شاه
به رنگ لعل بدخشان و بوی مشک تتار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که می کنند سلاطین به بندگیش اقرار
سپهر رفعت و خورشید رای و انجم خیل
قضا نفاذ و قدر قدرت و جهان مقدار
غمام طبع و زمین حلم و آسمان شوکت
زمانه حکم و فلک قدر و آفتاب شعار
چو کینه دشمن سوز و چو مهر عالم گیر
چو بخت ملک ستان و چو چرخ گیتی دار
نشانه ای ز دل اوست بحر گوهر ریز
نمونه ای ز کف اوست ابر گوهربار
ایا سپهر جنابی که هست یک نقطه
به جنب قبّه قدرت سپهر دایره وار
فلک به مهر تو دارد هزار دل گرمی
جهان به ذات تو دارد هزار استظهار
به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ
به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار
به هر دیار که امر تو آبْ آتش فعل
به هر طرف که نفاذ تو خاک باد آثار
تویی گزیده ایّام و حاصل دوران
تویی خلاصه تکوین و زبده اطوار
ز کنه قدر تو قاصر شده اولوالالباب
چو از اشعه خور دیده اولو الابصار
زهی بساط زمان را به کلک داده نظام
زهی بسیط زمین را به تیغ داده قرار
ز طلعت تو جهان فال سعد می گیرد
به جای طالع مسعود و اختر مختار
در آن مقام که لطفت شود مجاهز دهر
دهد طبیعت دی را مزاج فصل بهار
سپهر تند نیابد جمال صف نعال
در آن زمان که نشینی به صدر صفّه بار
رسید پایه قدرت به آن مقام که چرخ
به جنب پایه او چون یکی بود ز هزار
به خدمت تو کمر بسته اند خُرد و بزرگ
چنانکه کوه به صحرا و کاه بر دیوار
چه غم که چرخ شود پست و عقل کل سرمست
که همّت تو بلند است و رای تو هشیار
جهان جاه تو آن طول و عرض یافته است
که آفرینش ازو قطره ای بود ز بحار
نخست روز قضا حلّ و عقد با تو گشاد
که من ندارم با کار و بار عالم کار
دو خادمند یکی رومی و دگر هندو
ملازم در تو سال و ماه و لیل و نهار
نجوم را ز تبدّل تو کرده ای ایمن
سپهر را ز تغیّر تو داده ای زنهار
عجب که خصم تو را در نخواهد افکندن
چنین که خنجر تو تیز می کند بازار
در آشیان جهان طایری ست همّت تو
چو دانه هفت فلک را گرفته در منقار
عروس جاه تو آن دستگاه یافته است
که مهرش آینه است و سپهر آینه دار
مرا مدیح و ثنای تو گفتن اولیتر
که وصف غمزه غمّاز و طرّه طرّار
قضا نفاذا پیش تو می کنم فریاد
ز دست چرخ جفاکار و دهر مردم خوار
زمانه فایض درد است و ناشر اندوه
سپهر معطی رنج است و مولع آز
ز خیط اسود و ابیض که آن شب و روز است
ببین به گردن دوران قلاده ادبار
زمانه شعبده باز است و طاس و مهره او
سپهر حقّه وش است و کواکب سیّار
بدان قدر که کسی دیده را زند بر هم
هزار شعبده مختلف کند اظهار
به صبح و شام ببین سحر چرخ را ز شفق
که موج می زند از خون دیده احرار
مراست در غم آن روزگار دون پرور
دلی شکسته تنی خسته خاطری افگار
هزار بار بود بیم آن به هر روزی
که بندم از ستم چرخ بر میان زنّار
ز تنگنای دلم بر فلک رسد هر دم
نوای ناله زیر و فغان و گریه زار
به بوی صبح صفا هر شبی بود نزدیک
که آب دیده بشوید سیاهی از شب تار
سپهر می برد از حد چرا تو تن زده ای
به سوی عجز گراید تحمّل بسیار
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور
به باد گرز برآور ز روزگار دمار
سپهر و دور زمان را به جای خود بنشان
ستارگان را هر یک به جای خویش بدار
من و زمانه تو را هر دو بنده ایم اگر
زمانه بر من مسکین جفا کند مگذار
در آفتاب حوادث بسوخت پیکر من
تو آفتابی و از بنده سایه باز مدار
همیشه تا که به فصل بهار بر جوشد
چو خون دشمن جاه تو لاله از کهسار
چو لطف تو نهد بند رشک بر دل گل
هزار بار نهد بار بر دل اشجار
جهان ز سبزه نماید چنانکه پنداری
که آسمان و زمین حقّه ای ست از زنگار
ببندد ابربسی کلّه های رنگارنگ
که می رسند سوی باغ لعبتان بهار
ز عندلیب و چکاوک به گوش جان آید
نوای غلغله چنگ و لحن موسیقار
درون حجله زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار
ز فیض میغ شود تیغ کوه زنگاری
بسان تیغ که از نم برآورد زنگار
چو سرو گلشن بختت همیشه بادا سبز
چو برگ بید حسودت به باد داده قرار
مدام مجلست از خرّمی چو طرف چمن
همیشه بزم تو از رنگ و بوی چون گلزار
عدوّت همچو بنفشه کبود پوشیده
تو همچو نرگس مست و چو لاله باده گسار
به کامرانی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
فلک متابع تو بِالغُدُوِّ وَالا صال
ظفر ملازم تو بِالعَشِی والابکار
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و له فی مدح دلشاد شاه
ای ز گل روی تو رونق بستان دل
وی ز هوای رخت تازه گلستان دل
ای ز رخ مهوشت فُسحت بستان جان
وی ز دهان خوشت تنگی میدان دل
ای زِ خَم زلف تو سلسله در پای جان
وی شکن زلف تو سلسله جنبان دل
هست شبستان جان طرّه شبرنگ تو
عارض مه پیکرت شمع شبستان دل
تا دل سلطان وشم بنده عشق تو شد
گشته ام از جان کنون بنده سلطان دل
ای تو زلیخای حسن مصر جهان را عزیز
کرده به چاه زنخ یوسف کنعان دل
ای بت عشوه فروش تا به ابد نشکند
گرمی بازار تو از در دکان دل
تا دل من دست زد در خم گیسوی تو
می نگذارد بلا دست ز دامان دل
می گذری ای صبا بر سر بالین دوست
از خم زلفش بپرس حال پریشان دل
گفتم از احوال دل هیچ نگویم به کس
وه که به دامن رسید چاک گریبان دل
مرغ صبا! صبحدم خیز و برو عرضه دار
در بر بلقیسِ عهد حالِ سلیمان دل
بانوی جمشید عهد اعظمه دلشاد شاه
آنکه شد از نام او شاد دل و جان دل
آنکه اگر تا ابد کسب صفاتش کند
هیچ نداند هنوز سرّ سخندان دل
وآنکه نگنجد به دل حشتمش از کبریا
گرچه نگنجد به وهم حدّ بیابان دل
تا نگذارد درون آرزوی نفس را
حاجب عصمت نشان بر در ایوان دل
در حرم هیچ دل بار هوس ره نیافت
تا به حشر عصمتش گشت نگهبان دل
ای قد و خدّ ترا خوانده عروسان خلد
سرو گلستان جان لاله بستان دل
وصف تو گوید همه طوطی خوش نطق جان
مدح تو خواند همه بلبل خوشخوان دل
خدمت تو کسوتی ست راست به بالای جان
مدحت تو آیتی ست آمده درشان دل
گر نرسیدی به کس نکهتی از خُلق تو
کی بشکفتی ز غم غنچه خندان دل
عرصه ملک جهان هست به کام دلت
گرچه کسی را جهان نیست به فرمان دل
هر که نخواهد ترا خرّم و خندان و شاد
تا ابدش باد غم ساکن زندان دل
ای شه والاگهر بنده کمتر جلال
خون دل آورده است پیش تو بر خوان دل
سیل جفای سپهر کرد دلم را خراب
دل ده و معمور کن خانه ویران دل
دارم از اندوه دهر بی سر و سامان دلی
حال من اندازه کن از سر و سامان دل
تو ز سر مرحمت بر دلم آبی بزن
ورنه بسوزد مرا آتش پنهان دل
سهل مدان نظم من زانکه بسش نکته هست
لؤلؤیی از بحر جان گوهری از کان دل
گوهر نظم مرا جوهرییی در خور است
تا که برآرد گهر زین گهرافشان دل
تا که به میدان دهر دلشدگان را بود
زلف کمند بتان موضع جولان دل
تا متزلزل شود طارم ایوان جان
تا متخلّل شود جمله ارکان دل
باد سر کوی تو منزل و مأوای جان
با خم گیسوی تو بیعت و پیمان دل
تا فلک و آفتاب هست چو چوگان و گوی
گوی مراد تو باد در خم چوگان دل
باد دل دشمنت مکمن طوفان غم
هم تن و هم جان او غرقه طوفان دل
وی ز هوای رخت تازه گلستان دل
ای ز رخ مهوشت فُسحت بستان جان
وی ز دهان خوشت تنگی میدان دل
ای زِ خَم زلف تو سلسله در پای جان
وی شکن زلف تو سلسله جنبان دل
هست شبستان جان طرّه شبرنگ تو
عارض مه پیکرت شمع شبستان دل
تا دل سلطان وشم بنده عشق تو شد
گشته ام از جان کنون بنده سلطان دل
ای تو زلیخای حسن مصر جهان را عزیز
کرده به چاه زنخ یوسف کنعان دل
ای بت عشوه فروش تا به ابد نشکند
گرمی بازار تو از در دکان دل
تا دل من دست زد در خم گیسوی تو
می نگذارد بلا دست ز دامان دل
می گذری ای صبا بر سر بالین دوست
از خم زلفش بپرس حال پریشان دل
گفتم از احوال دل هیچ نگویم به کس
وه که به دامن رسید چاک گریبان دل
مرغ صبا! صبحدم خیز و برو عرضه دار
در بر بلقیسِ عهد حالِ سلیمان دل
بانوی جمشید عهد اعظمه دلشاد شاه
آنکه شد از نام او شاد دل و جان دل
آنکه اگر تا ابد کسب صفاتش کند
هیچ نداند هنوز سرّ سخندان دل
وآنکه نگنجد به دل حشتمش از کبریا
گرچه نگنجد به وهم حدّ بیابان دل
تا نگذارد درون آرزوی نفس را
حاجب عصمت نشان بر در ایوان دل
در حرم هیچ دل بار هوس ره نیافت
تا به حشر عصمتش گشت نگهبان دل
ای قد و خدّ ترا خوانده عروسان خلد
سرو گلستان جان لاله بستان دل
وصف تو گوید همه طوطی خوش نطق جان
مدح تو خواند همه بلبل خوشخوان دل
خدمت تو کسوتی ست راست به بالای جان
مدحت تو آیتی ست آمده درشان دل
گر نرسیدی به کس نکهتی از خُلق تو
کی بشکفتی ز غم غنچه خندان دل
عرصه ملک جهان هست به کام دلت
گرچه کسی را جهان نیست به فرمان دل
هر که نخواهد ترا خرّم و خندان و شاد
تا ابدش باد غم ساکن زندان دل
ای شه والاگهر بنده کمتر جلال
خون دل آورده است پیش تو بر خوان دل
سیل جفای سپهر کرد دلم را خراب
دل ده و معمور کن خانه ویران دل
دارم از اندوه دهر بی سر و سامان دلی
حال من اندازه کن از سر و سامان دل
تو ز سر مرحمت بر دلم آبی بزن
ورنه بسوزد مرا آتش پنهان دل
سهل مدان نظم من زانکه بسش نکته هست
لؤلؤیی از بحر جان گوهری از کان دل
گوهر نظم مرا جوهرییی در خور است
تا که برآرد گهر زین گهرافشان دل
تا که به میدان دهر دلشدگان را بود
زلف کمند بتان موضع جولان دل
تا متزلزل شود طارم ایوان جان
تا متخلّل شود جمله ارکان دل
باد سر کوی تو منزل و مأوای جان
با خم گیسوی تو بیعت و پیمان دل
تا فلک و آفتاب هست چو چوگان و گوی
گوی مراد تو باد در خم چوگان دل
باد دل دشمنت مکمن طوفان غم
هم تن و هم جان او غرقه طوفان دل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱
به سر انگشت نما زاهد انگشت نما را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳
چون پریشان می کند آن زلف عنبربیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰
هر آن کس که دیده ست آن خاک پا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱
ای جبینت ماه و رویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چون من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
نور می گیرد ز رویت آفتاب
روز بر ما تیره و شب شد دراز
تا نهان شد زیر مویت آفتاب
روز و شب می سوزد و جان می دهد
همچو شمع از آرزویت آفتاب
کس نباشد مرد میدانت که هست
عنبرین چوگان و گویت آفتاب
می روی وز دور مانند جلال
چشم می دارد به سویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چون من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
نور می گیرد ز رویت آفتاب
روز بر ما تیره و شب شد دراز
تا نهان شد زیر مویت آفتاب
روز و شب می سوزد و جان می دهد
همچو شمع از آرزویت آفتاب
کس نباشد مرد میدانت که هست
عنبرین چوگان و گویت آفتاب
می روی وز دور مانند جلال
چشم می دارد به سویت آفتاب
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲
حدیث عشق میسّر کجا شود به کتابت
که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت
زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد
بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت
به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران
بسان تیغ شود موی بر تنم ز صلابت
برآر کامم از آن لعل بی کرشمه و ابرو
که خود سؤال گدا را چه حاجت است کتابت
دهد فروغ جمال جهان فروز تو هر روز
جهان فروزی خود را به آفتاب نیابت
میان عاشق و معشوق شهوتی ست نظر را
کز آب دیده خونین کنند غسل جنابت
جلال اگرچه همیشه دعای وصل تو خواند
ولی چه سود که مقرون نمی شود به اجابت
که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت
زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد
بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت
به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران
بسان تیغ شود موی بر تنم ز صلابت
برآر کامم از آن لعل بی کرشمه و ابرو
که خود سؤال گدا را چه حاجت است کتابت
دهد فروغ جمال جهان فروز تو هر روز
جهان فروزی خود را به آفتاب نیابت
میان عاشق و معشوق شهوتی ست نظر را
کز آب دیده خونین کنند غسل جنابت
جلال اگرچه همیشه دعای وصل تو خواند
ولی چه سود که مقرون نمی شود به اجابت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴
بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت
با طبیب من دل خسته بگویید آخر
که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم
بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت
شیخ چون حالت رندان خرابات بدید
خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت
گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق
شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت
آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد
آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت
هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت
غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت
بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال
چاره کار نمی دید و به ناچار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت
با طبیب من دل خسته بگویید آخر
که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم
بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت
شیخ چون حالت رندان خرابات بدید
خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت
گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق
شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت
آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد
آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت
هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت
غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت
بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال
چاره کار نمی دید و به ناچار بسوخت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در و حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
راستی سرو به بالای تو می ماند راست
من و پروانه اگر چند در آتش باشیم
کار پروانه که از شمع جدا نیست جداست
گرچه از زلف توام شام بلا روی نمود
هم ز حسنش اثر صبح سعادت پیداست
کی به دست من درویش فتد خاک رهت
زان که یک ذرّه از آن ملک دو دنیاش بهاست
برود جان جلال از تن و عشقت نرود
تازه آن گلبن عشقی که چنین پابرجاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در و حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
راستی سرو به بالای تو می ماند راست
من و پروانه اگر چند در آتش باشیم
کار پروانه که از شمع جدا نیست جداست
گرچه از زلف توام شام بلا روی نمود
هم ز حسنش اثر صبح سعادت پیداست
کی به دست من درویش فتد خاک رهت
زان که یک ذرّه از آن ملک دو دنیاش بهاست
برود جان جلال از تن و عشقت نرود
تازه آن گلبن عشقی که چنین پابرجاست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹
عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز
بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است
حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن
در دل خلق یقینم که گمانی دگر است
نکته موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است
آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک
بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است
شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز
بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است
حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن
در دل خلق یقینم که گمانی دگر است
نکته موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است
آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک
بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است
شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰
سر معشوق بر بالین ناز است
سر عشّاق بر خاک نیاز است
عذارت خستگان را جان فروز است
جمالت بیدلان را دلنواز است
غمت افتادگان را دستگیر است
لبت بیچارگان را چاره ساز است
کمر بر موی می بندی چه سرّ است
سخن در پرده می گویی چه راز است
قدت سرو و رخت گلزار حسن است
لبت شهد و رخت شمع طراز است
ترا چشمی که پُر سحر و فسون است
مرا جانی که پر سوز و گداز است
جلال افتاده بازوی عشق است
کبوتر صید چنگ شاهباز است
سر عشّاق بر خاک نیاز است
عذارت خستگان را جان فروز است
جمالت بیدلان را دلنواز است
غمت افتادگان را دستگیر است
لبت بیچارگان را چاره ساز است
کمر بر موی می بندی چه سرّ است
سخن در پرده می گویی چه راز است
قدت سرو و رخت گلزار حسن است
لبت شهد و رخت شمع طراز است
ترا چشمی که پُر سحر و فسون است
مرا جانی که پر سوز و گداز است
جلال افتاده بازوی عشق است
کبوتر صید چنگ شاهباز است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸
پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
هر پنج پایدار که از تُست سربلند
مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید
بوسید پای من که بلی حق به دست تست
یک بار پای بوس تو دستم نمی دهد
کاین دولت از برای سر زلف بست تست
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک ناوکی از چشم مست تست
سر گو برو ز دست و تن از پای گو درآی
دل را نگاه دار که جای نشست تست
پیچید دست صبر و فرو بست پای عقل
آن سرکشی که در سر زلف چو شست تست
همچون نشانه پای به گل دست بر سرم
از سهم ناوکی که گشادش ز شست تست
از وصل یار دست بشو کاین هوس جلال
برتر ز پایه سَر سوداپرست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
هر پنج پایدار که از تُست سربلند
مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید
بوسید پای من که بلی حق به دست تست
یک بار پای بوس تو دستم نمی دهد
کاین دولت از برای سر زلف بست تست
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک ناوکی از چشم مست تست
سر گو برو ز دست و تن از پای گو درآی
دل را نگاه دار که جای نشست تست
پیچید دست صبر و فرو بست پای عقل
آن سرکشی که در سر زلف چو شست تست
همچون نشانه پای به گل دست بر سرم
از سهم ناوکی که گشادش ز شست تست
از وصل یار دست بشو کاین هوس جلال
برتر ز پایه سَر سوداپرست تست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۰
چو سلطان فلک را بار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادروان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
چو سنبل در گل فرخار بشکست
به لب یاقوت را خون در دل افکند
به رخ خورشید را مقدار بشکست
کمر بربست و سرو از پا درافتاد
کله بنهاد و بدر انوار بشکست
ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید
سر زنجیر عنبربار بشکست
به دور نرگس باده پرستش
درِ خم خانه خمّار بشکست
به خون اشک رندان خرابات
خمار نرگس خونخوار بشکست
سر ناموس عیّاران شبرو
به چین طرّه عیّار بشکست
فراوان توبه پرهیزکاران
که آن جادوگر بیمار بشکست
جلال از توبه کردن کرد توبه
که توبت کرد و دیگربار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادروان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
چو سنبل در گل فرخار بشکست
به لب یاقوت را خون در دل افکند
به رخ خورشید را مقدار بشکست
کمر بربست و سرو از پا درافتاد
کله بنهاد و بدر انوار بشکست
ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید
سر زنجیر عنبربار بشکست
به دور نرگس باده پرستش
درِ خم خانه خمّار بشکست
به خون اشک رندان خرابات
خمار نرگس خونخوار بشکست
سر ناموس عیّاران شبرو
به چین طرّه عیّار بشکست
فراوان توبه پرهیزکاران
که آن جادوگر بیمار بشکست
جلال از توبه کردن کرد توبه
که توبت کرد و دیگربار بشکست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۲
برادران و عزیزان! نگار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
کسی که ناله زیرم شنید و گریه زار
نکرد رحم بر احوال زار من اینست
به نوبهار مکن دعوتم به لاله و گل
از آن جهت که گل و نوبهار من اینست
بهل که در طلبش روزگار بگذارم
که از جهان شرف روزگار من اینست
مرا سری ست که در پای دوست خواهم باخت
اگر به پرسشم آید نثار من اینست
مرا تو توبه مده زانکه بشکنم ناچار
که رسم توبه نااستوار من اینست
ز من مپرس که تا چند خون دل باری
که خوی مردمک اشکبار من اینست
مرا مگو که مده اختیار خویش به یار
که خود ز هر دو جهان اختیار من اینست
چو کار من به خلل شد ملامتم مکنید
که موجب خلل کار و بار من اینست
جز آستان تو گر باغ جنّت است مرا
قرار نیست که دارالقرار من اینست
چو خاک بر در تو خوار مانده است جلال
بر آستانه تو اعتبار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
کسی که ناله زیرم شنید و گریه زار
نکرد رحم بر احوال زار من اینست
به نوبهار مکن دعوتم به لاله و گل
از آن جهت که گل و نوبهار من اینست
بهل که در طلبش روزگار بگذارم
که از جهان شرف روزگار من اینست
مرا سری ست که در پای دوست خواهم باخت
اگر به پرسشم آید نثار من اینست
مرا تو توبه مده زانکه بشکنم ناچار
که رسم توبه نااستوار من اینست
ز من مپرس که تا چند خون دل باری
که خوی مردمک اشکبار من اینست
مرا مگو که مده اختیار خویش به یار
که خود ز هر دو جهان اختیار من اینست
چو کار من به خلل شد ملامتم مکنید
که موجب خلل کار و بار من اینست
