عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عشق در طینت دلها نمک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
علم و تقوی سر به سر دعوی است معنی دیگر است
مرد معنی دیگر و میدان دعوی دیگر است
عاشق ار آمد به کویش دینی و عقبی نخواست
جانب طور آمدن مقصود موسی دیگر است
حسن مه رویان چه می ماند بروی یار من
پرتو به دیگر و نور تجلی دیگر است
از درش تا روضه فرق است از زمین تا آسمان
خاک این کو دیگر و فردوس اعلی دیگر است
گر چه پرهیز از بهشت و حور هست از شرع دور
در روایت دیدم این فتوی است تقوی دیگر است
چشم بر فردا منه چون زاهدان دیدار را
بر گشا امروز چشمی کار اعمی دیگر است
گر دلت بشکست دلبر مستی افزون کن کمال
کز شکست جام مجنون قصد لیلی دیگر است
مرد معنی دیگر و میدان دعوی دیگر است
عاشق ار آمد به کویش دینی و عقبی نخواست
جانب طور آمدن مقصود موسی دیگر است
حسن مه رویان چه می ماند بروی یار من
پرتو به دیگر و نور تجلی دیگر است
از درش تا روضه فرق است از زمین تا آسمان
خاک این کو دیگر و فردوس اعلی دیگر است
گر چه پرهیز از بهشت و حور هست از شرع دور
در روایت دیدم این فتوی است تقوی دیگر است
چشم بر فردا منه چون زاهدان دیدار را
بر گشا امروز چشمی کار اعمی دیگر است
گر دلت بشکست دلبر مستی افزون کن کمال
کز شکست جام مجنون قصد لیلی دیگر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عید شد خواهیم دیدن ماه یعنی روی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
غارت چشم تو ما را مفلس و بیچاره ساخت
مؤمنانرا کافری از خان و مان آواره ساخت
از لب شیرین تراش بوس کردی کوه کن
گر توانستی دل بی رحم او را چاره ساخت
هر چه خورد آن نوش لب خون دل فرهاد بود
حوض شیرش چون زچشم خون فشان فراره ساخت
واعظ گریان چه می سازند مردم منبرت
طفلی و در گریه می باید ترا گهواره ساخت
صوفیان را زد به محراب آتش و پشمینه سوخت
آنکه آن طاق دو ابروبست و آن رخساره ساخت
از تماشای تو بی معنی است منع عاشقان
چون مصور صورت خوب از پی نظاره ساخت
شد حمایل بکشی در گردنش دست کمال
آن حمایل را ز غیرت خواستم سی پاره ساخت
مؤمنانرا کافری از خان و مان آواره ساخت
از لب شیرین تراش بوس کردی کوه کن
گر توانستی دل بی رحم او را چاره ساخت
هر چه خورد آن نوش لب خون دل فرهاد بود
حوض شیرش چون زچشم خون فشان فراره ساخت
واعظ گریان چه می سازند مردم منبرت
طفلی و در گریه می باید ترا گهواره ساخت
صوفیان را زد به محراب آتش و پشمینه سوخت
آنکه آن طاق دو ابروبست و آن رخساره ساخت
از تماشای تو بی معنی است منع عاشقان
چون مصور صورت خوب از پی نظاره ساخت
شد حمایل بکشی در گردنش دست کمال
آن حمایل را ز غیرت خواستم سی پاره ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
غمت دارم مرا شادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
غمت ریخت خونم شهادت همین است
شهادت چه باشد سعادت همین است
نه امروز رسم جفا کرد؛ تو
ترا سالها شد که عادت همین است
چو میرم ز دردت گذر بر مزارم
مرا از نو چشم عبادت همین است
نخواهی دمی بی جفا عاشقان را
ازین بیوفائی مرادت همین است
اگر بر درت باز مانم به خدمت
نشان قبول عبادت همین است
هلاک من از عشق باشد ارادت
مرید طلب را ارادت همین است
کمال از سگ کویش آموز افغان
که در عاشقی استفادت همین است
شهادت چه باشد سعادت همین است
نه امروز رسم جفا کرد؛ تو
ترا سالها شد که عادت همین است
چو میرم ز دردت گذر بر مزارم
مرا از نو چشم عبادت همین است
نخواهی دمی بی جفا عاشقان را
ازین بیوفائی مرادت همین است
اگر بر درت باز مانم به خدمت
نشان قبول عبادت همین است
هلاک من از عشق باشد ارادت
مرید طلب را ارادت همین است
کمال از سگ کویش آموز افغان
که در عاشقی استفادت همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
غم عشق را هیچ تدبیر نیست
بجز وصل و آنچز به تقدیر نیست
به قتل محبان فا مانع است
و گر نه ز محبوب تقصیر نیست
گرفتم که بر دل زدی ناوکم
دریغیت هیچ آخر از تیر نیست
رها کن سر زلف در دست دل
که دیوانه را به ز زنجیر نیست
مکن صوفیا ذکر خلوت به من
که بیشم سر زهد و تزویر نیست
به پاکی و روشندلی ای جوان
می سالخورده کم از پیراه نیست
به مقصد قدم زودتر به کمال
که جز آنت از دست تأخیر نیست
بجز وصل و آنچز به تقدیر نیست
به قتل محبان فا مانع است
و گر نه ز محبوب تقصیر نیست
گرفتم که بر دل زدی ناوکم
دریغیت هیچ آخر از تیر نیست
رها کن سر زلف در دست دل
که دیوانه را به ز زنجیر نیست
مکن صوفیا ذکر خلوت به من
که بیشم سر زهد و تزویر نیست
به پاکی و روشندلی ای جوان
