عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
مه طلعت ترا به تمامی غلام شد
در مطلع سخن سخن ما تمام شد
در آرزوی روی تو بگذشت روز عمر
از چهره بر فروز چراغی که شام شد
زلفت صبا کشید و نشد آگه آن دو چشم
صیاد خواب داشت که غافل ز دام شد
بر خاک در حلال مکن خون عاشقان
صید کبوتران حرم چون حرام شد
صوفی نشد بدور لبت خالی از شراب
خاک وجودش از چه صراحی و جام شد
زاهد شده است در طمع باده بهشت
تنها به خدمتش که طمع نیز خام شد
دیگر چه حاصل از لقب زاهدی کمال
ناموس چون برفت برندی و نام شد
در مطلع سخن سخن ما تمام شد
در آرزوی روی تو بگذشت روز عمر
از چهره بر فروز چراغی که شام شد
زلفت صبا کشید و نشد آگه آن دو چشم
صیاد خواب داشت که غافل ز دام شد
بر خاک در حلال مکن خون عاشقان
صید کبوتران حرم چون حرام شد
صوفی نشد بدور لبت خالی از شراب
خاک وجودش از چه صراحی و جام شد
زاهد شده است در طمع باده بهشت
تنها به خدمتش که طمع نیز خام شد
دیگر چه حاصل از لقب زاهدی کمال
ناموس چون برفت برندی و نام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
نقطه دایره لطف دهان تو بود
آیت حسن خط مشک فشان تو بود
سر به بیماری باریک کشة آخر کار
هر که را آرزوی موی میان تو بود
پایه همت درویش و سرافرازی او
به هوای قد چون سرو روان نو بود
آنچنان داد خطت داد نکوئی کز شوق
تا به گلبرگ طری جامه دران تو بود
بی گل روی تو هر لاله که روید ز گلم
بر دلش داغ تو بر سینه نشان تو بود
دم آخر که بپوشم از جهان چشم امید
همچنان گوشه چشم نگران تو بود
ملک دلها ز نو آباد بود به که خراب
خاصه ملکی که سراپای از آن تو بود
گفته به صورت او مظهر معنیست کمال
خود عیانست چه حاجت به بیان تو بود
آیت حسن خط مشک فشان تو بود
سر به بیماری باریک کشة آخر کار
هر که را آرزوی موی میان تو بود
پایه همت درویش و سرافرازی او
به هوای قد چون سرو روان نو بود
آنچنان داد خطت داد نکوئی کز شوق
تا به گلبرگ طری جامه دران تو بود
بی گل روی تو هر لاله که روید ز گلم
بر دلش داغ تو بر سینه نشان تو بود
دم آخر که بپوشم از جهان چشم امید
همچنان گوشه چشم نگران تو بود
ملک دلها ز نو آباد بود به که خراب
خاصه ملکی که سراپای از آن تو بود
گفته به صورت او مظهر معنیست کمال
خود عیانست چه حاجت به بیان تو بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
نور چشمی تو ما را نظری میباید
گر رسد صد نظر از تو دگری میباید
باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف
منقطع شد شب پره سحری میباید
به عبادت سخنی گوی که رنجوران را
از شفاخانه آن لب شکری میباید
تونیا را نتوانم که ببینم به دو چشم
سرمه چشم من از خاک دری میباید
دل عشاق گرفتی بسر زلف سپار
تا بهم بر نرود ملک سری می باید
به کبوتر چه فرستم که برد نامه شوق
که مرا سوی تو بال و پری می باید
چه متاعیست سخنهای دلاویز کمال
لابق گوش نو به زین گهری می باید
گر رسد صد نظر از تو دگری میباید
باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف
منقطع شد شب پره سحری میباید
به عبادت سخنی گوی که رنجوران را
از شفاخانه آن لب شکری میباید
تونیا را نتوانم که ببینم به دو چشم
سرمه چشم من از خاک دری میباید
دل عشاق گرفتی بسر زلف سپار
تا بهم بر نرود ملک سری می باید
به کبوتر چه فرستم که برد نامه شوق
که مرا سوی تو بال و پری می باید
چه متاعیست سخنهای دلاویز کمال
لابق گوش نو به زین گهری می باید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
وصل او مانده چرا دولت دنیا طلبید
دولتی را که به از دینی و عقبی طلبد
دوستداران به جز از دوست خواهید ز دوست
که نباشد به ازو هر چه ازو میطلبید
می کنید از سر هستی هوس خاک درش
از پس خاک شدن جنت اعلى طلبید
پیش بالا و لب او خنکیهاست همه
سایه و آب که از کوثر و طوبی طلبید
نوش داروست لبش درد ندارید دریغ
چند شربت ز شفاخانه عیسی طلبید
پسر تربت مجنون چو بسوزید عبیر
شکر و عود ز خال و لب لیلى طلبید
دگر از میکده پرسید خبرهای کمال
تا کی اش بر سر سجاده تقوی طلبید
دولتی را که به از دینی و عقبی طلبد
دوستداران به جز از دوست خواهید ز دوست
که نباشد به ازو هر چه ازو میطلبید
می کنید از سر هستی هوس خاک درش
از پس خاک شدن جنت اعلى طلبید
پیش بالا و لب او خنکیهاست همه
سایه و آب که از کوثر و طوبی طلبید
نوش داروست لبش درد ندارید دریغ
چند شربت ز شفاخانه عیسی طلبید
پسر تربت مجنون چو بسوزید عبیر
شکر و عود ز خال و لب لیلى طلبید
دگر از میکده پرسید خبرهای کمال
تا کی اش بر سر سجاده تقوی طلبید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
وقتی مرید بود دل اکنون غلام شد
زلف بنی گرفت و گرفتار دام شد
صوفی ز عشق باره برندی گرفت نام
از ننگ زهد رست و بدین نیکنام شد
چشمم به آرزوی تماشای زلف تست
چون چشمه روزه دار که مشتاق شام شد
لبهای تشن پرور نو نا ز دیده رفت
آبم به حلق و خواب به مژگان حرام شد
گر غم بکند از چمن دل صنوبرش
در جان خیال قد تو قائمقام شد
مه را که کوس حسن بر افلاک میزند
تو دیر زی که نوبت او هم تمام شد
نازک سخن بوصف لب او شدی کمال
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
زلف بنی گرفت و گرفتار دام شد
صوفی ز عشق باره برندی گرفت نام
از ننگ زهد رست و بدین نیکنام شد
چشمم به آرزوی تماشای زلف تست
چون چشمه روزه دار که مشتاق شام شد
لبهای تشن پرور نو نا ز دیده رفت
آبم به حلق و خواب به مژگان حرام شد
گر غم بکند از چمن دل صنوبرش
در جان خیال قد تو قائمقام شد
مه را که کوس حسن بر افلاک میزند
تو دیر زی که نوبت او هم تمام شد
نازک سخن بوصف لب او شدی کمال
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
هدایه خواندی و هیچت هدایتی نرسید
عناه کشید و زآن سو عنایتی نرسید
از خوان علم که پر نقل حکمت است ترا
برون ز نقل حدیث و روایتی نرسید
به گوش نهادی شبه نزول و همین
ز لحن غیب بگوش تو آبتی نرسید
ترا چه سود بروز جزا و قابه و جزو
چو از وقابة عفوش حمایتی نرسید
ندیده دیده بینا بابت این راه
به هر مکاشفه تا در نهایتی نرسید
از سالکان خبری بافتم بغابت راست
که یک رونده درین ره بغایتی نرسید
از آن دهان که «ذو العلم» لفظ اوست کمال
بگوش حرف شنو جز حکایتی نرسید
عناه کشید و زآن سو عنایتی نرسید
از خوان علم که پر نقل حکمت است ترا
برون ز نقل حدیث و روایتی نرسید
به گوش نهادی شبه نزول و همین
ز لحن غیب بگوش تو آبتی نرسید
ترا چه سود بروز جزا و قابه و جزو
چو از وقابة عفوش حمایتی نرسید
ندیده دیده بینا بابت این راه
به هر مکاشفه تا در نهایتی نرسید
از سالکان خبری بافتم بغابت راست
که یک رونده درین ره بغایتی نرسید
از آن دهان که «ذو العلم» لفظ اوست کمال
بگوش حرف شنو جز حکایتی نرسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
هر کجا با باد آن لب مجلسی انگیختند
می پرستان می بکف از هر طرف در ریختند
تلخکامی برد جام از ما به دوران لبت
ساقیان در بادهها گونی شکر آمیختند
آهوان بر گوشه گلزار دیدند آن دو چشم
هر بکی زآن تیر غمزه جانبی بگریختند
تازگی و لطف دزدید از بناگوش تو در
غوط ها دادند در آب آنگهش آویختند
در سجود آمد در و دیوار پیش آن جمال
از نو در بتخانه ها هر سورتی کانگیختند
قصه دردم فرو می ریخت گردم پیش دوست
گر پس از من دوستان خاک مرا می پیختند
مدعی گوید کمال از عشق رویت شد چو زر
چند گوید چون مرا از بوته زینسان ریختند
می پرستان می بکف از هر طرف در ریختند
تلخکامی برد جام از ما به دوران لبت
ساقیان در بادهها گونی شکر آمیختند
آهوان بر گوشه گلزار دیدند آن دو چشم
هر بکی زآن تیر غمزه جانبی بگریختند
تازگی و لطف دزدید از بناگوش تو در
غوط ها دادند در آب آنگهش آویختند
در سجود آمد در و دیوار پیش آن جمال
از نو در بتخانه ها هر سورتی کانگیختند
قصه دردم فرو می ریخت گردم پیش دوست
گر پس از من دوستان خاک مرا می پیختند
مدعی گوید کمال از عشق رویت شد چو زر
چند گوید چون مرا از بوته زینسان ریختند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
هر کجا ذکری از آن ابروی پرخم می رود
گر رود آنجا حدیث ماه نو کم می رود
گوئیا مور سلیمان است خط گرد لبش
کانچنان گستاخ بر بالای خانم می رود
دی جدا از همدمان میشد براهی گفتمش
حیف ازین عمری که بی باران همدم میرود
دولت دردت چه خوش بودی بغم یکجا مقیم
لیک چون درد تو می آید ز دل غم می رود
تا تو رفتی میرود از چشم ما پیوسته آب
هر کجا جان می رود از پی روان هم می رود
خاک آن در درنظر وین طرف گریانم هنوز
کعبه پیش چشم و آب از چشم زمزم می رود
گرچه بکجائی چو مجمر پای در دامن کمال
طیب انفاس تو در اطراف عالم می رود
گر رود آنجا حدیث ماه نو کم می رود
گوئیا مور سلیمان است خط گرد لبش
کانچنان گستاخ بر بالای خانم می رود
دی جدا از همدمان میشد براهی گفتمش
حیف ازین عمری که بی باران همدم میرود
دولت دردت چه خوش بودی بغم یکجا مقیم
لیک چون درد تو می آید ز دل غم می رود
تا تو رفتی میرود از چشم ما پیوسته آب
هر کجا جان می رود از پی روان هم می رود
خاک آن در درنظر وین طرف گریانم هنوز
کعبه پیش چشم و آب از چشم زمزم می رود
گرچه بکجائی چو مجمر پای در دامن کمال
طیب انفاس تو در اطراف عالم می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
مرد تا روی نیارد ز دو عالم به خدای
مصطفی وار گزین همه عالم نشود
قلعه دین نکنی بی مدد دلها فتح
لشکرت گر نبود ملک مسلم نشود
تا مشرق نشود بنده به سلطان صفتان
هرگر اندر نظر خلق مکرم نشود
دل عشاق بازار و به جان عذر مخواه
که مداوای چنین ریش بمرهم نشود
گر شکست نو کند حاسد بدگوی کمال
دلت از جا نرود دانم و درهم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
مرد تا روی نیارد ز دو عالم به خدای
مصطفی وار گزین همه عالم نشود
قلعه دین نکنی بی مدد دلها فتح
لشکرت گر نبود ملک مسلم نشود
تا مشرق نشود بنده به سلطان صفتان
هرگر اندر نظر خلق مکرم نشود
دل عشاق بازار و به جان عذر مخواه
که مداوای چنین ریش بمرهم نشود
گر شکست نو کند حاسد بدگوی کمال
دلت از جا نرود دانم و درهم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
هر کسی در سر ازینگونه هوسها دارند
که چوما چشم بقین و دل دانا دارند
شیوه اهل صفا هیچ ندانسته هنوز
خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند
قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت
به خدا گر سر مونی خود از ینها دارند
محسن نشناخته و درد ندانسته که چیست
هوس عشق وصال و رخ زیبا دارند
و غافل از دل کشی خال و خط لاله رخان
برگ آشفته دلی و سر سودا دارند
با چنین مایه پستی که خود آن طالع راست
در دل اندیشه آن قامت و بالا دارند
عارفان واقف این نکته نگشتند کمال
خاصه این قوم که فهم سخن ما دارند
که چوما چشم بقین و دل دانا دارند
شیوه اهل صفا هیچ ندانسته هنوز
خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند
قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت
به خدا گر سر مونی خود از ینها دارند
محسن نشناخته و درد ندانسته که چیست
هوس عشق وصال و رخ زیبا دارند
و غافل از دل کشی خال و خط لاله رخان
برگ آشفته دلی و سر سودا دارند
با چنین مایه پستی که خود آن طالع راست
در دل اندیشه آن قامت و بالا دارند
عارفان واقف این نکته نگشتند کمال
خاصه این قوم که فهم سخن ما دارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
هر که در راه تو اول قدم از خویش برید
هم به اول قدم آنجا که می خواست رسید
هیچکس بانو نیاویخت که از خود نگریخت
میچکس باهنر نپیوست که از خود نبرید
به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت
بی طلب نیز نشانت به شنید و نه بدید
همه با ناله و آهند چه هشیار چه مست
همه با حسرت و دردند چه پیر و چه مرید
زاهد از صومعه گر رخت بکوی تو کشید
ما نخواهیم در آن کوی به جز درد کشید
آنکه آسان شمرد این همه خون خوردن ما
دور از آن روی مگر شربت هجری نچشید
تا دل ریش پر از درد طلب بافت کمال
بافت هر گونه دوائی که ازو میطلبید
هم به اول قدم آنجا که می خواست رسید
هیچکس بانو نیاویخت که از خود نگریخت
میچکس باهنر نپیوست که از خود نبرید
به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت
بی طلب نیز نشانت به شنید و نه بدید
همه با ناله و آهند چه هشیار چه مست
همه با حسرت و دردند چه پیر و چه مرید
زاهد از صومعه گر رخت بکوی تو کشید
ما نخواهیم در آن کوی به جز درد کشید
آنکه آسان شمرد این همه خون خوردن ما
دور از آن روی مگر شربت هجری نچشید
تا دل ریش پر از درد طلب بافت کمال
بافت هر گونه دوائی که ازو میطلبید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
هرکه وصلش طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه اندیشه کار دگرش باید کرد
آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
سر کوی نو تحمل نکند درد سری
هر که از آنجا گذرد ترک سرش باید کرد
گرچه دردم ز طبیب است ولی آخر کار
چون رسد کار بجان هم خبرش باید کرد
زلف آشفته او موجب جمعیت ماست
چون چنین است و پس آشفته ترش باید کرد
هر که او را خبر از حالت مستان نبود
به یکی جرعه می بیخبرش باید کرد
آنکه او را هوس گوشه نشینی باشد
از کمانخانه ابرو حذرش باید کرد
یارب این درد جگر سوز چه مشکل دردیست
که مداوا همه خون جگرش باید کرد
گر کمال آرزوی محبت جانان دارد
زود زین کلبه احزان سفرش باید کرد
ورنه اندیشه کار دگرش باید کرد
آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
سر کوی نو تحمل نکند درد سری
هر که از آنجا گذرد ترک سرش باید کرد
گرچه دردم ز طبیب است ولی آخر کار
چون رسد کار بجان هم خبرش باید کرد
زلف آشفته او موجب جمعیت ماست
چون چنین است و پس آشفته ترش باید کرد
هر که او را خبر از حالت مستان نبود
به یکی جرعه می بیخبرش باید کرد
آنکه او را هوس گوشه نشینی باشد
از کمانخانه ابرو حذرش باید کرد
یارب این درد جگر سوز چه مشکل دردیست
که مداوا همه خون جگرش باید کرد
گر کمال آرزوی محبت جانان دارد
زود زین کلبه احزان سفرش باید کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
یارب آن شمع چگل دوش به مهمان که بود
خط او سبزی و لبها نمک خوان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کزو ماند دهان همه باز
باز پرسید که دوشینه به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم و روشن نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شبستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آزرد ترا
غمزه را پرسی که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش این همه افغان که بود
خط او سبزی و لبها نمک خوان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کزو ماند دهان همه باز
باز پرسید که دوشینه به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم و روشن نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شبستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آزرد ترا
غمزه را پرسی که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش این همه افغان که بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
بار در زیر لب چو خنده کند
هر که را کشت باز زنده کند
چشم و خالش چو کشتنی طلبند
او اشارت بسوی بنده کند
غمزه ها را کشنده آن دل ساخت
سنگ بس تیغ را برنده کند
اشک افسرده را که گلگون است
به زدن آه من دونده کند
دل در آن کو زبهر دیدارست
به بهشتی کجا بسنده کند
انفعالی که از رخت گل داشت
غنچه بیرون شدن به خنده کند
تا گدای کمین تست کمال
پادشاهی بزیر ژنده کند
هر که را کشت باز زنده کند
چشم و خالش چو کشتنی طلبند
او اشارت بسوی بنده کند
غمزه ها را کشنده آن دل ساخت
سنگ بس تیغ را برنده کند
اشک افسرده را که گلگون است
به زدن آه من دونده کند
دل در آن کو زبهر دیدارست
به بهشتی کجا بسنده کند
انفعالی که از رخت گل داشت
غنچه بیرون شدن به خنده کند
تا گدای کمین تست کمال
پادشاهی بزیر ژنده کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
با روی تو چیست جنت و هور
هر چیز نکو نماید از دور
ما را نظری که هست بر تست
خود حور و فرشته نیست منظور
لبهای تو کرد بر دلم سرد
اندیشه سلسبیل و کافور
چشم تو به خون ماست تشته
باشد همه وقت تشنه مخمور
بر غمزه منه گناه خونم
مأمور بود همیشه معذور
نزدیک تر که میدهم جان
از دیده مرو که می رود نور
ابیات کمال بیت نحل است
نوک قلمش چو نیش زنبور
هر کس که شفا ازین عسل یافت
هرگز نشود ز غصه رنجور
بر دیده نهند شاید این شعر
نظار گیان بیت معمور
هر چیز نکو نماید از دور
ما را نظری که هست بر تست
خود حور و فرشته نیست منظور
لبهای تو کرد بر دلم سرد
اندیشه سلسبیل و کافور
چشم تو به خون ماست تشته
باشد همه وقت تشنه مخمور
بر غمزه منه گناه خونم
مأمور بود همیشه معذور
نزدیک تر که میدهم جان
از دیده مرو که می رود نور
ابیات کمال بیت نحل است
نوک قلمش چو نیش زنبور
هر کس که شفا ازین عسل یافت
هرگز نشود ز غصه رنجور
بر دیده نهند شاید این شعر
نظار گیان بیت معمور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر
که آریست به آب دیده در بر
چو آن رخسار و بالا باغبان دید
ز گل برید و بر کند از صنوبر
به هر مسجد که آوردی تو قامت
ز حیرت گفت امام الله اکبر
برم پیش لب و زلف تو سجده
چو خواننده آبت و اللیل و کوثر
رخت ماه است اگر بینیمش این ماه
به چشم ما نباید ماه دیگر
حدیث قند گفتم با لبش گفت
ملولیم از سخنهای مکرر
نه آن دفتر که در وی طیباتست
خبیثانش فروشستی سراسر
کمال این گفته گر سعدی شنودی
فروشستی بگازرگاه دفتر
که چون آب سخن دید و روانی
سخن را پاک تر سازد سخنور
که آریست به آب دیده در بر
چو آن رخسار و بالا باغبان دید
ز گل برید و بر کند از صنوبر
به هر مسجد که آوردی تو قامت
ز حیرت گفت امام الله اکبر
برم پیش لب و زلف تو سجده
چو خواننده آبت و اللیل و کوثر
رخت ماه است اگر بینیمش این ماه
به چشم ما نباید ماه دیگر
حدیث قند گفتم با لبش گفت
ملولیم از سخنهای مکرر
نه آن دفتر که در وی طیباتست
خبیثانش فروشستی سراسر
کمال این گفته گر سعدی شنودی
فروشستی بگازرگاه دفتر
که چون آب سخن دید و روانی
سخن را پاک تر سازد سخنور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ پار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
حدیث عشق مگو جز به رند باده پرست
که اهل زهد ندانند سر این اسرار
از علم زهد گذر دست از آن بیر و بشوی
که سر حجاب را تست مخامه خود دستار
تو گر ز مستی و هستی ز حمله بیخبری
بنوش جام می عشق تا شوی هشیار هزار
بروی دوست نه تنها من و تو حیرانیم
بلیل مستند اندر این گلزار
ز کوی عشق مرو سوی کعبه اسلام اضام
که هیچ کار نیاید ز صورت دیوار
اگر کمال بسوزد ز عشق نقصان نیست
به سوختن نرود زر سرخ را مقدار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
حدیث عشق مگو جز به رند باده پرست
که اهل زهد ندانند سر این اسرار
از علم زهد گذر دست از آن بیر و بشوی
که سر حجاب را تست مخامه خود دستار
تو گر ز مستی و هستی ز حمله بیخبری
بنوش جام می عشق تا شوی هشیار هزار
بروی دوست نه تنها من و تو حیرانیم
بلیل مستند اندر این گلزار
ز کوی عشق مرو سوی کعبه اسلام اضام
که هیچ کار نیاید ز صورت دیوار
اگر کمال بسوزد ز عشق نقصان نیست
به سوختن نرود زر سرخ را مقدار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
خوش نسیمی است بوی صحبت یار
خوش نعیمی است وصل بی اغیار
وصل جانان خوشست همواره
گر نبودی رقیب ناهموار
ای گل از بهر خاطر بلبل
دامن خود کشید دار ز خار
تو خداوند گاری و مخدوم
ما همه بندگان خدمتکار
از گدایان مستمند غریب
نظر مرحمت دریغ مدار
گفتمش رخ نما ستان جان گفت
رایگان رخ نمی نماید یار
جای آنست کز کمال حقیر
داری از غایت بزرگی عار
خوش نعیمی است وصل بی اغیار
وصل جانان خوشست همواره
گر نبودی رقیب ناهموار
ای گل از بهر خاطر بلبل
دامن خود کشید دار ز خار
تو خداوند گاری و مخدوم
ما همه بندگان خدمتکار
از گدایان مستمند غریب
نظر مرحمت دریغ مدار
گفتمش رخ نما ستان جان گفت
رایگان رخ نمی نماید یار
جای آنست کز کمال حقیر
داری از غایت بزرگی عار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
دارم اندک روشنائی در بصر
بی جمال او ولى فیه النظر
چشم مشتاقی براه انتظار
خاک شد وز خون دیده خاک تر
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکر لبش
راست فرمودند تجزیه من شکر
چشمه او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم دردسر
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشة فی الحجر
بی جمال او ولى فیه النظر
چشم مشتاقی براه انتظار
خاک شد وز خون دیده خاک تر
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکر لبش
راست فرمودند تجزیه من شکر
چشمه او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم دردسر
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشة فی الحجر