جز آستان تو گر باغ جنّت است مرا
قرار نیست که دارالقرار من اینست
چو خاک بر در تو خوار مانده است جلال
بر آستانه تو اعتبار من اینست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۰
در این ایّام کس غمخوار ما نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
که جانان را سر پیوند ما نیست
میان عاشقان بیگانه دانش
هر آن عاشق که با درد آشنا نیست
خوش است از درد و غم آزاد بودن
ولی در مذهب عاشق روا نیست
مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن
که روز حُسن را چندان بقا نیست
تو عمری نیست در عهدت وفایی
که عهد عمر را چندان وفا نیست
به ترکستان رویت خال هندو
عجب دارم اگر اصلش خطا نیست
به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم
که عمر رفته را دیگر قضا نیست
به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش
که بنیاد بقا جز بر فنا نیست
جلال از عشقت ار روزی نماند
نیاری بر زبان کاو هست یا نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
که جانان را سر پیوند ما نیست
میان عاشقان بیگانه دانش
هر آن عاشق که با درد آشنا نیست
خوش است از درد و غم آزاد بودن
ولی در مذهب عاشق روا نیست
مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن
که روز حُسن را چندان بقا نیست
تو عمری نیست در عهدت وفایی
که عهد عمر را چندان وفا نیست
به ترکستان رویت خال هندو
عجب دارم اگر اصلش خطا نیست
به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم
که عمر رفته را دیگر قضا نیست
به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش
که بنیاد بقا جز بر فنا نیست
جلال از عشقت ار روزی نماند
نیاری بر زبان کاو هست یا نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۱
چون تو گلی در همه گلزار نیست
چون تو شکر در همه بازار نیست
نامه به پایان شد و باقی سخن
قصّه ما در خور طومار نیست
هر که گرفتار تو شد جان سپُرد
وای بر آن کس که گرفتار نیست
یار به جانی اگر آید به دست
هرزه مگویید که بسیار نیست
شیخ به مسجد شد و رهبان به دیر
منزل ما جز در خمّار نیست
لشکر سلطان صف عشق را
رایت منصور بِه از دار نیست
هر که به عالم پی یاری گرفت
وه که من سوخته را یار نیست
شب که کنم ناله ز درد فراق
کس به جز از بخت تو بیدار نیست
جان و دل و صبر و تن و عقل و هوش
رفت و چو من هیچ سبکبار نیست
نیست خریدار تو تنها جلال
کیست که از جانت خریدار نیست
چون تو شکر در همه بازار نیست
نامه به پایان شد و باقی سخن
قصّه ما در خور طومار نیست
هر که گرفتار تو شد جان سپُرد
وای بر آن کس که گرفتار نیست
یار به جانی اگر آید به دست
هرزه مگویید که بسیار نیست
شیخ به مسجد شد و رهبان به دیر
منزل ما جز در خمّار نیست
لشکر سلطان صف عشق را
رایت منصور بِه از دار نیست
هر که به عالم پی یاری گرفت
وه که من سوخته را یار نیست
شب که کنم ناله ز درد فراق
کس به جز از بخت تو بیدار نیست
جان و دل و صبر و تن و عقل و هوش
رفت و چو من هیچ سبکبار نیست
نیست خریدار تو تنها جلال
کیست که از جانت خریدار نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۳
از تو تا مقصود چندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است
هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام
زان که مرهم در حقیقت جز برای ریش نیست
بندگی کن عشق را وز کفر و دین آزاد باش
از جدل آسوده شد هر کس که او را کیش نیست
شدّت راه بیابان طلب از ما شنو
تو کجا دانی که این منزل ترا در پیش نیست
از فغان چنگ و نوشانوش مستان گوش ما
آنچنان پر شد که جای پند نیک اندیش نیست
گر جلال از بیخودی بی پرده می گوید سخن
از کرم معذور داریدش که او با خویش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است
هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام
زان که مرهم در حقیقت جز برای ریش نیست
بندگی کن عشق را وز کفر و دین آزاد باش
از جدل آسوده شد هر کس که او را کیش نیست
شدّت راه بیابان طلب از ما شنو
تو کجا دانی که این منزل ترا در پیش نیست
از فغان چنگ و نوشانوش مستان گوش ما
آنچنان پر شد که جای پند نیک اندیش نیست
گر جلال از بیخودی بی پرده می گوید سخن
از کرم معذور داریدش که او با خویش نیست