می سالخورده کم از پیراه نیست
به مقصد قدم زودتر به کمال
که جز آنت از دست تأخیر نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کاف کفر ما ز طاها بر ترست
قاف عشق از کاف پاها برترست
عشق اگر زان لب دهد دشنام زهر
عزت این از دعاها برترست
بر زبان عاشقان کفری که رفت
از محامد وز ثناها برترست
اقتدا بر آن قد و قامت بکن
کز نماز این اقتداها برترست
درد کز دل ناله بر گردون کشد
اینچنین درد از دواها برترست
گفتگوی او بما از کینه نیست
زآشتی این ماجراها برترست
هر زمان جنگ است او را با کمال
طرفه جنگی کز صفاها برترست
قاف عشق از کاف پاها برترست
عشق اگر زان لب دهد دشنام زهر
عزت این از دعاها برترست
بر زبان عاشقان کفری که رفت
از محامد وز ثناها برترست
اقتدا بر آن قد و قامت بکن
کز نماز این اقتداها برترست
درد کز دل ناله بر گردون کشد
اینچنین درد از دواها برترست
گفتگوی او بما از کینه نیست
زآشتی این ماجراها برترست
هر زمان جنگ است او را با کمال
طرفه جنگی کز صفاها برترست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر جانب محب نظری با حبیب هست
غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
با کس مگو که چاره کنند درد عشق را
ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
سر در مکش ز ناله ما ای درخت ناز
هرجا که هست شاخ گلی عندلیب هست
گوشی که شد به حلقه عشق بنان گران
نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
گر شحنه می برد سر واعظ به تیغ کند
کار شمشیر زنگ خورده بدست خطیب هست
در خورد گوش بار بدست من غریب
گر نیست گوهری سخنان غریب هست
از جام وصل هم رسدت قطرة کمال
کز جرعه خاک را همه وقتی نصیب هست
غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
با کس مگو که چاره کنند درد عشق را
ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
سر در مکش ز ناله ما ای درخت ناز
هرجا که هست شاخ گلی عندلیب هست
گوشی که شد به حلقه عشق بنان گران
نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
گر شحنه می برد سر واعظ به تیغ کند
کار شمشیر زنگ خورده بدست خطیب هست
در خورد گوش بار بدست من غریب
گر نیست گوهری سخنان غریب هست
از جام وصل هم رسدت قطرة کمال
کز جرعه خاک را همه وقتی نصیب هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گر چه از باران دیده خاک آن کو پر گل است
پای عاشق در گل از دست دل از دست دل است
بنده را گر پیش خویش از مقیلان خوانی رواست
هر که رو در قبله روی تو دارد مقبل است
دل همه تن اشک خونین گشت و آمد سوری چشم
تا فرود آید روان هر جا که او را منزل است
در اشکم دید بر خاک در و گفت این یتیم
روز گاری رفت و هم زینسان پرین در سائل است
میلها دارد به اشک و آه ما آن سرو ناز
سرو با آب و هوا هر جا که باشد مایل است
می نگنجد در دهان او ز ننگی جز سخن
گر من این معنی نگویم آن دهان خود قابل است
تیغ و خنجر چون حق آمد در خور خون حلال
گر بریزد خون عاشق حق بدست قاتل است
نیست مشکل دل ز جان بر داشتن بر عاشقان
دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است
می دهد پندم ز روی خوب می گوید کمال
هرکه ما را این نصیحت می کند خود غافل است
پای عاشق در گل از دست دل از دست دل است
بنده را گر پیش خویش از مقیلان خوانی رواست
هر که رو در قبله روی تو دارد مقبل است
دل همه تن اشک خونین گشت و آمد سوری چشم
تا فرود آید روان هر جا که او را منزل است
در اشکم دید بر خاک در و گفت این یتیم
روز گاری رفت و هم زینسان پرین در سائل است
میلها دارد به اشک و آه ما آن سرو ناز
سرو با آب و هوا هر جا که باشد مایل است
می نگنجد در دهان او ز ننگی جز سخن
گر من این معنی نگویم آن دهان خود قابل است
تیغ و خنجر چون حق آمد در خور خون حلال
گر بریزد خون عاشق حق بدست قاتل است
نیست مشکل دل ز جان بر داشتن بر عاشقان
دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است
می دهد پندم ز روی خوب می گوید کمال
هرکه ما را این نصیحت می کند خود غافل است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آنرا که دل سوى لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت بگردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب
مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است
آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا
وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است
عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس
هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نا معین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آنرا که دل سوى لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت بگردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب
مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است
آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا
وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است
عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس
هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نا معین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گر زاهد کم خواره محبت نچشیده است
خونابه نخوردست و ریاضت نکشیده است
بر سینه ندارد اثر زخمی از آن تیغ
این نیز دلیل است که از خود نبریده است
بیش از ترشی بخشی ازین خوان نرسیدش
زان روی که غورهست و به حلوه نرسیده است
گوید که خدا بینم از آن روی به پرسید
گر گفت بدیدم به خدا هیچ ندیده است
بسیار گزیده ست به حسرت سر انگشت
یک روز به عشرت لب ساغر نگزیده است
کردست به مسجد به صوامع طلب دوست
او با من و بنگر به کجاها طلبیده است
پنداشت که آواز کمال است ز خرقه
آوازه فی جنتی آری نشنیده است
خونابه نخوردست و ریاضت نکشیده است
بر سینه ندارد اثر زخمی از آن تیغ
این نیز دلیل است که از خود نبریده است
بیش از ترشی بخشی ازین خوان نرسیدش
زان روی که غورهست و به حلوه نرسیده است
گوید که خدا بینم از آن روی به پرسید
گر گفت بدیدم به خدا هیچ ندیده است
بسیار گزیده ست به حسرت سر انگشت
یک روز به عشرت لب ساغر نگزیده است
کردست به مسجد به صوامع طلب دوست
او با من و بنگر به کجاها طلبیده است
پنداشت که آواز کمال است ز خرقه
آوازه فی جنتی آری نشنیده است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گر صورت چین با رخ خوب تو به دعواست
آنجا همگی صورت و اینجا همه معناست
ای باد بر آن روی نکو این همه برقع
رسمی است به این رسم برانداختن اولاست
از پرتو آن روی جناب سر آن کوی
طوریست که آنجا همه انوار نجلاست
زیر خم ابروی تو آن طرة مکسور
گوشی به تماشاگه طاق آمده کسراست
در کوثر اگر عکس فتد زآن قد و رخسار
گویند که در روضه در رضوان و در طوباست
گفتی چه دهی دل به سر زلف سیاهی
مجنون چه کند کاین کشش از جانب لیلاست
در مکتب عشق است کمال آمده چشمت
طفلی که روان کرده به گریه الف و باست
آنجا همگی صورت و اینجا همه معناست
ای باد بر آن روی نکو این همه برقع
رسمی است به این رسم برانداختن اولاست
از پرتو آن روی جناب سر آن کوی
طوریست که آنجا همه انوار نجلاست
زیر خم ابروی تو آن طرة مکسور
گوشی به تماشاگه طاق آمده کسراست
در کوثر اگر عکس فتد زآن قد و رخسار
گویند که در روضه در رضوان و در طوباست
گفتی چه دهی دل به سر زلف سیاهی
مجنون چه کند کاین کشش از جانب لیلاست
در مکتب عشق است کمال آمده چشمت
طفلی که روان کرده به گریه الف و باست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گفتی از آن ماست دلت جان از آن کیست
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
تن خاک شد بر آن در و هرگز به کوی تو
یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست
باری مرا به حسرت درد نو سوخت جان
کا درد بی دوای نو درمان جان کیست
نرسم که رفت بوس ز شادی شوی هلاک
ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست
گفتم به جان غم تو بخواهم خرید گفت
ای مفلس زبان زده بنگر زبان کیست
دشنام میدهی و میدانی اینقدر
کاین راحتم بگوش رسد از زبان کیست
هر لحظه پرسیم که تو زآن کینی کمال
آری همین قدر نشناسی که زآن کیست
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
تن خاک شد بر آن در و هرگز به کوی تو
یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست
باری مرا به حسرت درد نو سوخت جان
کا درد بی دوای نو درمان جان کیست
نرسم که رفت بوس ز شادی شوی هلاک
ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست
گفتم به جان غم تو بخواهم خرید گفت
ای مفلس زبان زده بنگر زبان کیست
دشنام میدهی و میدانی اینقدر
کاین راحتم بگوش رسد از زبان کیست
هر لحظه پرسیم که تو زآن کینی کمال
آری همین قدر نشناسی که زآن کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گلی چون سرو ما در هر چمن نیست
و گر باشد چنین نازک بدن نیست
به باریکی لبهاش ار سخن هست
در آن سوی میان باری سخن نیست
از آن حلوای لبها صوفیان را
بجز انگشت حسرت در دهن نیست
مرا بیمار پرسی آمد و گفت
بحمد الله که خونه زیستن نیست
نیاساید شهید عشق در خاک
گرش گردی ز کویت به کفن نیست
نشد دل جز میان بار و من گم
به او باشد بنین باری به من نیست
کمال آن مشک مو را نیک دریاب
کزین آهر به صحرای ختن نیست
و گر باشد چنین نازک بدن نیست
به باریکی لبهاش ار سخن هست
در آن سوی میان باری سخن نیست
از آن حلوای لبها صوفیان را
بجز انگشت حسرت در دهن نیست
مرا بیمار پرسی آمد و گفت
بحمد الله که خونه زیستن نیست
نیاساید شهید عشق در خاک
گرش گردی ز کویت به کفن نیست
نشد دل جز میان بار و من گم
به او باشد بنین باری به من نیست
کمال آن مشک مو را نیک دریاب
کزین آهر به صحرای ختن نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ما به کفر زلف او داریم ایمانی درست
بابت پیمان شکن عهدی و پیمانی درست
گر چه چشم می گویدم جویم دلت لیکن که یافت
قول مستی راست عهد نامسلمانی درست
عهدها بندد که سازم عاقبت دل با تو راست
راست گویم این سخن هم نیست چندانی درست
بر زبانها نا گذشت آن لب رقیب جنگجوی
در دهان عاشقان نگذشت دندانی درست
بار ما گر آستین افشان در آید در سماع
کس نه بیند خرقه پوشی با گریبانی درست
گوی دلها بسکه از هر سو ربودند و شکست
نیست بر دوشبتان از زلف چرگانی درست
پاره سازند اهل معنی جامه ها بر تن کمال
گر بخواند هفت بیت تو غزالخوانی درست
بابت پیمان شکن عهدی و پیمانی درست
گر چه چشم می گویدم جویم دلت لیکن که یافت
قول مستی راست عهد نامسلمانی درست
عهدها بندد که سازم عاقبت دل با تو راست
راست گویم این سخن هم نیست چندانی درست
بر زبانها نا گذشت آن لب رقیب جنگجوی
در دهان عاشقان نگذشت دندانی درست
بار ما گر آستین افشان در آید در سماع
کس نه بیند خرقه پوشی با گریبانی درست
گوی دلها بسکه از هر سو ربودند و شکست
نیست بر دوشبتان از زلف چرگانی درست
پاره سازند اهل معنی جامه ها بر تن کمال
گر بخواند هفت بیت تو غزالخوانی درست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما درین دیر تادیم هم از روز الست
رند و دیوانه و تلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یک نفس در همه عالم ننشینیم در پای
تا نیاریم سر زلف دلارام بدست
آبروئی نشد از زهد ربانی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ناموس شکست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه مردم با اهل بود همت پست
زاهدان جای نشت ارچه به جنت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم کعبه و بتخانه یکی است
رند میخانه نشین زاهد سجاده پرست
هر چه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هر چه در دست بجز دامن مقصود بدست
گر چه زد صورت خوبان ره عقل تو کمال
نیک بود آن همه صورت چو به معنی پیوسته
رند و دیوانه و تلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یک نفس در همه عالم ننشینیم در پای
تا نیاریم سر زلف دلارام بدست
آبروئی نشد از زهد ربانی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ناموس شکست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه مردم با اهل بود همت پست
زاهدان جای نشت ارچه به جنت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم کعبه و بتخانه یکی است
رند میخانه نشین زاهد سجاده پرست
هر چه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هر چه در دست بجز دامن مقصود بدست
گر چه زد صورت خوبان ره عقل تو کمال
نیک بود آن همه صورت چو به معنی پیوسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ما دلی داریم و آن بر دلبری خواهیم بست
ما کمر در خدمت سپمین بری خواهیم بست
هر کسی بندنه بهر سیم و زر بر خود کمر
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
گرچه دل بر بار خود بستیم و بس چون زلف یار
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
بار اگر بندیم از کوی تو باری بر رقیب
ما بر آن فتراک جانی و سری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراکها
نقش روی زرد بر خاک دری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او کمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست
ما کمر در خدمت سپمین بری خواهیم بست
هر کسی بندنه بهر سیم و زر بر خود کمر
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
گرچه دل بر بار خود بستیم و بس چون زلف یار
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
بار اگر بندیم از کوی تو باری بر رقیب
ما بر آن فتراک جانی و سری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراکها
نقش روی زرد بر خاک دری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او کمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست