عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
زلف تو شام بوی و جبین صبحگاه عید
ابر و هلال روزه و رخسار ماه عید
چشمم پر است از تو چو صحن نمازگاه
دروی خطت سیاه و جمال تو شاه عید
شاید که در کنار کشم از میان خلق
تا بازگشتن تو نشینم به راه عید
آنها که منکرند به امروز عید را
بوس و کنار ما و تو باشد گواه عید
غیر از تو بهره مند مرا دل ز شکوه پر
مردم ز عید خرم و من دادخواه عید
بر دامن تو تا نشیند ز ره غبار
از ابر دیده آب فشانم به راه عید
چندین هلال نو شد و عید آمد و گذشت
هرگز نکرد سایه به فرقم کلاه عید
ای سیدا رساند خطش نامه وصال
باشد بهشت آمدن تیر ماه عید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم شوخش در گلستان آمد و خنجر کشید
نرگس از برگ گل سوسن سپر بر سر کشید
باغبان فرمود گلشن را به استقبال او
گل به ایثار قدومش در طبق ها زر کشید
سبزه بر سر داشت با خطش کند گردنکشی
جبرئیل سنبل زلفش رسید و بر کشید
قامتش در خانه فانوس باشد جلوه گر
بر سر بازار آمد شمع و خود را بر کشید
تا سحر می آمد از مهتاب من بوی کباب
آن بت شبگرد من امشب کجا ساغر کشید
صفحه رخسار او را کرد خط زیر و زبر
سبزه بیگانه آخر زین گلستان سر کشید
سیدا عکس رقیب آئینه ام را زد به سنگ
انتقام خویش این زنگی ز روشنگر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز رشک کلبه من کعبه و بتخانه می سوزد
تو در یک خانه آتش می زنی صدخانه می سوزد
تو می با غیر می نوشی و می گردم کبابت من
تو شمع انجمن می گردی و پروانه می سوزد
به جسم و جان من ای برق بی پروا مروت کن
تو بر کاه من آتش می زنی و دانه می سوزد
نگاه گرم در میخانه من از که افتادست
می از خم تا برآید شیشه و میخانه می سوزد
تو را امروز همچون موی آتشدیده می بینم
کدام آشفته بر تسخیر زلفت شانه می سوزد
نمی ریزد کسی بر آتش بی تابیم آبی
به حالم آشنا می گرید و بیگانه می سوزد
به یاد آن گل رو سیدا شمعی که افروزم
به گلشن بلبل و در انجمن پروانه می سوزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای مه شبی به خانه ام آیی چه می شود
بر من دری ز غیب گشایی چه می شود
تا کی ز پیش دیده من بگذری بناز
در چشم من چو سرمه درآیی چه می شود
یخ بسته ام چو شمع ز سرمای روزگار
ای آفتاب روی نمایی چه می شود
ایستاده ایم در ره تو نقد جان به کف
از ما به یک نگاه ربایی چه می شود
گردم به گرد کوی تو هر شب چو سیدا
یک ره تو هم ز خانه برآیی چه می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مرا ای بی مروت مهربان گردی چه خواهد شد
ز روی مرحمت آرام جان گردی چه خواهد شد
همه شب شمع با پروانه سرگرم سخن باشد
تو هم ای شعله با من همزبان گردی چه خواهد شد
ز پا افتاده ام در جستجویت گیر دستم را
تن زار مرا روح روان گردی چه خواهد شد
به صد خون جگر اسباب عیشی کرده ام بر پا
شبی در خانه من میهمان گردی چه خواهد شد
به یاد خط زلفت بی سرانجام و پریشانم
من بی خان و مان را خانمان گردی چه خواهد شد
چه نقص از وصل شبنم آفتاب ذره پرور را
تو هم همصحبت این ناتوان گردی چه خواهد شد
سمند جلوه را سرداده یی و من ز دنبالت
به این بی دست و پا گر همعنان گردی چه خواهد شد
به جام سیدا تا چند ریزی زهر ناکامی
دو سه روزی به کام دوستان گردی چه خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ز من رنجیده یی صیاد هوش من که خواهد شد
کلید قفل لبهای خموش من که خواهد شد
لب لعل خود از پرسیدن احوال من بستی
حریف سرمه آواز گوش من که خواهد شد
به صد جان می خریدم باده از میخانه چشمت
به رویم بستی این در می فروش من که خواهد شد
چو گل در سینه پنهان بود از وصل تو راز من
ربودی دامن از کف پرده پوش من که خواهد شد
به جانم شورشی چون سیدا افگندی و رفتی
تو خود برگو زبان بند خروش من که خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
آتشم روزی که از دامان صحرا گل کند
چشم آهو را تماشاخانه بلبل کند
جوش سودایم اگر چون گردباد آیم به رقص
پیچ و تاب من بیابان را پر از سنبل کند
نافه را ریزد به راه کاروان گردباد
گر نسیم مشک چین سودا به آن کاکل کند
می کند پهلو تهی از آه مظلومان فلک
سیل چون پر زور افتد رخنه ها بر پل کند
کی کنند از یکدگر همپیشگان پستی قبول
دعویی گردنکشی زلف تو با کاکل کند
عاشق و معشوق را از هم جدایی مشکل است
محمل خود را گل از بال و پر بلبل کند
ماتم پروانه را پنهان چه داری سیدا
از زبان شمع بی تابانه آخر گل کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
رنگینی رخ تو به رعنا نداده اند
داغ مرا به لاله صحرا نداده اند
شبنم ز باغ کام دل خود گرفت و رفت
ما را چه شد که راه تماشا نداده اند
خون خورده تیغ تا شده پهلونشین تو
در یتیم مفت به دریا نداده اند
چشمت به یک کرشمه جهان را خراب کرد
این شیوه را به نرگس شهلا نداده اند
آن یوسفی که قافله هایند بنده اش
او را عزیز من به زلیخا نداده اند
مردم چه شد که از نظر پاک غافلند
این سرمه را به دیده خود جا نداده اند
عمریست کرده است قناعت به بی بری
با سرو مفت قامت رعنا نداده اند
بر توتیای من نظری کس نمی کند
در روزگار دیده بینا نداده اند
چون غنچه بسته ایم زبان خود از سئوال
آزاده ایم و خواهش دنیا نداده اند
آگاه نیست از دل پر خون من کسی
پیمانه مرا دهن وا نداده اند
این منعمان که سفره خود پهن کرده اند
امروز توشه یی بر فردا نداده اند
هر کس به خوان اهل کرم رفت دست خشک
بر آستان خانه خود جا نداده اند
گردند خلق در پی روزی چو آسیا
ای سیدا ز سنگ مرا پا نداده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
شیرینی لب تو به شکر نداده اند
این چاشنی به چشمه کوثر نداده اند
دارند بر خرام قدت چشم قمریان
این جلوه را به سرو و صنوبر نداده اند
بر وعده وصال خود ای گل وفا نمای
ما را حیات تا دم محشر نداده اند
ابروی تو به بی سر و پایان نصیب نیست
این متکا به هیچ قلندر نداده اند
غافل دمی ز شبنم و گل نیست آفتاب
یک ذره مهر با تو ستمگر نداده اند
رفتی و باز چشم به راهت نهاده ام
دولت به کس اگر چه مکرر نداده اند
این شمع ها که از رخ هم درگرفته اند
پروانه مراد مرا پر نداده اند
در بزم گلرخان چمن چون کنیم جای
ما را چو غنچه کیسه پر زر نداده اند
تنها کنند عشرت ایام اهل جاه
از خم گرفته اند و به ساغر نداده اند
دارند در گره زر خود غنچه های گل
حاصل که دست وا به توانگر نداده اند
آنها که کرده اند به دل قطع راه را
پیغام خویش را به کبوتر نداده اند
شاهان به گرد ملک قناعت نگشته اند
آب حیات را به سکندر نداده اند
سوزد و گداز و ناله در آغاز عاشقیست
جای سپند را به سمندر نداده اند
ته چوبکاریان به مقامی نمی رسند
معراج دل به واعظ منبر نداده اند
جز فکر شعر بیشه ما نیست سیدا
ما را به دهر منصب دیگر نداده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آهم امشب در چمن سرگشتگان را یاد کرد
آشیان بلبلان را آسیایی یاد کرد
آید از هر حلقه زنجیر آواز درا
بس که در کوی تو گوشم تا سحر فریاد کرد
دل درا آغاز محبت کرد کار خود تمام
طفل من در تخته خوانی خویش را استاد کرد
غنچه گل از نسیمی در گلستان تازه روست
می توان ما را به اندک التفاتی یاد کرد
از وصال شمع چون پروانه گردد کامیاب
هر که ما را از برای سوختن امداد کرد
گردش دوران کند خاکش به سر چون گردباد
هر که اینجا تکیه بر دیوار بی بنیاد کرد
مرغ کاهل طبعم از دام فلک بیرون نرفت
عمر خود را صرف آب و دانه صیاد کرد
عشق او ای سیدا دل را به درد غم سپرد
این ستمگر ملک خود را وقف بر اولاد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
مرا در دیده همچون سرمه جا گردی چه خواهد شد
تو ای بیگانه مشرب آشنا گردی چه خواهد شد
به جان خرمنم ای برق تا کی می زنی آتش
به گرد دانه ام چون آسیا گردی چه خواهد شد
به درویشان زکوة مال باشد فرض شاهان را
تو هم گر دستگیر این گدا گردی چه خواهد شد
مکن منع از تماشای نگاهم طاق ابرو را
به این بیچاره محراب دعاگردی چه خواهد شد
به تکلیف من مشتاق ای گل پنبه در گوشی
