عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چون با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما
ز چشم و زلف او عاشق کجا باید حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگر اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا
به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی
که در هر جانبی شور است و در خانه ای یغما
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک درگاهش
کشیدی کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چون با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما
ز چشم و زلف او عاشق کجا باید حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگر اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا
به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی
که در هر جانبی شور است و در خانه ای یغما
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک درگاهش
کشیدی کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حلال باد می خلد و حور زاهد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دوش از در میخانه بدیدیم حرم را
می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام بیابی لب جم را
پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد
بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
چنگت خبر راه طرب داد و ز پیران
بشنو سخن راست مبین پشت به خم را
در شیشه گر از باده کمی هست غمی نیست
لیکن غم بسیار بود دولت کم را
صبح است کمال و می و آواز خوش نی
برخیز غنیمت شمر این یک دو سه دم را
می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام بیابی لب جم را
پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد
بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
چنگت خبر راه طرب داد و ز پیران
بشنو سخن راست مبین پشت به خم را
در شیشه گر از باده کمی هست غمی نیست
لیکن غم بسیار بود دولت کم را
صبح است کمال و می و آواز خوش نی
برخیز غنیمت شمر این یک دو سه دم را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
به خوبان مهر ورزیدن چه کارست
رخش بین ور نه به دیدن چه کارست
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کارست
به مهر بوسه از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کارست
گر آرد جان به لب عاشق درین کار
لب معشوق بوسیدن چه کارست
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چوآنش نیست جوشیدن چه کارست
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کارست
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کارست
رخش بین ور نه به دیدن چه کارست
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کارست
به مهر بوسه از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کارست
گر آرد جان به لب عاشق درین کار
لب معشوق بوسیدن چه کارست
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چوآنش نیست جوشیدن چه کارست
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کارست
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کارست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ما بی به روی تو آهم ز ثریا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب
در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب
در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دور از خداست خواجه مگر بی ارادت است
خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است
از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق
دعوی این مقام درست از شهادت است
بشکن بت غرور که در دین عاشقان
ن یک بت که بشکنند به از صد عبادت است
زاهد نهاد میان کلاه و عمامه فرق
مسکین هنوز در حجب رسم و عادت است
ناز طبیب دور ز حکمت بود کشید
ما را که از حبیب امید عبادت است
با جور مهره دل نشود منتهی کمال
آنجا که منتهای کمال ارادت است
گو جور بیش کن به محبان خویش باز
چندانکه جور پیش محبت زبادت است
خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است
از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق
دعوی این مقام درست از شهادت است
بشکن بت غرور که در دین عاشقان
ن یک بت که بشکنند به از صد عبادت است
زاهد نهاد میان کلاه و عمامه فرق
مسکین هنوز در حجب رسم و عادت است
ناز طبیب دور ز حکمت بود کشید
ما را که از حبیب امید عبادت است
با جور مهره دل نشود منتهی کمال
آنجا که منتهای کمال ارادت است
گو جور بیش کن به محبان خویش باز
چندانکه جور پیش محبت زبادت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
شهید تیغ عشق آر بی گناه است
به جنت جای ماه در پیشگاه است
ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست
به محشر نامه اش فردا سیاه است
محب را روز محشر روز اجر است
که هر عضویش بر دردی گواه است
شب ما می شود روشن به صد ماه
شب عاشق سیاه از دود آه است
به روی زرد هر گردی ازین راه
که میبینی نشان مرد راه است
خیال خاک پای او گدا را
اگر در سر بود صاحب کلاه است
کمال از پادشه دارد فراغت
به وقت خویش او هم پادشاه است
به جنت جای ماه در پیشگاه است
ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست
به محشر نامه اش فردا سیاه است
محب را روز محشر روز اجر است
که هر عضویش بر دردی گواه است
شب ما می شود روشن به صد ماه
شب عاشق سیاه از دود آه است
به روی زرد هر گردی ازین راه
که میبینی نشان مرد راه است
خیال خاک پای او گدا را
اگر در سر بود صاحب کلاه است
کمال از پادشه دارد فراغت
به وقت خویش او هم پادشاه است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما درین دیر تادیم هم از روز الست
رند و دیوانه و تلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یک نفس در همه عالم ننشینیم در پای
تا نیاریم سر زلف دلارام بدست
آبروئی نشد از زهد ربانی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ناموس شکست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه مردم با اهل بود همت پست
زاهدان جای نشت ارچه به جنت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم کعبه و بتخانه یکی است
رند میخانه نشین زاهد سجاده پرست
هر چه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هر چه در دست بجز دامن مقصود بدست
گر چه زد صورت خوبان ره عقل تو کمال
نیک بود آن همه صورت چو به معنی پیوسته
رند و دیوانه و تلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یک نفس در همه عالم ننشینیم در پای
تا نیاریم سر زلف دلارام بدست
آبروئی نشد از زهد ربانی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ناموس شکست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه مردم با اهل بود همت پست
زاهدان جای نشت ارچه به جنت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم کعبه و بتخانه یکی است
رند میخانه نشین زاهد سجاده پرست
هر چه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هر چه در دست بجز دامن مقصود بدست
گر چه زد صورت خوبان ره عقل تو کمال
نیک بود آن همه صورت چو به معنی پیوسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ما را نه غم ننگ و نه اندیشه نام است
در مذهب ما مذهب ناموس حرام است
گو خلق بدانید که پیوسته فلان را
رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است
سجادہ نشین عارف و دانا نه که عامی است
مادام که در بند قبولیت عام است
در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور
چون عود همی سوزد و این طرفه که خام است
ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام
ما را ز لب لعل تو یک جرعه تمام است
سودا زده را گوشه سجاده نسازد
ای مطرب ره زن ره میخانه کدام است
برخاست کمال از ورع و گوشه نشینی
چون دید که میخانه به از هر دو مقام است
در مذهب ما مذهب ناموس حرام است
گو خلق بدانید که پیوسته فلان را
رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است
سجادہ نشین عارف و دانا نه که عامی است
مادام که در بند قبولیت عام است
در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور
چون عود همی سوزد و این طرفه که خام است
ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام
ما را ز لب لعل تو یک جرعه تمام است
سودا زده را گوشه سجاده نسازد
ای مطرب ره زن ره میخانه کدام است
برخاست کمال از ورع و گوشه نشینی
چون دید که میخانه به از هر دو مقام است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
هر که در عالم کم از یک لحظه دور از بار زیست
کرد نقد زندگانی شایع اره پسیار زیست
عاشق نالان می نگرفت بی رویش قرار
عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست
ا گر شنیدی بوی تر از خود برفی بیخبر
زاهد خود بین که عمری عاقل و هوشیار زیست
با خیال بار عاشق شب به عمر خود نخفت
شمع چندانی که بودش زندگی بیدار زیست
شربت دردت مریض عشق را باید حلال
گر کسی درمان بجست او سالها بیمار زیست
با رقیبانت به بوی وصل خوشدل میزیم
بر امید گل چو بلبل می توان با خار زیست
ا گر برآید سرو شاید از سر خاک کمال
سالها چون با خیال آن تد و رخسار زیست
کرد نقد زندگانی شایع اره پسیار زیست
عاشق نالان می نگرفت بی رویش قرار
عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست
ا گر شنیدی بوی تر از خود برفی بیخبر
زاهد خود بین که عمری عاقل و هوشیار زیست
با خیال بار عاشق شب به عمر خود نخفت
شمع چندانی که بودش زندگی بیدار زیست
شربت دردت مریض عشق را باید حلال
گر کسی درمان بجست او سالها بیمار زیست
با رقیبانت به بوی وصل خوشدل میزیم
بر امید گل چو بلبل می توان با خار زیست
ا گر برآید سرو شاید از سر خاک کمال
سالها چون با خیال آن تد و رخسار زیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید
گونی مرا رقیا هستم سنگ در او
این نام آدمی را زیبد ترا که گوید
از زاهدی برندی کردی کمال توبه
جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید
بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان
شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید
گونی مرا رقیا هستم سنگ در او
این نام آدمی را زیبد ترا که گوید
از زاهدی برندی کردی کمال توبه
جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید
بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان
شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بکوش تا به کف آری کلید گنج وجود
که بی طلب نتوان یافت گوهر مقصود
بر آستان محبت که سر نهاد شبی
که لطف دوست برویش دریچه نگشود
تو چاکر در سلطان عشق شو چو ایاز
که هست عاقبت کار عاشقان محمود
بگفت کز چه رمزبست دوست را یعنی
که تو نبودی و مارا هوای عشق تو بود
گرت چو شمع بسوزند رخ متاب از بار
زنیرگیست کز آتش همی گریزد دود
چو باز بسته مانی گلیم فقر گذار
چو بر پلاس ترا نیست رنگ خرقه چه سود
درون کعبه دل دلبری است روحانی
که قدسیانش به تعظیم کردهاند سجود
زبان فال فرو بند نزد اهل کمال
رموز عشق نباشد حدیث گفت و شنود
که بی طلب نتوان یافت گوهر مقصود
بر آستان محبت که سر نهاد شبی
که لطف دوست برویش دریچه نگشود
تو چاکر در سلطان عشق شو چو ایاز
که هست عاقبت کار عاشقان محمود
بگفت کز چه رمزبست دوست را یعنی
که تو نبودی و مارا هوای عشق تو بود
گرت چو شمع بسوزند رخ متاب از بار
زنیرگیست کز آتش همی گریزد دود
چو باز بسته مانی گلیم فقر گذار
چو بر پلاس ترا نیست رنگ خرقه چه سود
درون کعبه دل دلبری است روحانی
که قدسیانش به تعظیم کردهاند سجود
زبان فال فرو بند نزد اهل کمال
رموز عشق نباشد حدیث گفت و شنود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
زاهد باریک بین لبهای باریک تو دید
خواند اللهم بارک آندم و بر وی دمید
آنکه در خلوت ریاضتها کشیدی سالها
شد ز بویت مست و در میخانه ها ساغر کشید
صوفی ما می کند دیوانگیها در سماع
آواگر یک عاقلی می کرد و زین می میچشید
پارسا گر بنگرد آن ابروی شوخ از کمین
همچو چشمت بیش نتواند به محراب آرمید
تا توان انداخت خود را ناگهان در کوی دوست
همچو اشک گرم رو بسپار می باید دوید
امشب آن مه گر چو شمع از خانقه سر برزند
های و هوی صوفیان بر آسمان خواهد رسید
با دو صد لاف کرامت گر لبش بینی کمال
باز بفروشی بجا می خرقه صد بایزید
خواند اللهم بارک آندم و بر وی دمید
آنکه در خلوت ریاضتها کشیدی سالها
شد ز بویت مست و در میخانه ها ساغر کشید
صوفی ما می کند دیوانگیها در سماع
آواگر یک عاقلی می کرد و زین می میچشید
پارسا گر بنگرد آن ابروی شوخ از کمین
همچو چشمت بیش نتواند به محراب آرمید
تا توان انداخت خود را ناگهان در کوی دوست
همچو اشک گرم رو بسپار می باید دوید
امشب آن مه گر چو شمع از خانقه سر برزند
های و هوی صوفیان بر آسمان خواهد رسید
با دو صد لاف کرامت گر لبش بینی کمال
باز بفروشی بجا می خرقه صد بایزید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد
شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش
آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما
دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی
خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد
شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش
آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما
دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی
خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
گدای کوی ترا پادشاه میخوانند
چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش
بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
بر آستان تو درویش بی سر و پا را
سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت
همه عبادت او را گناه میخوانند
کسی که لوح دل از نقش غیر پاک نشست
بحشر نامه او را سیاه میخوانند
دلا رهی بحریم وصال جو باری
ترا چو محرم آن بارگاه میخوانند
مرید وپیر بسر رقص می کنند کمال
چو گفت های تو در خانقاه میخوانند
چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش
بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
بر آستان تو درویش بی سر و پا را
سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت
همه عبادت او را گناه میخوانند
کسی که لوح دل از نقش غیر پاک نشست
بحشر نامه او را سیاه میخوانند
دلا رهی بحریم وصال جو باری
ترا چو محرم آن بارگاه میخوانند
مرید وپیر بسر رقص می کنند کمال
چو گفت های تو در خانقاه میخوانند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۰