عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
سر بر در توأم بنگر سربلندیم
ای من سگ تو عفو کن این خود پسندیم
گر هندوی دو چشم تو برکش ز غمزه تیغ
من آن نیم که از تو برد تیغ هندیم
خوش گفت زلف با لب جانبخش تو شبی
خ ونیه تونی چرا من افتاده بندیم
گفتی بپرسش تو چو آیم چه آورم
رحمی بیار بر من و بر مستمندیم
خیز ای طبیب مرهم و درمان زیان مکن
کاین درد اوست داغ کند سودمندیم
از من ببست چشم به هنگام و ناز و گفت
هاروت گو با و ببین چشم بندیم
در لطف طبع سعدی شیرازی ای کمال
باور نمی کنند که گونی خجندیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
شاه مرغانم سوی تخت سلیمان می پرم
صید من عشق است و دل پیر و عنایت رهبرم
صورت ما نا بدلی ژنده پوشان شد بدل
نسخه ها بردند نقاشان چین از پیکرم
بی خط و کلک و ورق روشندلان بر خوانده اند
آیت نور السماوات از ضمیر انورم
دیگران جان میکنند از حسرت مال و منال
من به ملک نیستی امروز جان می پرورم
تا حمایت یافتم اندر جوار مصلحت
در میان اهل عرفان من کمال مظهرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
شبی که بی رخ آن شمع مه جبین باشم
به ناله همدم و با درد همنشین باشم
مرا که مهر دلفروز در دلست چو صبح
به صادقیست که بی آ. آنشین باشم
گرم مجال بود در حریم حضرت دوست
چرا مقید فردوس و حورعین باشم
ترا که خرمن مشک است گرد ماه چه باک
اگرچه من ز گدایان خوشه چین باشم
کمال عاشق و رندست حالیا ز ازل
زهی سعادت اگر تا ابد چنین باشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
صحبت عاشق و حبیب بهم
فصل گل دان و عندلیب بهم
غم جگر ساخت قسمت من و دل
هر دو خوردیم آن نصب بهم
به تفال قرآن تحسین است
دیدن ناصح و ادیب بهم
بشکافند سقف مقصوره
نعره واعظ و خطیب بهم
نیست فرقی میان این دو برزگ
گر به بینی سگ و رقیب بهم
رنج دیدند هر دو معلوم است
از من افسونگر و طبیب بهم
بافت شهرت چو جمع کرد کمال
غزل و معنی غریب بهم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
عشق تو داغ بندگی باز کشیده بر دلم
نام و نشان مقبلی شد به غم تو حاصلم
پیش دو دیده قدر من بین که میان مردمان
غیر خیال روی نو کی ننهد مقابلم
نیست عذاب خواندهای نامزد بهشتیان
از نظرم مران چو شد خاک در تو منزلم
درد دلم طبیب گو زود مکن معالجت
پرسش دیر دیر تو به ز شفای عاجلم
دل ز رقیب میکند فکر به من چو بگذری
حیف که بگذرد چنین عمر به فکر باطلم
بر سر خاک هر کسی لاله برویه از هوا
من چو روم درین هوس ناله برآمده از گلم
گفت کمال عافیت در سر زلف ما رسی
هم برسم بشست چون عمر گذشت از چلمم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
عمریست که از خلوته در میکده مسئوریم
شب مست و سحر گاهان چون چشم تو مخموریم
کس بوی ریا نشنید از خرفة ما رندان
چون دور به صد فرسنگ از زاهد مغروریم
پی برده بکوی تو تا بافت بوی تو
آسوده به روی تو از جنت و از حوریم
حیران جمال نو ما سوختگان یک یک
پروانه آن شمعیم مستغرق آن نوریم
ای جان گرانمایه نو نوری و ما سایه
با ما چو نو نزدیکی ما از تو چرا دوریم
تا درد دلی گوئیم کو با تو مجال آن
فریاد که نتوانیم دربابه که رنجوریم
گویند کمال از عشق شد شهره به گمنامی
چون ذره گمیم اما با مهر تو مشهوریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
غم دوست من مغتنم می شمارم
نشاطی که بیاوست غم میشمارم
ستمها که خاطر نداند شمارش
از آن غمزه عین کرم میشمارم
گدای تو را پادشه میشناسم
فقیر ترا محتشمه میشمارم
تو شیرین تری گفتمش با دهانت
ایران به گفتا من او را عدم میشمارم
از روی ترمه را به میزان ادراک
اگر پر شود نیز کم میشمارم
قدم تا نیاورده در ره عشق
فرنجیه گرت بی قدم میشمارم
کمالت زجان بنده شد خواجگی بین
که خود را چنین محترم میشمارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
قراری کرده ام با شود که چون در پیش بار افتم
به خاک پای او بی خود بغلعلم بی قرار افتم
مرا گویند چون بینی ز دورش بی خبر افتی
دو چشمم چار شد. تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لاله زار افتم
سرو جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوگهای صید افکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو تصدأ به رقص آنی و من بی اختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنک تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
گر به میخانه حریف می و شاهد باشم
به که در صومعه بنشینم و عابد باشم
وقت آن شد که اقامت به خرابات کنم
تا به کی معتکف گوشه مسجد باشم
دامن پیر مغان گر فتد این بار بدست
من سرگشته چرا طالب مرشد باشم
سال ها بر در میخانه نشینم به از آن
ک ه ازین گوشه نشینان مقلد باشم
زهد در صومعه می ورزم و این رندی نیست
رندی آنست که در میکده زاهد باشم
یار اگر ز آه من خسته نگر اندیشد
فارغ از قصد بداندیشی حاسد باشم
زندگی در سر تقوی شد و حیف است کمال
که همه عمر درین فکرت فاسد باشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گفت دلدارم که از هجران دلت خون می کنم
گفتم ار خون شد و را از دیده بیرون می کنم
نیست با بارم خلافی غیر از این مقدار بس
گر بلا کم می کند من ناله افزون می کنم
گر که او شیرین شود من میشوم فرهاد او
گر که او لیلی شود من کار مجنون میکنم
گر که با ما بر سر بی مهری و کین هست چرخ
تکیه بر لطف و عطای ذات بی چون می کنم
در پی کشف حقایق با سری پرشور و شوق
سپر در دامان کره و دشت و هامون می کنم
با تلاش و کوشش اندر راه کسب علم و فضل
خویشتن را بی نیاز از گنج قارون میکنم
مار اگر افسون شد و با ورد می گوید کمال
اژدهای نفس را یی ورد افسون میکنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب
هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم
مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان
زین شیوه بر نگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا نه در نوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بر آن در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ روئی از اشک های رنگین
چون شمع اگر چه گربان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدره همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذابست
از زندگی امید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم ترا دربر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به باد نو دریدیم و گذشتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
ما با غم تو خرم و آسوده خاطربم
زآن لب به کام ما شکری نی و شاکریم
غایب نه ز چشم جهان بین ما چو نور
ا نو حاضری همیشه و ما با تو ناظریم
نظارگی به حیرته از آن صورتست و ما
حیران جان نگاری کلک مصوریم
زآن دم که نام جام بر آن لب نهاده اند
آن را که نیست معتقد باده منکریم
گفتم به دیر با تو رسم یا به کعبه گفت
ما را به هر مقام که جوینده حاضریم
چون دید کز تطاول آن زلف بیقرار
شوریده روزگار و پراکنده خاطریم
ببرید زلف و گفت به افسوس با کمال
گر دیر میرسیم به خدمت مقصریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
ما به سودای تو دامن ز جهان در چیدیم
محنت عشق تو بر راحت جان بگزیدیم
پیش از آن دم که نبود از دل و جان آثاری
در میان دل و جان مهر تو می ورزیدیم
تا بغایت دل و جان مهر تو میورزیدیم
در بروی همه بستیم چو رویت دیدیم
خلق در عشق تو بروجه نصیحت ما را
هرچه گفتند شنیدیم ولی نشنیدیم
خبر سنی ما رفت در اطران جهان
تا ز میخانه عشقت قدحی نوشیدیم
عار آید دگر از خلعت شاهی ما را
دلق سودای تو ز آنروز که میپوشیدیم
راه پیمود بسی در طلب دوست کمال
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
ما چو قطع نظر از روی نکو نتوانیم
دل به بیهوده بدگوی چرا رنجانیم
محرمی کو که به صاحب غرض از ما گوید
که دگر در حق ما هرچه تو گونی آنیم
زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را
زآنکه ما مصلحت خود به ازو میدانیم
بیش از آن نیست که او دامن آلوده ز خلق
باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم
به دهانت که به از قند مکرر باشد
هر حدیثی که از آن لب به دهان می رانیم
ای دل آن به که نگونی مرض خود به طبیب
که ویته صبر بفرماید و ما نتوانیم
تا نیابد کس ازین عارض ما وجه وقوف
رنگ رخساره به خون مژه میشویائیم
ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما
گرد سودای تو از دامن جان افشانیم
خلق گویند که رندست و نظر باز کمال
هرچه گوینده به روی تو که صد چندانیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ما در حریم مجلس عشاق محرمیم
با درد پار صاحبه و با ناله همدمیم
تا نوبت غلامی آن در به ما رسید
هر جا که می رویم عزیز و مکرمیم
عاقل خبر نیافت که ما را طریقه چیست
دیوانه پی نبرد که ما در چه عالمیم
در دور غصه های تو کان مستدام باد
فارغ ز شادمانی و آسوده از غمیم
از خون چو غنچه گرچه دل مالبالست
پیش لب و دهان نو خندان و خرمیم
دردسر طبیب گرانست بر سری
ما را که خسته خاطر از آسیب مرهمیم
اگر حال درد ما نکنی باور از کمال
از غم سؤال کن که شب و روز با همیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
ما درین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
ما را سر آنست که در پای تو افتیم
چون زلف تو بر خاک قدم های تو افتیم
بار تو بر آن خاک ره ای سایه گرانست
برخیز که تا ما همه بر جای تو افتیم
چون سایه که در پای صنوبر فتد از مهر
خواهیم که پیش قد و بالای تو افتیم
در آینه بنمای به ما روی دلارای
چون چشم تو تا مست تماشای تو افتیم
یارب چه خوش است آنکه به خون ریختن ما
فرمان دهی و ما به تقاضای تو افتیم
صد گونه چو گل روی دهد معنی نازک
ما را چو به فکر رخ زیبای تو افتیم
آزاد شود جان کمال از همه اندوه
آن لحظه که با شادی غمهای تو افتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
ما رند و قلندر صفت و عاشق و مستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم درین ملک
ما را بگذارید درین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه و مستیم
گر نوش کند جرعه از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه این دور کمال است
شکرانه که از جمله تکلیف برستیم
از کثرت صحیت چو در دل نگشاید
بر خود در آمد شدن غیر بیستیم