عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است
او نیز اگر باد رود از سرش آبیست
بهر تو یک تاب جهان کرد پدیدار
ذرات جهان جمله عیان گشته ز تابیست
حرفیست جهان از ورق دفتر علت
هرچند که خود را بسر خویش کتابیست
زاندیده کماهی نتواند رخ او دید
کاویخته بر روی وی از نور نقابیست
از تشنگی آنرا که تو پنداشته بودی
در بادیه از دور که آبیست، سرابیست
بیدار شو از خواب که این جمله خیالات
اندر نظر دیده بیدار چه خوابیست
از جانب او نیست حجابی به حقیقت
از جانب ما باشد اگر زانکه حجابیست
ساقی به هم باده بهیک خّم دهد امّا
در مجلس ما مستی هر یک ز شرابیست
تنها نبود مغربی از نرگس او مست
در هر طرف از نرگس او مست خرابیست
او نیز اگر باد رود از سرش آبیست
بهر تو یک تاب جهان کرد پدیدار
ذرات جهان جمله عیان گشته ز تابیست
حرفیست جهان از ورق دفتر علت
هرچند که خود را بسر خویش کتابیست
زاندیده کماهی نتواند رخ او دید
کاویخته بر روی وی از نور نقابیست
از تشنگی آنرا که تو پنداشته بودی
در بادیه از دور که آبیست، سرابیست
بیدار شو از خواب که این جمله خیالات
اندر نظر دیده بیدار چه خوابیست
از جانب او نیست حجابی به حقیقت
از جانب ما باشد اگر زانکه حجابیست
ساقی به هم باده بهیک خّم دهد امّا
در مجلس ما مستی هر یک ز شرابیست
تنها نبود مغربی از نرگس او مست
در هر طرف از نرگس او مست خرابیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
انکه او دیده جان و دل و نور بصر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد
اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است
ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن
بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است
روزی از روزن اینخانه برا بر سر بام
تا ببینی که، که در خانه و بر بام و در است
تو بدین چشم کجا چهره معنی بینی
چشم صورت دگر و چشم معانی دگر است
ورنه بیرون کتاب ز بَر و زیر جهان
همه بی زیر و زبَر گفتن و دیدن زبَر است
مغربی علم تر و خشک ز دل بر میخوان
دل کتابیست که او جامع هر خشک و تر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد
اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است
ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن
بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است
روزی از روزن اینخانه برا بر سر بام
تا ببینی که، که در خانه و بر بام و در است
تو بدین چشم کجا چهره معنی بینی
چشم صورت دگر و چشم معانی دگر است
ورنه بیرون کتاب ز بَر و زیر جهان
همه بی زیر و زبَر گفتن و دیدن زبَر است
مغربی علم تر و خشک ز دل بر میخوان
دل کتابیست که او جامع هر خشک و تر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
چون رخت را هر زمان حسن و جمالی دگر است
لاجرم هردم مرا با تو وصالی دگر است
اینکه هر ساعت جمالی می نماید روی تو
پیش ارباب کمالات، این کمالی دگر است
بر بیاض روی دلبر از بیاض دلبری
از سواد و خطّ و خالت، خطّ و خالی دگر است
با وجود آنکه حسن او برونست از جهان
در دماغ هر کسی از دو خیالی دگر است
گر چه عالم سر بسر نقش و مثال روی اوست
لیک اورا هر زمان در دل مثالی دگر است
سوی او هرگز بپّر بال خود هرگز نتوان پرید
هم ببال او توان، کان پرّ و بالی دگر است
هیچکس هرگز زحالی نیست خالی در جهان
لیک اینحالی که ماراهست حالی دگر است
گوش و دل نشنوده نتوان شنیدن اینقال
زانکه هر سمعی سر او از مقالی دگر است
مغربی را در نظر پیوسته زان ابروی و روی
هر طرف به روی و هر جانب را هلالی دیگر است
لاجرم هردم مرا با تو وصالی دگر است
اینکه هر ساعت جمالی می نماید روی تو
پیش ارباب کمالات، این کمالی دگر است
بر بیاض روی دلبر از بیاض دلبری
از سواد و خطّ و خالت، خطّ و خالی دگر است
با وجود آنکه حسن او برونست از جهان
در دماغ هر کسی از دو خیالی دگر است
گر چه عالم سر بسر نقش و مثال روی اوست
لیک اورا هر زمان در دل مثالی دگر است
سوی او هرگز بپّر بال خود هرگز نتوان پرید
هم ببال او توان، کان پرّ و بالی دگر است
هیچکس هرگز زحالی نیست خالی در جهان
لیک اینحالی که ماراهست حالی دگر است
گوش و دل نشنوده نتوان شنیدن اینقال
زانکه هر سمعی سر او از مقالی دگر است
مغربی را در نظر پیوسته زان ابروی و روی
هر طرف به روی و هر جانب را هلالی دیگر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
صفا و روشنی کاندرون خانه ماست
ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست
خرد که بیخبر از کاینات افتاده است
خراب جرعه از باده شبانه ماست
ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم
که زلف و خال بتان دام راه و دانه ماست
بیک بهانه جهان را پدید آوردیم
جهان بدیده شده از پی بهانه ماست
جهان و هرچه در او هست سربسر موجی
ز جوش و جنبش دریای بیکرانه ماست
خروش و ولوله گفتگوی و جوش جهان
صدا و نغمه و آوازه ترانه ماست
اگر زمان نبوّت گذشت و دور رسل
ولی ظهور ولایت درین زمانه ماست
کلید مخزن اسرار مغربی دارد
چو مدّتی است که او خازن خزانه ماست
ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست
خرد که بیخبر از کاینات افتاده است
خراب جرعه از باده شبانه ماست
ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم
که زلف و خال بتان دام راه و دانه ماست
بیک بهانه جهان را پدید آوردیم
جهان بدیده شده از پی بهانه ماست
جهان و هرچه در او هست سربسر موجی
ز جوش و جنبش دریای بیکرانه ماست
خروش و ولوله گفتگوی و جوش جهان
صدا و نغمه و آوازه ترانه ماست
اگر زمان نبوّت گذشت و دور رسل
ولی ظهور ولایت درین زمانه ماست
کلید مخزن اسرار مغربی دارد
چو مدّتی است که او خازن خزانه ماست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است
محب دوست بتحقیق عین محبوب است
تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان
ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
دوای درد درون را از درون بطلب
اگر چه درد تو افزون ز درد ایّوب است
مگو که هیچ نداریم ما بدو نسبت
که نیست هیچکسی کاو بدو نه منسوب است
نمونه ایست ز دیوان دفتر حسنش
هرآنچه در ورق کاینات مکتوب است
بحسن چهره او درنگر که بس نکوست
بخط دوست نظر کن که خط او خوب است
ز حسن اوست که در کاینات پیوسته
خراش و ولوله و شور و جوش آشوب است
ز مغربی است که رویش زمغربی است نهان
که مغربی به خود از روی دوست محجوب است
محب دوست بتحقیق عین محبوب است
تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان
ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
دوای درد درون را از درون بطلب
اگر چه درد تو افزون ز درد ایّوب است
مگو که هیچ نداریم ما بدو نسبت
که نیست هیچکسی کاو بدو نه منسوب است
نمونه ایست ز دیوان دفتر حسنش
هرآنچه در ورق کاینات مکتوب است
بحسن چهره او درنگر که بس نکوست
بخط دوست نظر کن که خط او خوب است
ز حسن اوست که در کاینات پیوسته
خراش و ولوله و شور و جوش آشوب است
ز مغربی است که رویش زمغربی است نهان
که مغربی به خود از روی دوست محجوب است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت
نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق
نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
نهایت همه انبیا و رسل گذشته
نه پیش امت مرحوم احمد است بدایت
چنانکه چشم نبوت در انبیاست باحمد
بر اولیا ویست انتها و ختم ولایت
هر آن صفت که شه ملک راست غالب اوصاف
همانصفت کند اندر سپاه شاه سرایت
مگوی هیچ ز آغاز که جهانی
رسید کار بانجام و انتها و نهایت
دلم رسید چه بی اسم و رسم و جاه جبه شد
بغایتی که مرا ورانه انتهاست نه غایت
رسیده است بصحت ز راه کشف و تجلی
هرآنچه که از مغربی کنند روایت
نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق
نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
نهایت همه انبیا و رسل گذشته
نه پیش امت مرحوم احمد است بدایت
چنانکه چشم نبوت در انبیاست باحمد
بر اولیا ویست انتها و ختم ولایت
هر آن صفت که شه ملک راست غالب اوصاف
همانصفت کند اندر سپاه شاه سرایت
مگوی هیچ ز آغاز که جهانی
رسید کار بانجام و انتها و نهایت
دلم رسید چه بی اسم و رسم و جاه جبه شد
بغایتی که مرا ورانه انتهاست نه غایت
رسیده است بصحت ز راه کشف و تجلی
هرآنچه که از مغربی کنند روایت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت
نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن
میان ختم نبوت فتاده است ولایت
ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی
ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
روان او ز تصور گذشته است و تفکر
عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
علوم او ز طریق تجلی است و تدلی
نه از طریقه عقل است و بخت و نقل روایت
دلیکه عرش و نظرگاه ذات پاک قدیمست
چو ذات پاک قدیم است و بیکران و نهایت
زهی ظهور و زهی جلو گاه مظهر جامع
زهی سریر و زهی پادشاه ملک و ولایت
بود ز اسم و ز رسم و صفات نعت مجرد
برون ز عالم مدحست و دم شکر و شکایت
ز بسکه مغربی با دوست گشته است مصاحب
صفات دوست در او کرده است جمله سرایت
نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن
میان ختم نبوت فتاده است ولایت
ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی
ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
روان او ز تصور گذشته است و تفکر
عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
علوم او ز طریق تجلی است و تدلی
نه از طریقه عقل است و بخت و نقل روایت
دلیکه عرش و نظرگاه ذات پاک قدیمست
چو ذات پاک قدیم است و بیکران و نهایت
زهی ظهور و زهی جلو گاه مظهر جامع
زهی سریر و زهی پادشاه ملک و ولایت
بود ز اسم و ز رسم و صفات نعت مجرد
برون ز عالم مدحست و دم شکر و شکایت
ز بسکه مغربی با دوست گشته است مصاحب
صفات دوست در او کرده است جمله سرایت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چو باده چشم تو خوده است دل خراب چراست
چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت
چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت
بگو که با دل مسکنت این عتاب چراست
ز من هرآنچه تو گوئی و آن همی شنوی
چو من صدای توام با من این خطاب چراست
چو نیست غیر تو کس از که میشوی پنهان
چو ناظر او توئی در رخت نقاب چراست
اگر چه در خم چوگان تست گوی دلم
ز چیست منقلب آخر در انقلاب چراست
ز باد بپرس که بحر از چه گشت آشفته
ز بحر بپرس که کشتی در اضطراب چراست
چو ما هر آنچه تو دادی بما همان خوردیم
زیاده هیچ نخوردیم پس حساب چراست
هرآنکه باز نکرده است گوش هوش روترا
برش حدیث حقایق فسانه است و حکایت
کتاب مغربی چون نسخه کتاب تواست
ازو مپرس که این حرف در کتاب چراست
چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت
چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت
بگو که با دل مسکنت این عتاب چراست
ز من هرآنچه تو گوئی و آن همی شنوی
چو من صدای توام با من این خطاب چراست
چو نیست غیر تو کس از که میشوی پنهان
چو ناظر او توئی در رخت نقاب چراست
اگر چه در خم چوگان تست گوی دلم
ز چیست منقلب آخر در انقلاب چراست
ز باد بپرس که بحر از چه گشت آشفته
ز بحر بپرس که کشتی در اضطراب چراست
چو ما هر آنچه تو دادی بما همان خوردیم
زیاده هیچ نخوردیم پس حساب چراست
هرآنکه باز نکرده است گوش هوش روترا
برش حدیث حقایق فسانه است و حکایت
کتاب مغربی چون نسخه کتاب تواست
ازو مپرس که این حرف در کتاب چراست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
با منست آنکس که بودم طالب او با منست
هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
از برای او همی کردم کنار از ما و من
باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود
وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است
از صفای چهره از خلوت جان صفاست
وز فروغ نور روش خانه دل روشن است
همچنان کاو در دل مسکین ما دارد وطن
زلف مشکینش دل مسکین ما را مسکن است
در شب تاریک مویش مهر رویش رهنماست
کاروان چشم و دارا گرچه چشمش روشن است
سر برآورد از گریبان جهان چون آفتاب
یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهنت
دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک
دیده بگشودم بدیدم دست او در دامن است
چون نباید آفتاب مشرقی در مغربی
چونکه او را در درون دل هزاران روزنست
هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
از برای او همی کردم کنار از ما و من
باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود
وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است
از صفای چهره از خلوت جان صفاست
وز فروغ نور روش خانه دل روشن است
همچنان کاو در دل مسکین ما دارد وطن
زلف مشکینش دل مسکین ما را مسکن است
در شب تاریک مویش مهر رویش رهنماست
کاروان چشم و دارا گرچه چشمش روشن است
سر برآورد از گریبان جهان چون آفتاب
یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهنت
دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک
دیده بگشودم بدیدم دست او در دامن است
چون نباید آفتاب مشرقی در مغربی
چونکه او را در درون دل هزاران روزنست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آنکه او در هر لباسی شد عیان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ
بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
وانکه بهر خود باسم و رسم عالم شد پدید
وانکه اکنونش همیخوانی جهان پیداست کیست
پیش او گر ز بر بالای جهان او رسته است
زیر و بالای زمین و آسمان پیداست کیست
نیست پنهان پیش چشم اهل بینش آنکه او
صد هزاران جامه پوشید هر زمان پیداست کیست
شکل پیری و جوانی روی پوشی پیش نیست
مختفی در پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
آنکه گوید مغربی را کاین سخنها را بدان
بعد از آن بر هر که میخوانی بخوان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ
بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
وانکه بهر خود باسم و رسم عالم شد پدید
وانکه اکنونش همیخوانی جهان پیداست کیست
پیش او گر ز بر بالای جهان او رسته است
زیر و بالای زمین و آسمان پیداست کیست
نیست پنهان پیش چشم اهل بینش آنکه او
صد هزاران جامه پوشید هر زمان پیداست کیست
شکل پیری و جوانی روی پوشی پیش نیست
مختفی در پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
آنکه گوید مغربی را کاین سخنها را بدان
بعد از آن بر هر که میخوانی بخوان پیداست کیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
نهان پیر تو خویش آفتاب رخت
از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد
عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش
وگرنه چیست دگر تا برد حجاب رخت
بغیر چشم تو در روی تو نکرد نگاه
از آنکه دیده کس را نبود تاب رخت
نوشته اند بر اوراق چهره خوبان
بخط خوب دوسه آیت از کتاب رخت
بآبروی تو سوگند میخورد جانگ
که دل در آتش سوزنده است ز آب رخت
دلا همیشه رخت منقلب بجانب ماست
بسوی هیچکسی نیست انقلاب رخت
چگونه روی بغیر جناب ما آرد
از آنکه بس متعالی بود جناب رخت
بسی بمشرق و مغرب طلوع کرد و غروب
که تا بمغربی ظاهر شد آفتاب رخت
سحرهای غمزه جادوی او بی انتهاست
عشوه های طره هندوی او بی انتهاست
از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد
عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش
وگرنه چیست دگر تا برد حجاب رخت
بغیر چشم تو در روی تو نکرد نگاه
از آنکه دیده کس را نبود تاب رخت
نوشته اند بر اوراق چهره خوبان
بخط خوب دوسه آیت از کتاب رخت
بآبروی تو سوگند میخورد جانگ
که دل در آتش سوزنده است ز آب رخت
دلا همیشه رخت منقلب بجانب ماست
بسوی هیچکسی نیست انقلاب رخت
چگونه روی بغیر جناب ما آرد
از آنکه بس متعالی بود جناب رخت
بسی بمشرق و مغرب طلوع کرد و غروب
که تا بمغربی ظاهر شد آفتاب رخت
سحرهای غمزه جادوی او بی انتهاست
عشوه های طره هندوی او بی انتهاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست
پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است
تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
راها در هر نفس زانسوی او بی انتهاست
ره بکویش هر که برد از وی برون ناید دگر
چون برون آید دگر چون کوی او بی انتهاست
بهر هر دل هر طرف مهراب دیگر مینهد
ابروش زان قبله ابروی وی بی انتهاست
طاقت نیروی بازویش کجا دارد دلم
زانکه دل بیطاقت و نیروی او بی انتهاست
مغربی را کوی دل اندر خم چوگان اوست
عرصه میدان برای کوی او بی انتهاست
پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است
تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
راها در هر نفس زانسوی او بی انتهاست
ره بکویش هر که برد از وی برون ناید دگر
چون برون آید دگر چون کوی او بی انتهاست
بهر هر دل هر طرف مهراب دیگر مینهد
ابروش زان قبله ابروی وی بی انتهاست
طاقت نیروی بازویش کجا دارد دلم
زانکه دل بیطاقت و نیروی او بی انتهاست
مغربی را کوی دل اندر خم چوگان اوست
عرصه میدان برای کوی او بی انتهاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آنکس که دیده در طلب او مسافر است
عمریست تا که در دل و جانم مسافر است
وانکس که دید روی بتان حسن روی اوست
در حسن روی خویش بهردیده ناظر است
دل را بسحر غمزه خوبان همی برد
آن غمزه را نگر که زهی غمزه و ساحر است
از چشم او مپرس که ترکیست جنگجوی
از زلف او مگوی که هندوی کافر است
گفتم که مگر ذاکرم آن دوست را بخود
خود راست کز زبان من آندوست ذاکر است
غایب نباش یک نفس از دوست زانکه دوست
در غیبت و حضور تو پیوسته حاضر است
حسن وی است آنکه مرا ورانه اوّلست
عشق من است آنکه مرا ورانه آخر است
کز فنون عشوه گری ماهر است دوست
دل از فنون عشوه گری سخت ماهر است
ایمغربی نو دیده بدست آر زانکه دوست
چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهر است
عمریست تا که در دل و جانم مسافر است
وانکس که دید روی بتان حسن روی اوست
در حسن روی خویش بهردیده ناظر است
دل را بسحر غمزه خوبان همی برد
آن غمزه را نگر که زهی غمزه و ساحر است
از چشم او مپرس که ترکیست جنگجوی
از زلف او مگوی که هندوی کافر است
گفتم که مگر ذاکرم آن دوست را بخود
خود راست کز زبان من آندوست ذاکر است
غایب نباش یک نفس از دوست زانکه دوست
در غیبت و حضور تو پیوسته حاضر است
حسن وی است آنکه مرا ورانه اوّلست
عشق من است آنکه مرا ورانه آخر است
کز فنون عشوه گری ماهر است دوست
دل از فنون عشوه گری سخت ماهر است
ایمغربی نو دیده بدست آر زانکه دوست
چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
این دیده ندانم که چرا مست و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است
این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست
وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
در گوش فلک از مه تو حلقه که انداخت
این چرخ ندانم که چرا حلقه بگوش است
این مهره مهر از چه برین چرخ روانست
بر اطلس گردون ز کواکب چه نقوشست
ای هدهد جان ره بسلیمان نتوات برد
بر درکه او بسکه طیور است و وحوش است
ساکن نشود بحر دل مغربی از جوش
یارب ز چه بادست که در جنبش و جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
این دیده ندانم که چرا مست و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است
این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست
وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
در گوش فلک از مه تو حلقه که انداخت
این چرخ ندانم که چرا حلقه بگوش است
این مهره مهر از چه برین چرخ روانست
بر اطلس گردون ز کواکب چه نقوشست
ای هدهد جان ره بسلیمان نتوات برد
بر درکه او بسکه طیور است و وحوش است
ساکن نشود بحر دل مغربی از جوش
یارب ز چه بادست که در جنبش و جوش است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان
کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ترکان همگی باز دو برده است
با حسن رخش حسن خلایق همه هیچست
با لعل لبش جام مصفا همه درد است
هر دل که براو نقش جهان بود منقّش
نقش رخ او آمده آنرا بسترد داشت
کس نیست که نقش رخ خودرا بچنین کرد
در راه هوا جمله بکلّی نسپرده است
ای مغربی از دلبر خود کوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان
کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ترکان همگی باز دو برده است
با حسن رخش حسن خلایق همه هیچست
با لعل لبش جام مصفا همه درد است
هر دل که براو نقش جهان بود منقّش
نقش رخ او آمده آنرا بسترد داشت
کس نیست که نقش رخ خودرا بچنین کرد
در راه هوا جمله بکلّی نسپرده است
ای مغربی از دلبر خود کوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کرد است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بیار ساقی باقی بریز برمن حادث
میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث
چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی
بآب دیده برویان که نیست زرع تو حاث
از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی
نگشتی غرقه طوفان چو سام و حام و چو یافث
ببوی باده توان مرو و باز زنده توان شد
که همچنان که محیط است هست محیی و باعث
دلا بخود سفری کن درون خود سفری کن
که هیچ کار نیاید ز مرد کاهل ولابث
درون مجلس مردان بخور شراب تجلی
شراب مرد تجلی بود نه ام خبائث
شراب تجلی زدست خویش دهد دوست
از آنکه باده باقی است در فنای تو باعث
چومغربی ز میان شد نشست یار بجایش
خوشا کسیکه بود اثرش خلیفه و وارث
میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث
چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی
بآب دیده برویان که نیست زرع تو حاث
از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی
نگشتی غرقه طوفان چو سام و حام و چو یافث
ببوی باده توان مرو و باز زنده توان شد
که همچنان که محیط است هست محیی و باعث
دلا بخود سفری کن درون خود سفری کن
که هیچ کار نیاید ز مرد کاهل ولابث
درون مجلس مردان بخور شراب تجلی
شراب مرد تجلی بود نه ام خبائث
شراب تجلی زدست خویش دهد دوست
از آنکه باده باقی است در فنای تو باعث
چومغربی ز میان شد نشست یار بجایش
خوشا کسیکه بود اثرش خلیفه و وارث
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سحرگهی که موذن بفالق الاصباح
صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح
تو رو به خانه خمار عاشقان آور
برای راحت روحت طلب کن از وی راح
کلید فتح دلِ اهل دل، بدست دل است
گشایشی طلب از وی که عنده مفتاح
از آنشراب که از دل همیبرد احزان
از آنشراب که درجان درآورد افراح
از آن مئی که ازو زنده است جان مسیح
از آن مئی که در اشباح دردمد ارواح
نجات هردو جهان را از آنشراب طلب
که اوست در دو جهان موجب نجات و نجاح
به پیش پرتو آن می چراغ فکر و خرد
چه پیش ضوء صباح است کوکب مصباح
بهر که ساقی ازین باده داد رست از خود
هرآنکه رست ز خود یافت در دو کَون فلاح
بیا و بر دل و بر جان مغربی می ریز
مئی که هیچ ملوث نمیکند اقداح
صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح
تو رو به خانه خمار عاشقان آور
برای راحت روحت طلب کن از وی راح
کلید فتح دلِ اهل دل، بدست دل است
گشایشی طلب از وی که عنده مفتاح
از آنشراب که از دل همیبرد احزان
از آنشراب که درجان درآورد افراح
از آن مئی که ازو زنده است جان مسیح
از آن مئی که در اشباح دردمد ارواح
نجات هردو جهان را از آنشراب طلب
که اوست در دو جهان موجب نجات و نجاح
به پیش پرتو آن می چراغ فکر و خرد
چه پیش ضوء صباح است کوکب مصباح
بهر که ساقی ازین باده داد رست از خود
هرآنکه رست ز خود یافت در دو کَون فلاح
بیا و بر دل و بر جان مغربی می ریز
مئی که هیچ ملوث نمیکند اقداح
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد
بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
پوشیده بود روی تو در زیر موی تو
چون بازگشت موی تو از هم پدید شد
جان جهان که در خم زلف نو بد نهان
زلف تو را بهر شکن و خم پدید شد
بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی
یک دم دمید و عالم از آن دم پدید شد
مجروح نیش غمزه ی مرد افکن تو را
هم از لب چه نوش تو مرهم پدید شد
برهر دلی که گشت جمال تو جلوه گر
در وی هزار نقش دمادم پدید شد
تا شد یقین که شادیت اندر غم دلست
دل را هزار خرّمی از غم پدید شد
خورشید آسمان ولایت ظهور یافت
تا مغربی ز عالم مغرب پدید شد
بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
پوشیده بود روی تو در زیر موی تو
چون بازگشت موی تو از هم پدید شد
جان جهان که در خم زلف نو بد نهان
زلف تو را بهر شکن و خم پدید شد
بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی
یک دم دمید و عالم از آن دم پدید شد
مجروح نیش غمزه ی مرد افکن تو را
هم از لب چه نوش تو مرهم پدید شد
برهر دلی که گشت جمال تو جلوه گر
در وی هزار نقش دمادم پدید شد
تا شد یقین که شادیت اندر غم دلست
دل را هزار خرّمی از غم پدید شد
خورشید آسمان ولایت ظهور یافت
تا مغربی ز عالم مغرب پدید شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گوهری از موج بحر بی کران آمد پدید
هرچه هست و بود می باید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید
چون که موج و گوهر دریا پیاپی شد روان
وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید
سر بحر بی کران را موج در صحرا نهاد
گنج مخفی آشکارا شد نهان آمد پدید
ای که می جستی نشان از بی نشان زحمت مکش
چون نشان بی نشان، از بی نشان آمد پدید
ای که دایم از جهان ما و من کردی کنار
عاقبت با ما و با من در میان آمد پدید
صد هزاران گوهر اسرار و درّ معرفت
در جهان از موج بحر بی کران آمد پدید
از برای آنکه تا نشناسد او را غیر او
موج دریا در لباس انس و جان آمد پدید
از زبان مغربی خود بکر می گوید سخن
مغربی را بحر ناگاه از زبان آمد پدید
هرچه هست و بود می باید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید
چون که موج و گوهر دریا پیاپی شد روان
وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید
سر بحر بی کران را موج در صحرا نهاد
گنج مخفی آشکارا شد نهان آمد پدید
ای که می جستی نشان از بی نشان زحمت مکش
چون نشان بی نشان، از بی نشان آمد پدید
ای که دایم از جهان ما و من کردی کنار
عاقبت با ما و با من در میان آمد پدید
صد هزاران گوهر اسرار و درّ معرفت
در جهان از موج بحر بی کران آمد پدید
از برای آنکه تا نشناسد او را غیر او
موج دریا در لباس انس و جان آمد پدید
از زبان مغربی خود بکر می گوید سخن
مغربی را بحر ناگاه از زبان آمد پدید