عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت
یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار
کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم
حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار
گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار
گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار
گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار
گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی
گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!
گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار
گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت
بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار
در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار
گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار
حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی
خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار
چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود
دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار
با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا
بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
درآمد دوش ترکم مست و هشیار
ز سر تا پای او اقرار و انکار
ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل
ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار
به یک دم از هزاران سوی می‌گشت
فلک از گشت او می‌گشت دوار
به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت
ز هر جزویش صورت‌های بسیار
چو باران از سر هر موی زلفش
ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار
زمانی کفر می‌افشاند بر دین
زمانی تخت می‌انداخت بردار
زمانی شهد می‌پوشید در زهر
زمانی گل نهان می‌کرد در خار
زمانی صاف می‌آمیخت با درد
زمانی نور می‌انگیخت از نار
چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر
ولیکن آن همه رنگش به یکبار
همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار
زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار
دو ضدش در زمانی و مکانی
به هم بودند و از هم دور هموار
تو مینوش این که از طامات حرفی است
وگر این می‌نیوشی عقل بگذار
که گر با عقل گرد این بگردی
به بتخانه میان بندی به زنار
چو دیدم روی او گفتم چه چیزی
که من هرگز ندیدم چون تو دلدار
جوابم داد کز دریای قدرت
منم مرغی، دو عالم زیر منقار
علی‌الجمله در او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گویم زهی کار
اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم
سر مویی نیاید زان به گفتار
چه بودی گر زبان من نبودی
که گنگان راست نیکو شرح اسرار
زبان موسی از آتش از آن سوخت
که تا پاس زبان دارد به هنجار
چو چیزی در عبارت می‌نیاید
فضولی باشد آن گفتن به اشعار
که گر صد بار در روزی بمیری
ندانی سر این معنی چو عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای عشق تو کیمیای اسرار
سیمرغ هوای تو جگرخوار
سودای تو بحر آتشین موج
اندوه تو ابر تند خون‌بار
در پرتو آفتاب رویت
خورشید سپهر ذره کردار
یک موی ز زلف کافر تو
غارتگر صد هزار دین‌دار
چون زلف به ناز برفشانی
صد خرقه بدل شود به زنار
آنجا که سخن رود ز زلفت
چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار
تا بنشستی به دلربایی
برخاست قیامتی به یکبار
آن شد که ز وصل تو زدم لاف
اکنون من و پشت دست و دیوار
در عشق تو کار خویش هر روز
از سر گیرم زهی سر و کار
دستی بر نه که دور از تو
چون باد ز دست رفت عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
در عشق تو گم شدم به یکبار
سرگشته همی دوم فلک‌وار
گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون‌خوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمی‌کند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمی‌دهد ز انکار
می‌نتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمی‌رسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعره‌زنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اشک ریز آمدم چو ابر بهار
ساقیا هین بیا و باده بیار
توبهٔ من درست نیست خموش
وز من دلشکسته دست بدار
جام درده پیاپی ای ساقی
تا کنم جان خویش بر تو نثار
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار
در ره عشق چون فلک هر روز
کار گیرم ز سر زهی سر و کار
منم و دردیی و درد دلی
دردی و درد هر دو با هم یار
سر فرو برده‌ای درین گلخن
فارغ از توبه و ز استغفار
درس عشاق گفته در بن دیر
پای منبر نهاده بر سر دار
فانی و باقیم و هیچ و همه
روح محضیم و صورت دیوار
ساقیا گر برآرم از دل دم
ز دم من برآید از تو دمار
بادهٔ ما ز جام دیگر ده
که نه مستیم ما و نه هشیار
موضع عاشقان بی سر و بن
هست بالای کعبه و خمار
گر برآرند یک نفس بی دوست
دلق و تسبیحشان شود زنار
ما همه کشتگان این راهیم
سیر گشته ز جان قلندروار
مست عشقیم و روی آورده
در رهی دور و عقبه‌ای دشوار
زاد ما مانده مرکب افتاده
وادییی تیره و رهی پر خار
بی نهایت رهی که هر ساعت
کشتهٔ اوست صد هزار هزار
چون بدین ره بسی فرو رفتیم
باز ماندیم آخر از رفتار
گه به پهلوی عجز می‌گشتیم
گه به سر می‌شدیم چون پرگار
آخر از گوشه‌ای منادی خاست
کای فروماندگان بی‌مقدار
آنچه جستید در گلیم شماست
لیس فی الدار غیرکم دیار
این چنین وادیی به پای تو نیست
سر خود گیر و رفتی ای عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
عشق آبم برد گو آبم ببر
روز آرام و به شب خوابم ببر
چند دارم تشنهٔ لعل تو جان
جان خوشی زان لعل سیرابم ببر
من کیم خاک توام بادی به دست
آتشی در من زن و آبم ببر
نی خطا گفتم که در تاب و تبم
می‌نیارم تاب تو تابم ببر
چند تابد دل ز تاب زلف تو
تاب دل از زلف پرتابم ببر
هستم از عناب تو صفرا زده
این همه صفرا ز عنابم ببر
غرقهٔ دریای عشقت گشته‌ام
دست من گیر و ز غرقابم ببر
چون کمان شد پشت عطار از غمت
زین میان چون تیر پرتابم ببر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
پیر ما می‌رفت هنگام سحر
اوفتادش بر خراباتی گذر
نالهٔ رندی به گوش او رسید
کای همه سرگشتگان را راهبر
نوحه از اندوه تو تا کی کنم
تا کیم داری چنین بی خواب و خور
در ره سودای تو درباختم
کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر
من همی دانم که چون من مفسدم
ننگ می‌آید تو را زین بی هنر
گرچه من رندم ولیکن نیستم
دزد و شب رو رهزن و درویزه گر
نیستم مرد ریا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خیر و شر
چون ندارم هیچ گوهر در درون
می‌نمایم خویشتن را بد گهر
این سخن ها همچو تیر راست‌رو
بر دل آن پیر آمد کارگر
دردیی بستد از آن رند خراب
درکشید و آمد از خرقه بدر
دردی عشقش به یک‌دم مست کرد
در خروش آمد که‌ای دل الحذر
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
پر همی کرد از خم خون جگر
اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
هر زمان از پای می‌آمد به سر
نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود
کین چنین یکبارگی شد بی خبر
گرچه پیر راه بودم شصت سال
می‌ندانستم درین راه این قدر
هر که را از عشق دل از جای شد
تا ابد او پند نپذیرد دگر
هر که را در سینه نقد درد اوست
گو به یک جوهر دو عالم را مخر
بگسلان پیوند صورت را تمام
پس به آزادی درین معنی نگر
زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر
زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر
چون من خسته دل ز تو، زیر و زبر بمانده‌ام
زیر و زبر چه می‌کنی، زلف بتاب ای پسر
تا که بدید چشم من، چهرهٔ جانفزای تو
ساخته‌ام ز خون دل، چره خضاب ای پسر
جان من از جهان غم، سوخته شد به جان تو
جام بیا و درفکن، بادهٔ ناب ای پسر
آب حیات جان من، جام شراب می‌دهد
زانکه به جان همی رسد، جام شراب ای پسر
چند غم جهان خوری، چیست جهان، خرابه‌ای
ما همه در خرابه‌ای، مست و خراب ای پسر
هین که نشست آسمان، در پی گوشمال تو
خیز و بمال اندکی، گوش رباب ای پسر
نقل چه می‌کنیم ما، قند لب تو نقل بس
زان دو لب شکرفشان، هین بشتاب ای پسر
شمع چه می‌کنیم ما، نور رخ تو شمع بس
برفکن از رخ چو مه، خیز نقاب ای پسر
نرگس نیم خواب را، باز کن و شراب خور
غفلت ماست خواب ما، چند ز خواب ای پسر
زان دو لب تو یک شکر، بنده سال می‌کند
مفتی این سخن تویی، چیست جواب ای پسر
گرچه تو آفتاب را، رخ بنهاده‌ای به رخ
با من دلشده مرا، خر به خلاب ای پسر
وصف تو گر فرید را، ورد زبان همی شود
آب شود ز رشک او، در خوشاب ای پسر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر
بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر
صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم
چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر
تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا
هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر
چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان
باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر
من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام
چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر
چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم
تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر
نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من
هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر
جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد
پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
جان به لب آوردم ای جان درنگر
می‌شوم با خاک یکسان درنگر
چند خواهم بود نی دنیا نه دین
عاجز و فرتوت و حیران درنگر
دور از روی تو کار خویش را
می‌نبینم روی درمان درنگر
می‌فروشم آبروی خویشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر
گر نگه کردن به من ننگ آیدت
سوی من از دیده پنهان درنگر
تا فتادم از تو یوسف‌روی دور
مانده‌ام در چاه و زندان درنگر
بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای
سر نهادم در بیابان درنگر
چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نیز آخر ای جان درنگر
عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
چون کسی از عشق هرگز جان نبرد
گر تو هم از عاشقانی جان مبر
گر ز جان خویش سیری الصلا
ور همی ترسی تو از جان الحذر
عشق دریایی است قعرش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سری ازو
سالکی را سوی معنی راهبر
سرکشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی درین یابی خبر
دوش مست و خفته بودم نیمشب
کوفتاد آن ماه را بر من گذر
دید روی زرد ما در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گرچه مست افتاده بودم زان شراب
گشت یک یک موی بر من دیده‌ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست و لایعقل همی کردم نظر
گرچه بود از عشق جانم پر سخن
یک نفس نامد زبانم کارگر
خفته و مستم گرفت آن ماه روی
لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور
گاه می‌مردم گهی می‌زیستم
در میان سوز چون شمع سحر
عاقبت بانگی برآمد از دلم
موج‌ها برخاست از خون جگر
چون از آن حالت گشادم چشم باز
نه ز جانان نام دیدم نه اثر
من ز درد و حسرت و شوق و طلب
می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر
هاتفی آواز داد از گوشه‌ای
کای ز دستت رفته مرغی معتبر
خاک بر دنبال او بایست کرد
تا نرفتی او ازین گلخن به در
تن فرو ده آب در هاون مکوب
در قفس تا کی کنی باد ای پسر
بی نیازی بین که اندر اصل هست
خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر
این کمان هرگز به بازوی تو نیست
جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر
ماندی ای عطار در اول قدم
کی توانی برد این وادی به سر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
باد شمال می‌وزد، طرهٔ یاسمن نگر
وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر
سبزهٔ تازه روی را، نو خط جویبار بین
لالهٔ سرخ روی را، سوخته‌دل چو من نگر
خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین
سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر
یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین
باد مشاطه فعل را، جلوه‌گر سمن نگر
نرگس نیم مست را، عاشق زرد روی بین
سوسن شیرخواره را، آمده در سخن نگر
لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان، غنچهٔ بی دهن نگر
تا که بنفشه باغ را، صوفی فوطه‌پوش کرد
از پی ره زنی او، طرهٔ یاسمن نگر
تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن
لشکریان باغ را، خیمهٔ نسترن نگر
خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد
چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر
هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن
راح نسیم صبح بین، ابر گلاب زن نگر
نی بگذر ازین همه، وز سر صدق فکر کن
وین شکن زمانه را، پر بت سیم‌تن نگر
ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان
زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر
از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری
ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر
جملهٔ خاک خفتگان، موج دریغ می‌زند
درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر
فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین
ریخته زیر خاکشان، طرهٔ پرشکن نگر
آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان
چهرهٔ او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر
سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی
دلشدهٔ فراق بین، سوختهٔ محن نگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
چو پیشهٔ تو شیوه و ناز است چه تدبیر
چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر
آن در که به روی همه باز است نگارا
چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر راست روی راه بدانی
این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی
لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر
گویی نه درست است نماز از سر غفلت
چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر
گفتم که کنم قصهٔ سودای تو کوتاه
چون قصهٔ عشق تو دراز است چه تدبیر
گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن
عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر
گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم
چون غمزهٔ تو عربده‌ساز است چه تدبیر
بیچار دلم صعوهٔ خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر
بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
گرفتم عشق روی تو ز سر باز
همی پرسم ز کوی تو خبر باز
چه گر عشق تو دریایی است آتش
فکندم خویشتن را در خطر باز
دواسبه راه رندان برگرفتم
به کار خود درافتادم ز خر باز
فتادم در میان دردنوشان
نهادم زهد و قرائی به در باز
میان جمع رندان خرابات
چو شمعی آمدم رفتم به سر باز
چنان از دردیت بی خویش گشتم
که گفتم نیست از جانم اثر باز
منم جانا و جانی در هوایت
ندارم هیچ جز جانی دگر باز
دلم زنجیر هستی بگسلاند
اگر بر دل کنی ناگاه در باز
همای همتم از غیرت تو
نیارد کرد از هم بال و پر باز
چه می‌گویم که جانها نیست گردد
اگر گیری ز جانها یک نظر باز
دل عطار از آهی که دانی
رهی دارد به سوی تو سحر باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
عشق تو مرا ستد ز من باز
وافگند مرا ز جان و تن باز
تا خاص خودم گرفت کلی
می‌نگذارد مرا به من باز
بگرفت مرا چنان که مویی
نتوان آمد به خویشتن باز
آن جامه که از تو جان ما یافت
می نتوان کرد از شکن باز
روزی ز شکن کنند بازش
کز چهرهٔ ما شود کفن باز
کی در تو رسد کسی که جاوید
در راه تو ماند مرد و زن باز
چون در تو نمی‌توان رسیدن
نومید نمی‌توان شدن باز
درد تو رسیدهٔ تمام است
من بی تو دریده پیرهن باز
چون لاف وصال تو می‌زنم من
چون پرده کنم ازین سخن باز
چون می‌دانم که روز آخر
حسرت ماند ز من به تن باز
از قرب تو کان وطنگهم بود
دل مانده ز نفس راهزن باز
عطار از آن وطن فتاده است
او را برسان بدان وطن باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز
پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز
خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است
هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز
هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته
رویت به دست صبح به یکدم دریده باز
بدری که در مقابل خورشید آمدست
از خجلت رخت به هلالی رسیده باز
در پای اسب خیل خیال تو آفتاب
زربفت هر شبانگهیی گستریده باز
از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد
صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز
گر زاهد زمانه ببیند جمال تو
از دامن تو دست ندارد کشیده باز
چون از برای روی تو خون می‌خورد دلم
آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز
لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر
عطار را ز دست مشقت خریده باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
هر که زو داد یک نشانی باز
ماند محجوب جاودانی باز
چون کس از بی نشان نشان دهدت
یا تو هم چون دهی نشانی باز
مرده دل گر ازو نشان طلبد
گو ز سر گیر زندگانی باز
چون جمالی است بی نشان جاوید
نتوان یافت جز نهانی باز
ارنی گر بسی خطاب کنی
بانگ آید به لن‌ترانی باز
من گرفتم که این همه پرده
شود از مرکز معانی باز
چون تو بیگانه وار زیسته‌ای
چون ببینی کجاش دانی باز
پس رونده که کرد دعوی آنک
رسته‌ام از جهان فانی باز
خود چو در ره فتوح دید بسی
ماند از اندک از معانی باز
گرچه کردند از یقین دعوی
همه گشتند بر گمانی باز
هر که را این جهان ز راه ببرد
نبود راه آن جهانی باز
تو اگر عاشقی به هر دو جهان
ننگری جز به سرگرانی باز
جان مده در طریق عشق چنان
که ستانی اگر توانی باز
خود ز جان دوستی تو هرگز جان
ندهی ور دهی ستانی باز
گر چو پروانه عاشقی که به صدق
پیش آید به جان فشانی باز
چه بود ای دل فرو رفته
خبری گر به من رسانی باز
تا کجایی چه می‌کنی چونی
این گره کن به مهربانی باز
گر ز عطار بشنوی تو سخن
راه یابد به خوش بیانی باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
هر که سر رشتهٔ تو یابد باز
درش از سوزنی کنند فراز
عاشق تو کسی بود که چو شمع
نفسی می‌زند به سوز و گداز
باز خندد چو گل به شکرانه
گر سر او جدا کنند به گاز
آنکه بر جان خویش می‌لرزد
کی تواند چو شمع شد جان‌باز
تا که خوف و رجات می‌ماند
هست نام تو در جریدهٔ ناز
چون نه خوفت بماند و نه رجا
برهی هم ز زنار و هم ز نیاز
هست این راه بی‌نهایت دور
توی بر توی بر مثال پیاز
هر حقیقت که توی اول داشت
در دوم توی هست عین مجاز
ره چنین است و پیش هر قدمی
صد هزاران هزار شیب و فراز
با لبی تشنه و دلی پر خون
خلق کونین مانده در تک و تاز
از فنایی که چارهٔ تو فناست
توشهٔ این ره دراز بساز
تا که باقی است از تو یک سر موی
سر مویی به عشق سر مفراز
گرچه هستی تو مرد پرده‌شناس
نیست از پردهٔ تو این آواز
پرده بر خود مدر که در دو جهان
کس درین پرده نیست پرده‌نواز
گر بسی مایه داری آخر کار
حیرت و عجز را کنی انباز
نیست هر مرغ مرغ این انجیر
نیست هر باز باز این پرواز
مگسی بیش نیستی به وجود
بو که در دامت اوفتد شهباز
یک زمانت فراغت او نیست
باری اول ز خویش واپرداز
در دریای عشق آن کس یافت
که به خون گشت سالهای دراز
تو طمع می‌کنی که بعد از مرگ
برخوری از وصال شمع طراز
هر که در زندگی نیافت ورا
چون بمیرد چگونه یابد باز
زنده چون ره نبرد در همه عمر
مرده چون ره برد به پردهٔ راز
گر به نادر کس این گهر یابد
خویش را گم کند هم از آغاز
پای در نه درین ره ای عطار
سر گردن‌کشان همی انداز