به سوی خانه خود رهنما گردی چه خواهد شد
دلم تا وا شود چین از جبین بگشا و ساغر کش
مرا امروز باغ دلگشا گردی چه خواهد شد
ندارد روی صحت بی تو داغم ای طبیب من
به درد بی دوای من دوا گردی چه خواهد شد
دلم گردیده کوه آهن از پیکان بیدادست
مرا ای سنگدل آهن ربا گردی چه خواهد شد
به راهت سیدا افتاده است امروز رحمی کن
به این بی‌دست و پا گر دست و پا گردی چه خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
قبای لاله گون در بر چو آن سرو روان آید
نفس از سینه ام بیرون چو شاخ ارغوان آید
اگر در گردش آرد آن پری رو شیشه می را
ز بهر دستبوسی بر لب پیمانه جان آید
به برگ گل اگر سازم رقم شرح جدایی را
در انگشتم قلم مانند بلبل در فغان آید
پر تیر ملامت کرده مکتوب مرا جانان
ز کویش قاصد من با قد همچون کمان آید
هوس گلها به دامن کرد از بزم وصال او
شکفته خاطر از خوان کریمان میهمان آید
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
به گوشم هر زمان آواز پای باغبان آید
به آن گل غنچه نتوان ساخت اظهار پریشانی
به گوش نازک او حلقه سنبل گران آید
ز جای خویش قمری همچو سرو آزاد برخیزد
پی تکلیف مرغان جغد اگر در بوستان آید
به استقبال تیرش سینه را واکرده برخیزم
برای کشتنم روزی که آن ابروکمان آید
ندیده سیدا باغ مرادم روی شبنم را
اگر آید برای سیر چون آب روان آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
پیغام چشم من به عزیزان که می برد
این نامه را به مصر ز کنعان که می برد
بی بال و پر به کنج قفس اوفتاده ام
این عندلیب را به گلستان که می برد
دارالشفاست صحبت یاران هوشمند
درد مرا به پیش طبیبان که می برد
ای گردباد ما و تو از یک خرابه ایم
بر گو تو را به سوی بیابان که می برد
یاد لب تو از دل من گم نمی شود
این لعل را به کوه بدخشان که می برد
همراه بوالهوس مشو ای جنگ جو سوار
تا مرد را گرفته به میدان که می برد
آب حیات را به سکندر نداد خضر
کام دل از خط لبت ای جان که می برد
دارم هوای کعبه به پای پرآبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
برهم زدم چو زلف به کف آنچه داشتم
با دوستان حدیث پریشان که می برد
پیش بخیل بید بود و نخل میوه دار
چوب عصا ز پنجه دوران که می برد
در شیشه خانه آئینه را نیست اعتبار
گل را ز گلفروش به بستان که می برد
جز خوان آسمان که بود قرص او تمام
نان درست پهلوی مهمان که می برد
آتش زند به خصم سخنهای گرم من
این شعله را به جان نیستان که می برد
نیکوست وصل طوطی آئینه سیدا
ما را به بزم میر سخندان که می برد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز جا چون سرو اگر از غیرت شمشاد برخیزد
به تعظیمش ز من چون گردباد آزاد برخیزد
لب دامان او گر یک نفس از دست بگذارم
چو نی از بند هر انگشت من فریاد برخیزد
به ناخن از غم او گر خراشم سینه خود را
ز کوه بیستون آوازه فرهاد برخیزد
به قتل عاشقان مژگان او روزی که بنشیند
فغان الامان از خنجر جلاد برخیزد
ز بیم سوختن با تیره بختان نیست بی تابی
سپند از جای هر دم بهر استمداد برخیزد
اگر اهل کرم از خانه بگذارند پا بیرون
ز هر نقش قدم دستی پی ایجاد برخیزد
بود پیوسته دامی پهن زیر سفره زاهد
مبادا بانگ جود از خانه صیاد برخیزد
در این ایام اگر در خانه یی بینند مهمانی
چو عید از شهر آواز مبارکباد برخیزد
دهند اهل ستم ای سیدا با یکدگر یاری
کمان افتد ز پا تیر از پی امداد برخیزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
به سوی کلبه ام شامی که آن شمع وصال آید
دل از سینه بیرون همچو فانوس خیال آید
شود مژگان به چشم اشکبارم نخل بارآور
در آغوش تماشایم اگر آن نونهال آید
به دست زلف غمازش مگر افتاده مکتوبم
که مرغ نامه بر از کوی او آشفته حال آید
هلال ناخن از گلهای داغم دست بردارد
به دل پرسی اگر آن لاله روی خوردسال آید
گریبان طلوع صبح گردد آستین من
به دست کوتهم روزی که دامان وصال آید
به یاد چشم او از شهر اگر بیرون کشم خود را
به استقبال من از دامن صحرا غزال آید
ز ابرویش ندیده قاصد من گوشه چشمی
نگاهم از تماشایش به قد همچو دال آید
لب خشک مرا روی عرقناک تو تر می سازد
به کام ساغرم از جوی خضر آب زلال آید
دکان خویش را ای سیدا روزی که بگشایم
متاعم را خریداری کنان گرد ملال آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
وقت شد خط پا بر آن گلبرگ تر خواهد نهاد
رسم و آئین تو را نوع دگر خواهد نهاد
تیر مژگان تو خواهد از کسادی خاک خورد
چون کمان ابروی تو هر گوشه سر خواهد نهاد
از سواد زلف گردد حسن شوخت ناپدید
شام چون آمد شفق رو در سفر خواهد نهاد
فوطه زاری ز گردن فاخته خواهد گرفت
سرو تو زین غصه بر دیوار سر خواهد نهاد
پنجه زورآوران از دامنت کوتاه بود
بهله دست اکنون بر آن موی کمر خواهد نهاد
هندوی خط را اگر صدبار از پا افگنی
چون ز جا برداشت سرپا پیشتر خواهد نهاد
دل نبندد سیدا غیر از تو با شوخ دگر
پیش او از لب اگر حلوای تر خواهد نهاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد
پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد
زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا
شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد
از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست
در چنین وقتی که آدم خون آدم می خورد
غنچه را سودای زر سر در گریبان کرده است
هر که دارد فکر دنیا روز و شب غم می خورد
غیر را همصحبت معشوق دیدن مشکل است
باغبان گر دست یابد خون شبنم می خورد
تا قیامت نیست عیسی را جدایی ز آفتاب
صحبت دیرآشنایان دیر بر هم می خورد
ای طبیب از داغ ما دست نوازش دور کن
زخم ما ناصور طبعان خون مرهم می خورد
سیدا از بهر دنیا سعی ها دارند خلق
مرد زیرک باده پر زور را کم می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
کوه را افغانم آتش در جگر می افگند
بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند
جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف
در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند
دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر
گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند
گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین
هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند
از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا
پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند
چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست
کور گردد هر که ما را از نظر می افگند
سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن
غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دست کوتاهم اگر منظور چشم او شود
آستین من کمند گردن آهو شود
خال او را عشقبازی های من داد امتیاز
رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود
جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت
تیغها گردد علم روزی که چار ابرو شود
می کند دست تهی دیوانه دنیا دوست را
شانه از زلفش چو دور افتد پریشان گو شود
می کند ظالم به اندک تقویت گردنکشی
شعله لاغر ز خار و خس قوی بازو شود
می خورند اهل سخن از ناتوانی پیچ و تاب
در کف من خامه می ترسم که کلک مو شود
سیدا را زهر خندش داغ دل شد کامیاب
بخت اگر سازد مددگاری نمک دارو شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
زلف با خال لبش تلقین ایمان میکند
تا مسلمان نامسلمان را مسلمان میکند
نفس سرکش ملک تن را می دهد آخر به باد
حاکم ظالم دیار خویش ویران می کند
راز خود در سینه چندان رو نمی سازد نهان
هر چه دارد در دل خود گل نمایان می کند
عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت
صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می کند
تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است
غنچه را آخر نسیم صبح خندان می کند
سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده یی
این پریشانی تو را آخر پریشان می کند