عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
به غیر دل همه عالم سراب حرمان است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
ثبات دولت خوبی ز کوه تمکین است
حصار عافیت باغ، گوش سنگین است
چه وقت توست که لب بر لب پیاله نهی؟
برای حسن تو آیینه چشم بدبین است
به بوالهوس نکنی سرکشی، نمی دانی
که گل پیاده چو افتاد، مفت گلچین است
فریب دختر رزخورده ای، نمی دانی
که این سیاه درون را حجاب کابین است
چرا به روی تو هر کج نظر نگاه کند؟
هزار حیف که پیشانی تو بی چین است
غرور حسن ندانم چه با تو خواهد کرد
که مست حسنی و این خواب، سخت سنگین است
به گوش جان بشنو پندهای صائب را
که از نصیحت او روی شرم رنگین است
حصار عافیت باغ، گوش سنگین است
چه وقت توست که لب بر لب پیاله نهی؟
برای حسن تو آیینه چشم بدبین است
به بوالهوس نکنی سرکشی، نمی دانی
که گل پیاده چو افتاد، مفت گلچین است
فریب دختر رزخورده ای، نمی دانی
که این سیاه درون را حجاب کابین است
چرا به روی تو هر کج نظر نگاه کند؟
هزار حیف که پیشانی تو بی چین است
غرور حسن ندانم چه با تو خواهد کرد
که مست حسنی و این خواب، سخت سنگین است
به گوش جان بشنو پندهای صائب را
که از نصیحت او روی شرم رنگین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
نمک به دیده ام از غیرت حنا خفته است
که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست
گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است
کفن لباس ملامت شود شهیدی را
که زیر خاک به امید خونبها خفته است
بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین
تمام در شکن نقش بوریا خفته است
ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید
اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است
کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است
که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست
گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است
کفن لباس ملامت شود شهیدی را
که زیر خاک به امید خونبها خفته است
بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین
تمام در شکن نقش بوریا خفته است
ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید
اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است
کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده است
به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است
دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد
که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟
تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟
که زهد خشک به روی تو در برآورده است
ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد
نه رشته است که سر از گهر برآورده است
که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟
که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟
فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی
مرا ز خامشی چون شکر برآورده است
ترا که بال و پری هست سیر کن صائب
که پای خفته مرا از سفر برآورده است
به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است
دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد
که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟
تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟
که زهد خشک به روی تو در برآورده است
ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد
نه رشته است که سر از گهر برآورده است
که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟
که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟
فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی
مرا ز خامشی چون شکر برآورده است
ترا که بال و پری هست سیر کن صائب
که پای خفته مرا از سفر برآورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دروغ شیوه طبع یگانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
ز تنگدستی شکر، نی مرا غم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
نبود جوهر مردانگی زلیخا را
وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
مشو مقید موج سراب این عالم
که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
نبود جوهر مردانگی زلیخا را
وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
مشو مقید موج سراب این عالم
که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۶
در عین بحر، گوشه نشین را کناره هاست
در یتیم را ز صدف گاهواره هاست
تا داده ام عنان توکل ز دست خویش
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
از زاهدان خشک حدث گهر مپرس
خار و خس از محیط نصیب کناره هاست
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره هاست
آب فسرده در صدف پاک گو مباش
گوش ترا چه حاجت این گوشواره هاست؟
از راز عشق، زاهد خشک است بیخبر
ابروی قبله را چه خبر از اشاره هاست؟
از ما مجوی صبر که سررشته شکیب
از دست رفته تر ز عنان نظاره هاست
مور ضعیف اگر چه برابر بود به خاک
نسبت به خاکساری من از سواره هاست
دربسته ماند میکده از زاهدان خشک
خس پوش بحر رحمت ازین تخته پاره هاست
نگذاشت گریه در نظرم آرزوی خام
دامان صبح، پاک ز اشک ستاره هاست
صائب ز درد و داغ ندارد شکایتی
باغ و بهار سوخته جانان شراره هاست
در یتیم را ز صدف گاهواره هاست
تا داده ام عنان توکل ز دست خویش
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
از زاهدان خشک حدث گهر مپرس
خار و خس از محیط نصیب کناره هاست
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره هاست
آب فسرده در صدف پاک گو مباش
گوش ترا چه حاجت این گوشواره هاست؟
از راز عشق، زاهد خشک است بیخبر
ابروی قبله را چه خبر از اشاره هاست؟
از ما مجوی صبر که سررشته شکیب
از دست رفته تر ز عنان نظاره هاست
مور ضعیف اگر چه برابر بود به خاک
نسبت به خاکساری من از سواره هاست
دربسته ماند میکده از زاهدان خشک
خس پوش بحر رحمت ازین تخته پاره هاست
نگذاشت گریه در نظرم آرزوی خام
دامان صبح، پاک ز اشک ستاره هاست
صائب ز درد و داغ ندارد شکایتی
باغ و بهار سوخته جانان شراره هاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
درد دلم ز پرسش ارباب عادت است
بیماریی که هست مرا، از عیادت است
در کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کس
هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
آبی که خاکمال دهد آب خضر را
در چشمه سار جوهر تیغ شهادت است
کم خون به سایه علم عشق می خوریم؟
حرفی است این که بال هما را سعادت است
بر هر طرف که میل کند بحر، تابعم
موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟
در ساغر زیاده طلب خون بود مدام
نشتر همیشه در خم خون زیادت است
مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد
صائب چنین که تشنه تیغ شهادت است
بیماریی که هست مرا، از عیادت است
در کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کس
هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
آبی که خاکمال دهد آب خضر را
در چشمه سار جوهر تیغ شهادت است
کم خون به سایه علم عشق می خوریم؟
حرفی است این که بال هما را سعادت است
بر هر طرف که میل کند بحر، تابعم
موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟
در ساغر زیاده طلب خون بود مدام
نشتر همیشه در خم خون زیادت است
مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد
صائب چنین که تشنه تیغ شهادت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
هشیار زیستن نه ز قانون حکمت است
در کارخانه ای که نظامش به غفلت است
این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر
در چشم اهل دید کمینگاه شهرت است
بند از دهان کیسه گشودن، نه از زبان
ای خواجه در طریقه ما شکر نعمت است
سوداگرست هر که دهد زر به آبروی
آن کس که بی سؤال دهد اهل همت است
دشت گشاده را نشود بستگی نصیب
سین سخا کلید در باغ جنت است
از تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت
شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است
در کاسه سری که بود فکر آب و نان
چون آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
یک کشتی درست به ساحل نمی رسد
زین شورشی که در سر دریای وحدت است
گوهر ز اشک ابر سرانجام می کند
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
در کارخانه ای که نظامش به غفلت است
این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر
در چشم اهل دید کمینگاه شهرت است
بند از دهان کیسه گشودن، نه از زبان
ای خواجه در طریقه ما شکر نعمت است
سوداگرست هر که دهد زر به آبروی
آن کس که بی سؤال دهد اهل همت است
دشت گشاده را نشود بستگی نصیب
سین سخا کلید در باغ جنت است
از تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت
شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است
در کاسه سری که بود فکر آب و نان
چون آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
یک کشتی درست به ساحل نمی رسد
زین شورشی که در سر دریای وحدت است
گوهر ز اشک ابر سرانجام می کند
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
از آه، حسن را خطر بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
پیش کسی که درد به درمان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست