عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود
یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
کارم درافتاد ولیکن به یل برون
کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد
اشکم عجب بود اگر اخگر نمیشود
یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
زان خشک گشت ای عجب و تر نمیشود
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
از پای می درآیم و با سر نمیشود
نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من
از سیل اشک سرخ مزعفر نمیشود
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
بحری که سالکیش شناور نمیشود
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
یک کارم از هزار میسر نمیشود
صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک
صافی نمیدهد که مکدر نمیشود
از جای میبرد همه کس را فلک ولی
هرگز ز جای خویش فراتر نمیشود
گر پی کند معاینه اختر هزار را
عطار یکدم از پی اختر نمیشود
یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
کارم درافتاد ولیکن به یل برون
کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد
اشکم عجب بود اگر اخگر نمیشود
یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
زان خشک گشت ای عجب و تر نمیشود
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
از پای می درآیم و با سر نمیشود
نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من
از سیل اشک سرخ مزعفر نمیشود
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
بحری که سالکیش شناور نمیشود
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
یک کارم از هزار میسر نمیشود
صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک
صافی نمیدهد که مکدر نمیشود
از جای میبرد همه کس را فلک ولی
هرگز ز جای خویش فراتر نمیشود
گر پی کند معاینه اختر هزار را
عطار یکدم از پی اختر نمیشود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود
وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود
چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند
گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود
در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست
دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود
هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است
بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود
چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است
تا چند کند سرکشی از خلعت محمود
مردانه در این راه درآ ای دل غافل
کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود
چون خضر برون آی ازین سد نهادت
تا باز گشایند تو را این ره مسدود
هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی
آن است تورا در دو جهان مونس و معبود
عطار اگر سایه صفت گم شود از خود
خورشید بقا تابدش از طالع مسعود
وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود
چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند
گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود
در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست
دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود
هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است
بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود
چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است
تا چند کند سرکشی از خلعت محمود
مردانه در این راه درآ ای دل غافل
کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود
چون خضر برون آی ازین سد نهادت
تا باز گشایند تو را این ره مسدود
هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی
آن است تورا در دو جهان مونس و معبود
عطار اگر سایه صفت گم شود از خود
خورشید بقا تابدش از طالع مسعود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود
کو روی را ز دیر به خلقان نمینمود
از نیستی دو دیده به کس مینکرد باز
ور راستی روان خلایق همی ربود
چون در فتاد در محن عشق زان سپس
در مهر دل عبادت عیسی همی شنود
در ملت مسیح روا نیست عاشقی
او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود
مانا که یار ما به خرابات برگذشت
وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود
میگفت هر که دوست کند در بلا فتد
عاشق زیان کند دو جهان از برای سود
رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان
کاواز آن نگار خراباتیان شنود
برشد به بام دیر چو رخسار او بدید
از آرزوش روی به خاکاندرون بسود
دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان
زنجیر نعت صورت عیسی برید زود
آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست
وز سقف دیر او به سما بر رسید دود
باده ز دست دوست دمادم همی کشید
زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود
سرمست و بیقرار همی گفت و میگریست
ناکردنی بکردم و نابودنی ببود
کو روی را ز دیر به خلقان نمینمود
از نیستی دو دیده به کس مینکرد باز
ور راستی روان خلایق همی ربود
چون در فتاد در محن عشق زان سپس
در مهر دل عبادت عیسی همی شنود
در ملت مسیح روا نیست عاشقی
او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود
مانا که یار ما به خرابات برگذشت
وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود
میگفت هر که دوست کند در بلا فتد
عاشق زیان کند دو جهان از برای سود
رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان
کاواز آن نگار خراباتیان شنود
برشد به بام دیر چو رخسار او بدید
از آرزوش روی به خاکاندرون بسود
دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان
زنجیر نعت صورت عیسی برید زود
آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست
وز سقف دیر او به سما بر رسید دود
باده ز دست دوست دمادم همی کشید
زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود
سرمست و بیقرار همی گفت و میگریست
ناکردنی بکردم و نابودنی ببود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد
مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد
میندهد او به جان گرانمایه بوسهای
پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد
چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم
جز نام از خیال دهانش نشان دهد
مردی محال گوی بود آنکه بی خبر
یک موی فیالمثل خبر از آن میان دهد
چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد
از روی خود زکات به هفت آسمان دهد
افتاد در غروب و فروشد خجل زده
تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد
ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست
هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد
گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست
آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد
از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم
صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد
آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت
امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد
مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد
میندهد او به جان گرانمایه بوسهای
پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد
چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم
جز نام از خیال دهانش نشان دهد
مردی محال گوی بود آنکه بی خبر
یک موی فیالمثل خبر از آن میان دهد
چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد
از روی خود زکات به هفت آسمان دهد
افتاد در غروب و فروشد خجل زده
تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد
ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست
هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد
گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست
آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد
از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم
صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد
آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت
امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
برق عشق از آتش و از خون جهد
چون به جان و دل رسد بیچون جهد
دل کسی دارد که در جانش ز عشق
هر زمانی برق دیگرگون جهد
کشتیم بر آب دریا هست و من
منتظر تا باد دریا چون جهد
گر نباشد باد سخت از پیش و پس
بو که این کشتیم با هامون جهد
کشتیی هرگز ازین دریای ژرف
هیچکس را جست تا اکنون جهد
کی بود آخر که بادی در رسد
در خم آن طرهٔ میگون جهد
بوی زلف او به جان ما رسد
دل ز دست صد بلا بیرون جهد
خون عشقش هر شبی زان میخورم
تا رگم در عشق روزافزون جهد
چون رگ عشق تو دارم خون بیار
تا درآشامم که از رگ خون جهد
گر کند عطار از زلفش رسن
از میان چنبر گردون جهد
چون به جان و دل رسد بیچون جهد
دل کسی دارد که در جانش ز عشق
هر زمانی برق دیگرگون جهد
کشتیم بر آب دریا هست و من
منتظر تا باد دریا چون جهد
گر نباشد باد سخت از پیش و پس
بو که این کشتیم با هامون جهد
کشتیی هرگز ازین دریای ژرف
هیچکس را جست تا اکنون جهد
کی بود آخر که بادی در رسد
در خم آن طرهٔ میگون جهد
بوی زلف او به جان ما رسد
دل ز دست صد بلا بیرون جهد
خون عشقش هر شبی زان میخورم
تا رگم در عشق روزافزون جهد
چون رگ عشق تو دارم خون بیار
تا درآشامم که از رگ خون جهد
گر کند عطار از زلفش رسن
از میان چنبر گردون جهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
یک شکر زان لب به صد جان میدهد
الحق ارزد زانکه ارزان میدهد
عاشق شوریده را جان است و بس
لعل او میبیند و جان میدهد
قوت جان آن را که خواهد در نهان
زان دو یاقوت درافشان میدهد
شیوهای دارد عجب در دلبری
عشوه پیدا بوسه پنهان میدهد
عاشق گریان خود را میکشد
خونبها زان لعل خندان میدهد
چشم بد را چشم او بر خاک راه
میکشد چون باد و قربان میدهد
گر دو چشمش میکشد زان باک نیست
چون دو لعلش آب حیوان میدهد
عاشقان را هر پریشانی که هست
زان سر زلف پریشان میدهد
هر زمانی عالمی سرگشته را
سر سوی وادی هجران میدهد
میبباید شست دست از جان خویش
هین که وصلش دست آسان میدهد
از کمال نیکویی آن تندخوی
بر سپهر تند فرمان میدهد
جان ستاند هر که از وی داد خواست
داد مظلومان ازین سان میدهد
یک سخن گفته است با عطار تلخ
جان شیرین بی سخن زان میدهد
الحق ارزد زانکه ارزان میدهد
عاشق شوریده را جان است و بس
لعل او میبیند و جان میدهد
قوت جان آن را که خواهد در نهان
زان دو یاقوت درافشان میدهد
شیوهای دارد عجب در دلبری
عشوه پیدا بوسه پنهان میدهد
عاشق گریان خود را میکشد
خونبها زان لعل خندان میدهد
چشم بد را چشم او بر خاک راه
میکشد چون باد و قربان میدهد
گر دو چشمش میکشد زان باک نیست
چون دو لعلش آب حیوان میدهد
عاشقان را هر پریشانی که هست
زان سر زلف پریشان میدهد
هر زمانی عالمی سرگشته را
سر سوی وادی هجران میدهد
میبباید شست دست از جان خویش
هین که وصلش دست آسان میدهد
از کمال نیکویی آن تندخوی
بر سپهر تند فرمان میدهد
جان ستاند هر که از وی داد خواست
داد مظلومان ازین سان میدهد
یک سخن گفته است با عطار تلخ
جان شیرین بی سخن زان میدهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
یا دست به زیر سنگم آید
یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه درفکندم
تا خود پس ازین چه رنگم آید
هر دم ز جهان عشق سنگی
بر شیشهٔ نام و ننگم آید
آن دم ز حساب عمر نبود
گر بی تو دمی درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تو
از هستی خویش ننگم آید
چون زندگیم به توست بی تو
صحرای دو کون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار
عالم ز حسد به جنگم آید
یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه درفکندم
تا خود پس ازین چه رنگم آید
هر دم ز جهان عشق سنگی
بر شیشهٔ نام و ننگم آید
آن دم ز حساب عمر نبود
گر بی تو دمی درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تو
از هستی خویش ننگم آید
چون زندگیم به توست بی تو
صحرای دو کون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار
عالم ز حسد به جنگم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
هر که را دانهٔ نار تو به دندان آید
هر دم از چشمهٔ خضرش مدد جان آید
کو سکندر که لب چشمهٔ حیوان دیدم
تا به عهد تو سوی چشمهٔ حیوان آید
عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را
پیش لعل لب تو از بن دندان آید
هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی
حال او چون سر زلف تو پریشان آید
وانکه بر طرهٔ زیر و زبرت دست گشاد
از پس و پیش برو ناوک مژگان آید
چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز
همچو گویی سر مردانش به چوگان آید
سر مردان جهان در سر چوگان تو شد
مرد کو در ره عشقت که به میدان آید
در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز
نیست امید که این راه به پایان آید
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید
هر دم از چشمهٔ خضرش مدد جان آید
کو سکندر که لب چشمهٔ حیوان دیدم
تا به عهد تو سوی چشمهٔ حیوان آید
عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را
پیش لعل لب تو از بن دندان آید
هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی
حال او چون سر زلف تو پریشان آید
وانکه بر طرهٔ زیر و زبرت دست گشاد
از پس و پیش برو ناوک مژگان آید
چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز
همچو گویی سر مردانش به چوگان آید
سر مردان جهان در سر چوگان تو شد
مرد کو در ره عشقت که به میدان آید
در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز
نیست امید که این راه به پایان آید
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
چو از جیبش مه تابان برآید
خروش از گنبد گردان برآید
بسی گل دیدهام اما ز رویش
به وقت شرم صد چندان برآید
اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او
بگویم با تو صد دیوان برآید
بدو گفتم که ای گلچهره مگذار
که از گلنار تو ریحان برآید
مرا گفتا که خوش باشد که سبزه
ز گرد چشمهٔ حیوان برآید
خط سبزم به چستی سرخییی جست
سزد گر از گل خندان برآید
خطم گر مینخواهی نیز مگری
که بی شک سبزه از باران برآید
جهانسوزا ز پرده گر برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید
فرو شد روز من یک شب برم آی
که تا کار من حیران برآید
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید
ز من جان خواستی و نیست دشوار
بده یک بوسه تا آسان برآید
زهی زلفت گرفته گرد عالم
ز بیم زلف مه پنهان برآید
چو زلف کافرت در کار آید
بسا مؤمن که از ایمان برآید
دلم در چاه زندان فراق است
ندانم تا کی از زندان برآید
ز یک موی سر زلفت رسن ساز
که تا زین چاه بیپایان برآید
اگر عطار بویی یابد از تو
دلش زین وادی هجران برآید
خروش از گنبد گردان برآید
بسی گل دیدهام اما ز رویش
به وقت شرم صد چندان برآید
اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او
بگویم با تو صد دیوان برآید
بدو گفتم که ای گلچهره مگذار
که از گلنار تو ریحان برآید
مرا گفتا که خوش باشد که سبزه
ز گرد چشمهٔ حیوان برآید
خط سبزم به چستی سرخییی جست
سزد گر از گل خندان برآید
خطم گر مینخواهی نیز مگری
که بی شک سبزه از باران برآید
جهانسوزا ز پرده گر برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید
فرو شد روز من یک شب برم آی
که تا کار من حیران برآید
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید
ز من جان خواستی و نیست دشوار
بده یک بوسه تا آسان برآید
زهی زلفت گرفته گرد عالم
ز بیم زلف مه پنهان برآید
چو زلف کافرت در کار آید
بسا مؤمن که از ایمان برآید
دلم در چاه زندان فراق است
ندانم تا کی از زندان برآید
ز یک موی سر زلفت رسن ساز
که تا زین چاه بیپایان برآید
اگر عطار بویی یابد از تو
دلش زین وادی هجران برآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید
همه دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید
ز دو لعل جانفزایت دو جهان پر از گهر شد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید
دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید
چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید
ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود
چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید
چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد
نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید
همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر
که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید
ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو
پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید
منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو
به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید
چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را
غم تو به غمگساری ز میان جان برآید
ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد
ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید
همه دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید
ز دو لعل جانفزایت دو جهان پر از گهر شد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید
دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید
چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید
ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود
چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید
چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد
نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید
همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر
که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید
ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو
پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید
منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو
به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید
چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را
غم تو به غمگساری ز میان جان برآید
ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد
ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آن ماه برای کس نمیآید
کو با غم خویش بس نمیآید
در آینه روی خویش میبیند
در دام هوای کس نمیآید
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمیآید
جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمیآید
در وادی بینهایت عشقش
سیمرغ به یک مگس نمیآید
هرگز نشوی تو هم نفس کس را
کانجا که تویی نفس نمیآید
خورشید بلند را چه کم بیشی
کش سایه ز پیش و پس نمیآید
چون در قعر است در وصل تو
جز بر سر آب خس نمیآید
در پای فراق تو شوم پامال
چون وصل تو دسترس نمیآید
عطار که چینهٔ تو میچیند
مرغی است که در قفس نمیآید
کو با غم خویش بس نمیآید
در آینه روی خویش میبیند
در دام هوای کس نمیآید
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمیآید
جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمیآید
در وادی بینهایت عشقش
سیمرغ به یک مگس نمیآید
هرگز نشوی تو هم نفس کس را
کانجا که تویی نفس نمیآید
خورشید بلند را چه کم بیشی
کش سایه ز پیش و پس نمیآید
چون در قعر است در وصل تو
جز بر سر آب خس نمیآید
در پای فراق تو شوم پامال
چون وصل تو دسترس نمیآید
عطار که چینهٔ تو میچیند
مرغی است که در قفس نمیآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
آن روی به جز قمر که آراید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
دو جهان بیتوام نمیباید
نه یکی بس دو ام نمیباید
هرچه خواهم ز تو تو به زانی
از توام جز توام نمیباید
قبلهام چون جمال روی تو بس
رویی از هر سوم نمیباید
جان من چون بشنید قول الست
این تن بدخوم نمیباید
بسم از هر دو کون قول قدیم
اجتهادی نوم نمیباید
گرچه مویی شدم ز شوق رخت
قوت بازوم نمیباید
ضعف من چون ز اشتیاق تو خاست
ذرهای نیروم نمیباید
چون چنین در ره توام عاجز
هیچ بیرون شوم نمیباید
گرچه دردم گذشت از اندازه
زحمت داروم نمیباید
صد گره هست از تو بر کارم
گره ابروم نمیباید
پیچ پیچی برون بر از کارم
که دل صد توم نمیباید
ور نخواهی گشاد در بر من
هیچ هم زانوم نمیباید
چون به تو راه نیست محوم کن
که بدو و نیکوم نمیباید
شیر مردی اگر به من نرسید
سگ در پهلوم نمیباید
نفس جادوم کوه کرد بسی
توبهٔ جادوم نمیباید
ای فرید از بهانه دست بدار
ترکی هندوم نمیباید
نه یکی بس دو ام نمیباید
هرچه خواهم ز تو تو به زانی
از توام جز توام نمیباید
قبلهام چون جمال روی تو بس
رویی از هر سوم نمیباید
جان من چون بشنید قول الست
این تن بدخوم نمیباید
بسم از هر دو کون قول قدیم
اجتهادی نوم نمیباید
گرچه مویی شدم ز شوق رخت
قوت بازوم نمیباید
ضعف من چون ز اشتیاق تو خاست
ذرهای نیروم نمیباید
چون چنین در ره توام عاجز
هیچ بیرون شوم نمیباید
گرچه دردم گذشت از اندازه
زحمت داروم نمیباید
صد گره هست از تو بر کارم
گره ابروم نمیباید
پیچ پیچی برون بر از کارم
که دل صد توم نمیباید
ور نخواهی گشاد در بر من
هیچ هم زانوم نمیباید
چون به تو راه نیست محوم کن
که بدو و نیکوم نمیباید
شیر مردی اگر به من نرسید
سگ در پهلوم نمیباید
نفس جادوم کوه کرد بسی
توبهٔ جادوم نمیباید
ای فرید از بهانه دست بدار
ترکی هندوم نمیباید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر رخ او ذرهای جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظهای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خونها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظهای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خونها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
رخت را ماه نایب مینماید
خطت را مشک کاتب مینماید
رخت سلطان حسن یک سوار است
که دو ابروش حاجب مینماید
رخت را صبح صادق کس ندیده است
اگرچه صد عجایب مینماید
چو در عشق صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب مینماید
ندانم تا چو رویت آفتابی
مشارق یا مغارب مینماید
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب مینماید
چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو
که خونریزیش واجب مینماید
ز دیوان جهان هر روز صد خونش
چنین دانم که راتب مینماید
عجب برجی است درج دلستانت
که دو رسته کواکب مینماید
ز عشقت چون کنم توبه که از عشق
نخستین مست تایب مینماید
بسی با عشق تو عقلم چخیده است
ولی عشق تو غالب مینماید
دلم بردی و گفتی دل نگهدار
که دل در عشق راغب مینماید
چگونه دل نگه دارم ز عشقت
که گر دل هست غایب مینماید
غم عشقت به جان بخرید عطار
که چون شادی مناسب مینماید
خطت را مشک کاتب مینماید
رخت سلطان حسن یک سوار است
که دو ابروش حاجب مینماید
رخت را صبح صادق کس ندیده است
اگرچه صد عجایب مینماید
چو در عشق صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب مینماید
ندانم تا چو رویت آفتابی
مشارق یا مغارب مینماید
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب مینماید
چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو
که خونریزیش واجب مینماید
ز دیوان جهان هر روز صد خونش
چنین دانم که راتب مینماید
عجب برجی است درج دلستانت
که دو رسته کواکب مینماید
ز عشقت چون کنم توبه که از عشق
نخستین مست تایب مینماید
بسی با عشق تو عقلم چخیده است
ولی عشق تو غالب مینماید
دلم بردی و گفتی دل نگهدار
که دل در عشق راغب مینماید
چگونه دل نگه دارم ز عشقت
که گر دل هست غایب مینماید
غم عشقت به جان بخرید عطار
که چون شادی مناسب مینماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
واقعهٔ عشق را نیست نشانی پدید
واقعهای مشکل است بسته دری بی کلید
تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست
خویش بباید فروخت عشق بباید خرید
پی نبری ذرهای زانچه طلب میکنی
تا نشوی ذرهوار زانچه تویی ناپدید
واقعهای بایدت تا بتوانی شنید
حوصلهای بایدت تا بتوانی چشید
تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال
تا شنوی حسب حال راست بباید شنید
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید
سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی
کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید
درد نگر رنج بین کانچه همی جستهام
راست که بنمود روی عمر به پایان رسید
راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان
یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید
هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت
پرده ز رخ برگرفت پردهٔ ما بر درید
ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما
در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید
تا دل عطار گشت بلبل بستان درد
هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید
واقعهای مشکل است بسته دری بی کلید
تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست
خویش بباید فروخت عشق بباید خرید
پی نبری ذرهای زانچه طلب میکنی
تا نشوی ذرهوار زانچه تویی ناپدید
واقعهای بایدت تا بتوانی شنید
حوصلهای بایدت تا بتوانی چشید
تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال
تا شنوی حسب حال راست بباید شنید
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید
سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی
کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید
درد نگر رنج بین کانچه همی جستهام
راست که بنمود روی عمر به پایان رسید
راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان
یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید
هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت
پرده ز رخ برگرفت پردهٔ ما بر درید
ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما
در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید
تا دل عطار گشت بلبل بستان درد
هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
تا خطت آمد به شبرنگی پدید
فتنه شد از چند فرسنگی پدید
چون ز تنگت نیست رایج یک شکر
جان کجا آید ز دلتنگی پدید
پیش خورشید رخت چون ذرهای
عقل ناید از سبک سنگی پدید
در زمستان روی چون گل جلوه کن
تا کند بلبل خوش آهنگی پدید
خون من خوردست چشم شنگ تو
چشم تو تا کی کند شنگی پدید
بی تو عمری صبر کردم وین زمان
اسب صبرم میکند لنگی پدید
میکشم خواری رنگارنگ تو
آخر آید بو که یک رنگی پدید
طفلکیام هندوی وصلت مکن
هجر را بر صورت زنگی پدید
گر شود عطار خاکت آفتاب
بر درش آید به سرهنگی پدید
فتنه شد از چند فرسنگی پدید
چون ز تنگت نیست رایج یک شکر
جان کجا آید ز دلتنگی پدید
پیش خورشید رخت چون ذرهای
عقل ناید از سبک سنگی پدید
در زمستان روی چون گل جلوه کن
تا کند بلبل خوش آهنگی پدید
خون من خوردست چشم شنگ تو
چشم تو تا کی کند شنگی پدید
بی تو عمری صبر کردم وین زمان
اسب صبرم میکند لنگی پدید
میکشم خواری رنگارنگ تو
آخر آید بو که یک رنگی پدید
طفلکیام هندوی وصلت مکن
هجر را بر صورت زنگی پدید
گر شود عطار خاکت آفتاب
بر درش آید به سرهنگی پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در ره عشق تو پایان کس ندید
راه بس دور است و پیشان کس ندید
گرد کویت چون تواند دید کس
زانکه تو در جانی و جان کس ندید
از نهانی کس ندیدت آشکار
وز هویداییت پنهان کس ندید
بلعجب دردی است دردت کاندرو
تا قیامت روی درمان کس ندید
در خرابات خراب عشق تو
یک حریف آب دندان کس ندید
گوهر وصلت از آن در پرده ماند
کز جهان شایستهٔ آنکس ندید
در بیابانت ز چندین سوخته
یک نشان از صد هزاران کس ندید
بس دل شوریده کاندر راه عشق
جان بداد و روی جانان کس ندید
جمله در راهت فرو رفته به خاک
بوالعجب تر زین بیابان کس ندید
خون خور ای عطار و تن در صبر ده
کانچه میجویی تو آسان کس ندید
راه بس دور است و پیشان کس ندید
گرد کویت چون تواند دید کس
زانکه تو در جانی و جان کس ندید
از نهانی کس ندیدت آشکار
وز هویداییت پنهان کس ندید
بلعجب دردی است دردت کاندرو
تا قیامت روی درمان کس ندید
در خرابات خراب عشق تو
یک حریف آب دندان کس ندید
گوهر وصلت از آن در پرده ماند
کز جهان شایستهٔ آنکس ندید
در بیابانت ز چندین سوخته
یک نشان از صد هزاران کس ندید
بس دل شوریده کاندر راه عشق
جان بداد و روی جانان کس ندید
جمله در راهت فرو رفته به خاک
بوالعجب تر زین بیابان کس ندید
خون خور ای عطار و تن در صبر ده
کانچه میجویی تو آسان کس ندید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
عقل را در رهت قدم برسید
هر چه بودش ز بیش و کم برسید
قصهٔ تو همی نبشت دلم
چون به سر مینشد قلم برسید
دلم از بس که خورن بخورد از او
در همه کاینات غم برسید
بیتو از بس که چشم من بگریست
در دو چشمم ز گریه نم برسید
جان همی خواند عهدنامهٔ تو
چون به نامت رسید دم برسید
دل چو بنواخت ارغنون وصال
زود بگسست و زیر و بم برسید
در دم دل ز نقش سکهٔ عشق
نقش مطلق شد و درم برسید
عقل عطار چون ره تو گرفت
ره به سر مینشد قلم برسید
هر چه بودش ز بیش و کم برسید
قصهٔ تو همی نبشت دلم
چون به سر مینشد قلم برسید
دلم از بس که خورن بخورد از او
در همه کاینات غم برسید
بیتو از بس که چشم من بگریست
در دو چشمم ز گریه نم برسید
جان همی خواند عهدنامهٔ تو
چون به نامت رسید دم برسید
دل چو بنواخت ارغنون وصال
زود بگسست و زیر و بم برسید
در دم دل ز نقش سکهٔ عشق
نقش مطلق شد و درم برسید
عقل عطار چون ره تو گرفت
ره به سر مینشد قلم برسید