عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
کو غم که ناله را به اثر آشنا کند
الماس را به داغ جگر آشنا کند
ما و فریب گوشة چشمی که از فسون
بیگانه را به نیم نظر آشنا کند
نگذاشت شرم دوست که دل با هزار شوق
خونابه را به دیدة تر آشنا کند
شیون مکرر است بگویید عندلیب
این نغمه را به طرز دگر آشنا کند
ترسم که رفته رفته هوادار زلف تو
دست هوس ترا به کمر آشنا کند
تا شرم هست پردة بیگانگی بجاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیّاض را چو تیغ به سر میزند رقیب
دستی که از غم تو به سر آشنا کند
الماس را به داغ جگر آشنا کند
ما و فریب گوشة چشمی که از فسون
بیگانه را به نیم نظر آشنا کند
نگذاشت شرم دوست که دل با هزار شوق
خونابه را به دیدة تر آشنا کند
شیون مکرر است بگویید عندلیب
این نغمه را به طرز دگر آشنا کند
ترسم که رفته رفته هوادار زلف تو
دست هوس ترا به کمر آشنا کند
تا شرم هست پردة بیگانگی بجاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیّاض را چو تیغ به سر میزند رقیب
دستی که از غم تو به سر آشنا کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
عاشق چوبی مضایقه جان را فدا کند
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چهها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعدهٔ وصال تو خود را شهید کرد
فیّاض اگر رخ تو ببیند چهها کند!
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چهها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعدهٔ وصال تو خود را شهید کرد
فیّاض اگر رخ تو ببیند چهها کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
گر آتش تو چو شمع استخوانم آب کند
عجب که رشتة عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانهای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب میدارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخة تقدیر سالها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیّاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
عجب که رشتة عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانهای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب میدارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخة تقدیر سالها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیّاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گریة خونین نداند هر که چشمی تر کمند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسهای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بیاو ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان میچکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسهای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بیاو ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان میچکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
دل مست خواب غفلت و، کس نیست بیدارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین نالهها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین نالهها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه خوش آنکه ناوک غمزة تو به سینه میل وطن کند
دل خسته را ز شکفتگی تر و تازهتر ز چمن کند
دل غنچه خون شود از حسد سحری که از ره امتحان
به چمن نسیم سحر گهی صفت تو غنچه دهن کند
چه گره که از دل پر گره بگشاید و فتدت به زلف
لب گفتگوی مرا اگر نگه تو گرم سخن کند
تو به هر طرف که به رغم من فکنی خدنگ ستیزه را
همه جا به بال و پر ستم کششی به جانب من کند
ز نزاکت تن نازکت فکند به پیرهن تو خار
به مثل نسیم صبا به دامنت ار چه برگ سمن کند
ز نسیم طرّة حور عین نشود شکفته دماغ او
ز غبار رهگذر تو هر که عبیر جیب کفن کند
دل فیّاض ز غم لب تو چه شد که غوطه به خون زند
که جفای لعل لب تو خون به دل عقیق یمن کند
دل خسته را ز شکفتگی تر و تازهتر ز چمن کند
دل غنچه خون شود از حسد سحری که از ره امتحان
به چمن نسیم سحر گهی صفت تو غنچه دهن کند
چه گره که از دل پر گره بگشاید و فتدت به زلف
لب گفتگوی مرا اگر نگه تو گرم سخن کند
تو به هر طرف که به رغم من فکنی خدنگ ستیزه را
همه جا به بال و پر ستم کششی به جانب من کند
ز نزاکت تن نازکت فکند به پیرهن تو خار
به مثل نسیم صبا به دامنت ار چه برگ سمن کند
ز نسیم طرّة حور عین نشود شکفته دماغ او
ز غبار رهگذر تو هر که عبیر جیب کفن کند
دل فیّاض ز غم لب تو چه شد که غوطه به خون زند
که جفای لعل لب تو خون به دل عقیق یمن کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
به جفا چون بتان قرار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیرهتر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط میکشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیرهتر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط میکشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خم خانه جای صحبت اشراقیانه است
گو جامها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسهای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمیرود
خود را به خون شعله اگر شستوشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمیرود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
گو جامها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسهای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمیرود
خود را به خون شعله اگر شستوشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمیرود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آنان که در ادای سخن کوتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستییی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر میشود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خالهای کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روحاللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمیکشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوههای راز
گر توتیا ز سرمة بسماللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستییی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر میشود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خالهای کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روحاللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمیکشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوههای راز
گر توتیا ز سرمة بسماللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ناز تو رخنه در جگر شیر میکند
آیینه را نگاه تو شمشیر میکند
عکس تو زنگ از دل آیینه میبرد
ویرانه را خیال تو تعمیر میکند
بیم خجالت تو به بزم آه سرد را
در سینه همچو گریه گلوگیر میکند
اقبال غمزة تو به تأیید هر نگاه
ملک دلی برای تو تسخیر میکند
فیّاض وصل او به قیامت فتاد حیف
این وعده آرزوی مرا پیر میکند
آیینه را نگاه تو شمشیر میکند
عکس تو زنگ از دل آیینه میبرد
ویرانه را خیال تو تعمیر میکند
بیم خجالت تو به بزم آه سرد را
در سینه همچو گریه گلوگیر میکند
اقبال غمزة تو به تأیید هر نگاه
ملک دلی برای تو تسخیر میکند
فیّاض وصل او به قیامت فتاد حیف
این وعده آرزوی مرا پیر میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
شوق چون در عرض حالم خامه را سر میکند
نامه در کف جلوة بال کبوتر میکند
گردبادم جلوه دارد بر لب، از بس نالهام
از غبار خاطر امشب خاک بر سر میکند
نالة من شعله را در خاک میپیچد نفس
قطرة اشکم سَبَل در چشم اخگر میکند
گر بدین گرمی تراود سیل اشکم از جگر
ماهیان موج دریا را سمندر میکند
حسرت وصل توام در دل به گلزار بهشت
حور را در دیدن اوّل مکدّر میکند
شوق اگر در جلوه آید ضعف دامنگیر نیست
عشق در پروازِ بلبل ناله را پر میکند
ای فلک افتادگان را پر به چشم کم مبین
خاطر آیینه را آهی مکدّر میکند
در بیابان محبّت هر کجا ره گم شود
اشک رهرو پیش پیش افتاده ره سر میکند
آسمان از نالهام فیّاض نقصانی ندید
دود عودم سرمهای در چشم مجمر میکند
نامه در کف جلوة بال کبوتر میکند
گردبادم جلوه دارد بر لب، از بس نالهام
از غبار خاطر امشب خاک بر سر میکند
نالة من شعله را در خاک میپیچد نفس
قطرة اشکم سَبَل در چشم اخگر میکند
گر بدین گرمی تراود سیل اشکم از جگر
ماهیان موج دریا را سمندر میکند
حسرت وصل توام در دل به گلزار بهشت
حور را در دیدن اوّل مکدّر میکند
شوق اگر در جلوه آید ضعف دامنگیر نیست
عشق در پروازِ بلبل ناله را پر میکند
ای فلک افتادگان را پر به چشم کم مبین
خاطر آیینه را آهی مکدّر میکند
در بیابان محبّت هر کجا ره گم شود
اشک رهرو پیش پیش افتاده ره سر میکند
آسمان از نالهام فیّاض نقصانی ندید
دود عودم سرمهای در چشم مجمر میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
قاصد بیغم کجا شرح ملالم میکند
نامه هم کی رفع وسواس خیالم میکند
پیکر کوه آب میگردد ز شرح درد من
کی تنک رویی چو کاغذ عرض حالم میکند
در میان حسرت و غم گه چو کوهم گه چو کاه
من ز غم مینالم و حسرت حلالم میکند
من که با یادش دمی هرگز نمیآیم به خویش
شوق بیطاقت چه تکلیف وصالم میکند!
آسمان فیّاض با کس در کهنسالی نکرد
آنچه با من طفل شوخ خردسالم میکند
نامه هم کی رفع وسواس خیالم میکند
پیکر کوه آب میگردد ز شرح درد من
کی تنک رویی چو کاغذ عرض حالم میکند
در میان حسرت و غم گه چو کوهم گه چو کاه
من ز غم مینالم و حسرت حلالم میکند
من که با یادش دمی هرگز نمیآیم به خویش
شوق بیطاقت چه تکلیف وصالم میکند!
آسمان فیّاض با کس در کهنسالی نکرد
آنچه با من طفل شوخ خردسالم میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دل نظر چون بر رخ آن بیترحّم میکند
همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم میکند
هرزه چشمیهای چشمم دایم از دخل دلست
ساغر این دریا دلی از پهلوی خم میکند
ذوق درد از ساغر می یاد میباید گرفت
دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم میکند
افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار
آنکه جو را در کف اغیار گندم میکند
در بیابان محبت رهنمایی مشکل است
خضر اینجا گام اول خویش را گم میکند
چون روم فیّاض در راهی که رهرو از خطر
هر دم از آواز پای خود توهم میکند!
همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم میکند
هرزه چشمیهای چشمم دایم از دخل دلست
ساغر این دریا دلی از پهلوی خم میکند
ذوق درد از ساغر می یاد میباید گرفت
دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم میکند
افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار
آنکه جو را در کف اغیار گندم میکند
در بیابان محبت رهنمایی مشکل است
خضر اینجا گام اول خویش را گم میکند
چون روم فیّاض در راهی که رهرو از خطر
هر دم از آواز پای خود توهم میکند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
موج اشکم ابر را آلوده دامن میکند
شعلة آهم چراغ برق روشن میکند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن میکند
نالهام در سینه میپیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن میکند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من میکند
با تو در غیرت نمیگنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن میکند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن میکند
ذوق عزلت گر چنین بر میدهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن میکند
شعلة آهم چراغ برق روشن میکند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن میکند
نالهام در سینه میپیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن میکند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من میکند
با تو در غیرت نمیگنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن میکند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن میکند
ذوق عزلت گر چنین بر میدهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
غنچه را دل در بر آن لعل سخنگو بشکند
شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند
گر برافشاند به تحریک نسیمی طرّه را
یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند
گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او
عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند
من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است
دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند
چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ
در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند
روز و شب در بستر غم تکیهام بر بوریاست
بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند
غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر
گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند
عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت
کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند
راست گویم نیستی فیّاض مرد راه عشق
گر دلت از گفتة من بشکند گو بشکند
شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند
گر برافشاند به تحریک نسیمی طرّه را
یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند
گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او
عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند
من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است
دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند
چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ
در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند
روز و شب در بستر غم تکیهام بر بوریاست
بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند
غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر
گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند
عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت
کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند
راست گویم نیستی فیّاض مرد راه عشق
گر دلت از گفتة من بشکند گو بشکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمههای ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خوردهای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی میزن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریههای آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بستهام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشتهام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمههای ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خوردهای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی میزن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریههای آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بستهام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشتهام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
یاد عیشی کز رخت شبهای ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سالها در انقلاب گریة مستانه خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بیماه رخت از بیقراریهای دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت میدهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سالها در انقلاب گریة مستانه خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بیماه رخت از بیقراریهای دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت میدهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
امشب که در چمن ز قدومش نوید بود
خلوتسرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بیزحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
خلوتسرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بیزحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود