عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشق با هر کس که گردد هم نشین
هم ز کفر آزاد ماند هم ز دین
کفر و دین بگذار و صورت محو کن
مردِ عاشق را نه آن باشد نه این
کی رسی بر آسمان شوق عشق
نا شده در پای سربازان زمین
از درون خانه آگه کی شود
تابرون باشی ز در چون زو فرین
تا نیابی در حریم عشق راه
کی بود علم الیقین عین الیقین
چند باشی هم چو سیم قلب خوار
چارسو در بند زر هم چون نگین
دامن از بی حاصلی درکش خوشی
پس به آزادی بر افشان آستین
ذوق درویشی نمی دانی چه سود
زهر درویشان نه خوش تر ز انگبین
زین بساط بی بقا برخیز زود
بعد از آن بر مسند باقی نشین
هر چه می خواهی برای دوست خواه
هر چه می بینی برای دوست بین
از ولایت دوستی حشمت طلب
ور تجمّل دشمنی عزلت گزین
ور قلندر شیوه ای یکسان شمر
جور و عدل و صلح و جنگ و مهر و کین
یا زن ِ زن باش رو یا مرد مرد
گه چنان تا چند باشی گه چنین
چون سخن دیوانه وارست ایمنم
از گزند نکته گیر و حرف چین
بر فلک هر لحظه تحسین می کنند
آفرین باد ای نزاری آفرین
هم ز کفر آزاد ماند هم ز دین
کفر و دین بگذار و صورت محو کن
مردِ عاشق را نه آن باشد نه این
کی رسی بر آسمان شوق عشق
نا شده در پای سربازان زمین
از درون خانه آگه کی شود
تابرون باشی ز در چون زو فرین
تا نیابی در حریم عشق راه
کی بود علم الیقین عین الیقین
چند باشی هم چو سیم قلب خوار
چارسو در بند زر هم چون نگین
دامن از بی حاصلی درکش خوشی
پس به آزادی بر افشان آستین
ذوق درویشی نمی دانی چه سود
زهر درویشان نه خوش تر ز انگبین
زین بساط بی بقا برخیز زود
بعد از آن بر مسند باقی نشین
هر چه می خواهی برای دوست خواه
هر چه می بینی برای دوست بین
از ولایت دوستی حشمت طلب
ور تجمّل دشمنی عزلت گزین
ور قلندر شیوه ای یکسان شمر
جور و عدل و صلح و جنگ و مهر و کین
یا زن ِ زن باش رو یا مرد مرد
گه چنان تا چند باشی گه چنین
چون سخن دیوانه وارست ایمنم
از گزند نکته گیر و حرف چین
بر فلک هر لحظه تحسین می کنند
آفرین باد ای نزاری آفرین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای که از مکرِ عدو بر خویش میپیچی چنین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوتنشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یکباره شو
محوِ مطلق تا شود علمالیقین عینالیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار میکنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر همچون نگین
مسکرات الوجد میخوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوتنشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یکباره شو
محوِ مطلق تا شود علمالیقین عینالیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار میکنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر همچون نگین
مسکرات الوجد میخوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
اگر در عالمِ غیبم دهی راه
شود بر من زبانِ خلق کوتاه
جزین کز خود برون آری تمامم
بحمدالله ندارم هیچ دل خواه
مرا از من اگر وا می ستانی
تو می مانی و بس الحمدلله
درآ تا من شوم از خانه بیرون
گدایی را نزیبد منصبِ شاه
به جز بر آستانِ دل ستانم
نمی خواهم محلّ و منصب و جاه
چه جایِ جاه و منصب پیر زالی
دو عالم را بسوزاند به یک آه
ز مبدا فطرتی دارند هر کس
که کس از فطرتِ خود نیست آگاه
به جنبِ مهرِ یارِ مهربانم
پشیزی بر نیاید مهر تا ماه
به خود نتوان سپردن ره به مقصد
دلالت باید ای خودبین درین راه
ترا هر دیده کز عینِ یقین دید
در آن دیده نگنجد شکّ و اشباه
همه هر چ از تو می آید فتوح است
در آیینِ نزاری نیست اکراه
شود بر من زبانِ خلق کوتاه
جزین کز خود برون آری تمامم
بحمدالله ندارم هیچ دل خواه
مرا از من اگر وا می ستانی
تو می مانی و بس الحمدلله
درآ تا من شوم از خانه بیرون
گدایی را نزیبد منصبِ شاه
به جز بر آستانِ دل ستانم
نمی خواهم محلّ و منصب و جاه
چه جایِ جاه و منصب پیر زالی
دو عالم را بسوزاند به یک آه
ز مبدا فطرتی دارند هر کس
که کس از فطرتِ خود نیست آگاه
به جنبِ مهرِ یارِ مهربانم
پشیزی بر نیاید مهر تا ماه
به خود نتوان سپردن ره به مقصد
دلالت باید ای خودبین درین راه
ترا هر دیده کز عینِ یقین دید
در آن دیده نگنجد شکّ و اشباه
همه هر چ از تو می آید فتوح است
در آیینِ نزاری نیست اکراه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
نکرده از دو عالم دست کوته
قدم نتوان زدن با سالک ره
نشد با خویشتن هم ره موحد
دورنگی درنگنجدد حاش لله
درین ره پای بر جا باش چون قطب
که هست از بی ثباتی در سفر مه
به حبل الله که نتوان مخلصی یافت
وگر خود یوسفی بی حبل ازین چه
تفرج کن که یوسف در حضورست
غلط کردم چه خواهد دید اکمه
تویی کثرت ز پیش خویش برخیز
که یک ده را نباشد پیشوا دَه
ز فرط عشق واله شو نزاری
چو عاشق نیست چه عاقل چه ابله
ز خود فارغ شوی گر آتش عشق
فتد بر بنگه عقل تو نا گه
همه عالم پر از زهدست و توبه
و لیکن مردمی باید منزه
قدم نتوان زدن با سالک ره
نشد با خویشتن هم ره موحد
دورنگی درنگنجدد حاش لله
درین ره پای بر جا باش چون قطب
که هست از بی ثباتی در سفر مه
به حبل الله که نتوان مخلصی یافت
وگر خود یوسفی بی حبل ازین چه
تفرج کن که یوسف در حضورست
غلط کردم چه خواهد دید اکمه
تویی کثرت ز پیش خویش برخیز
که یک ده را نباشد پیشوا دَه
ز فرط عشق واله شو نزاری
چو عاشق نیست چه عاقل چه ابله
ز خود فارغ شوی گر آتش عشق
فتد بر بنگه عقل تو نا گه
همه عالم پر از زهدست و توبه
و لیکن مردمی باید منزه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
مسیح اگر به نفس کرد مردهای زنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل ویام
که شاخِ رز بنشاندهست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگهدار زر پاینده
مشو به طاعت بیطوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما میکند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعهای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل ویام
که شاخِ رز بنشاندهست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگهدار زر پاینده
مشو به طاعت بیطوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما میکند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعهای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تا بود گریه کی آباد شود خانه ما؟
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما
ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما
عشق پیوسته به دنبال دلم میگردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما
جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما
چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما
حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما
چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما
ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما
عشق پیوسته به دنبال دلم میگردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما
جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما
چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما
حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما
چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خوشدل کند خیال تو هجرانکشیده را
آتش گل است دیده گلشنندیده را
تا آب دیده خون نشود بر زمین مریز
در شیشه واگذار می نارسیده را
تسلیم شو که اجر شهادت نمیدهند
در کوی عشق کشته در خون تپیده را
بازآ که در فراق رخت نقش روز و شب
خال سفید و آب سیاه است دیده را
ذوق طرب کجا دل غمگین من کجا
لذت ز باده نیست لب خون مکیده را
بیدرد گو بنال که سیماب اگر شود
خوبان نمیبرند دل آرمیده را
آتش گل است دیده گلشنندیده را
تا آب دیده خون نشود بر زمین مریز
در شیشه واگذار می نارسیده را
تسلیم شو که اجر شهادت نمیدهند
در کوی عشق کشته در خون تپیده را
بازآ که در فراق رخت نقش روز و شب
خال سفید و آب سیاه است دیده را
ذوق طرب کجا دل غمگین من کجا
لذت ز باده نیست لب خون مکیده را
بیدرد گو بنال که سیماب اگر شود
خوبان نمیبرند دل آرمیده را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن ز غیر مپرسید بینوایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمش فشانده ز دامن غبار ننگ ترا
کسی چه میکند ای دل فضای تنگ ترا
ز بس که تیر ترا صید در نظر دارد
غلط نموده به مژگان پر خدنگ ترا
به رنگ رنگ فغان خواب اختران بستم
که آفتاب نبیند به خواب رنگ ترا
ز سینه ناوک جانان چو بیدرنگ گذشت
نیافتم سبب ای جان به تن درنگ ترا
مرا نمیبری از ننگ نام و معذوری
به باد دادهام ای عشق نام و ننگ ترا
به جز شکست دلم از دلت نمیآید
چه امتحان که نکردم به شیشه سنگ ترا
عتاب و لطف بتان رازدار یکدگرند
کسی چو صلح نفهمد زبان جنگ ترا
گمان برد که چون گل رسته در قبا بدنت
چو غنچه هرکه ببیند قبای تنگ ترا
نفس ز سینه چنان بی تو میکشم دشوار
که گویی از دل خود میکشم خدنگ ترا
ز سایهپروری این بس بود ترا ای گل
که آفتاب نیارد شکست رنگ ترا
به دامنش نرسد تا ز بیخودی قدسی
ز جیب خویش رهایی مباد چنگ ترا
کسی چه میکند ای دل فضای تنگ ترا
ز بس که تیر ترا صید در نظر دارد
غلط نموده به مژگان پر خدنگ ترا
به رنگ رنگ فغان خواب اختران بستم
که آفتاب نبیند به خواب رنگ ترا
ز سینه ناوک جانان چو بیدرنگ گذشت
نیافتم سبب ای جان به تن درنگ ترا
مرا نمیبری از ننگ نام و معذوری
به باد دادهام ای عشق نام و ننگ ترا
به جز شکست دلم از دلت نمیآید
چه امتحان که نکردم به شیشه سنگ ترا
عتاب و لطف بتان رازدار یکدگرند
کسی چو صلح نفهمد زبان جنگ ترا
گمان برد که چون گل رسته در قبا بدنت
چو غنچه هرکه ببیند قبای تنگ ترا
نفس ز سینه چنان بی تو میکشم دشوار
که گویی از دل خود میکشم خدنگ ترا
ز سایهپروری این بس بود ترا ای گل
که آفتاب نیارد شکست رنگ ترا
به دامنش نرسد تا ز بیخودی قدسی
ز جیب خویش رهایی مباد چنگ ترا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
عافیت سینهخراش جگر ریش من است
نیکخواهم بود آنکس که بداندیش من است
نه ره کعبه بریدم نه در دیر زدم
مرغ نگذشته ازین راه که در پیش من است
نیستم نیست به ارباب تعلق ز جنون
هرکه بیگانه شود از دو جهان خویش من است
رو به سوی حرم و سجده به خاک در بت
در کفم سبحه ولی دین بتان کیش من است
شیوههاییست بتان را که برهمن داند
نمک حسن تو مخصوص دل ریش من است
بر بد کس نرود خامه نیکاندیشم
آنچه هرگز نخلد در جگری نیش من است
قدسی از عقلزدن لاف چه بیتوفیقیست
عشق همراه و خرد مصلحتاندیش من است
نیکخواهم بود آنکس که بداندیش من است
نه ره کعبه بریدم نه در دیر زدم
مرغ نگذشته ازین راه که در پیش من است
نیستم نیست به ارباب تعلق ز جنون
هرکه بیگانه شود از دو جهان خویش من است
رو به سوی حرم و سجده به خاک در بت
در کفم سبحه ولی دین بتان کیش من است
شیوههاییست بتان را که برهمن داند
نمک حسن تو مخصوص دل ریش من است
بر بد کس نرود خامه نیکاندیشم
آنچه هرگز نخلد در جگری نیش من است
قدسی از عقلزدن لاف چه بیتوفیقیست
عشق همراه و خرد مصلحتاندیش من است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عشق را چون شعله غیر از سوختن دربار نیست
هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست
کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر
آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟
ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است
عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست
غنچه از بهر صبا چیدهست بر هم برگ گل
ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست
چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است
بر دل آزردهام رحمی به از آزار نیست
باغ را نظارهگی چون دیده در مژگان گرفت
بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست
کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست
قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست
هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست
کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر
آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟
ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است
عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست
غنچه از بهر صبا چیدهست بر هم برگ گل
ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست
چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است
بر دل آزردهام رحمی به از آزار نیست
باغ را نظارهگی چون دیده در مژگان گرفت
بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست
کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست
قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
باغی که گلش بو ندهد عشق مجازست
تخمی که کسش برنخورد، اشک نیازست
خواری و عزیزی به هم آمیخته در عشق
هرگام درین بادیه صد شیب و فراز است
در عشق، بلا میسپرد دست به دستم
از بوته چو زر باز رهد در دم گازست
نرمی و درشتی ز کسی چشم ندارم
گر صلحپذیرست، وگر عربدهسازست
سر بر نزد از ناز ز گلگشت مرادم
زان روز که تخم املم اشک نیازست
بی جاذبه عشق به منزل نتوان رفت
گر راه خرابات، وگر راه حجازست
عشقت به دل گیر و مسلمان زده آتش
جولانی حسنت همه جا در تک و تازست
مرغ دل محمود هنوز از اثر عشق
پروانه فانوس سر خاک ایازست
آگاهی دل را نبرد غفلت ظاهر
در خواب نیم گرچه مرا دیده فرازست
قدسی سخن من همهجا آفت من بود
چون شمع که از چربزبانی به گدازست
تخمی که کسش برنخورد، اشک نیازست
خواری و عزیزی به هم آمیخته در عشق
هرگام درین بادیه صد شیب و فراز است
در عشق، بلا میسپرد دست به دستم
از بوته چو زر باز رهد در دم گازست
نرمی و درشتی ز کسی چشم ندارم
گر صلحپذیرست، وگر عربدهسازست
سر بر نزد از ناز ز گلگشت مرادم
زان روز که تخم املم اشک نیازست
بی جاذبه عشق به منزل نتوان رفت
گر راه خرابات، وگر راه حجازست
عشقت به دل گیر و مسلمان زده آتش
جولانی حسنت همه جا در تک و تازست
مرغ دل محمود هنوز از اثر عشق
پروانه فانوس سر خاک ایازست
آگاهی دل را نبرد غفلت ظاهر
در خواب نیم گرچه مرا دیده فرازست
قدسی سخن من همهجا آفت من بود
چون شمع که از چربزبانی به گدازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
موسم گل چون حریفان جای در بستان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمیگردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بینیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمیگردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بینیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
مرده بودم از خمار می، شرابم زنده کرد
کشته بود آتش مرا، ساقی به آبم زنده کرد
از نصیحتهای غمخواران، جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد
مرده بودم در کفن، افکند از عارض نقاب
همچو کرم پیله شوقش در نقابم زنده کرد
بی تو ضعفم بود غالب، مردهام پنداشتند
مژده وصلت رسید و اضطرابم زنده کرد
زندگی از هر عذابی هست مشکلتر مرا
بعد مردن باید از بهر عذابم زنده کرد
از خجالت مرده بودم کز چه بی او زندهام
تا خیال او کُشد باز از حجابم، زنده کرد
بس که افغان دوستم قدسی، اجل چون در رسد
میتواند مطرب از صوت ربابم زنده کرد
کشته بود آتش مرا، ساقی به آبم زنده کرد
از نصیحتهای غمخواران، جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد
مرده بودم در کفن، افکند از عارض نقاب
همچو کرم پیله شوقش در نقابم زنده کرد
بی تو ضعفم بود غالب، مردهام پنداشتند
مژده وصلت رسید و اضطرابم زنده کرد
زندگی از هر عذابی هست مشکلتر مرا
بعد مردن باید از بهر عذابم زنده کرد
از خجالت مرده بودم کز چه بی او زندهام
تا خیال او کُشد باز از حجابم، زنده کرد
بس که افغان دوستم قدسی، اجل چون در رسد
میتواند مطرب از صوت ربابم زنده کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در طرب ز ازل بر من حزین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنیام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنیام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند