عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گر گشایم لب دمی، عالم پر افغان میشود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان میشود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان میشود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر میکنم روزی که باران میشود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان میشود
چون زلیخا قدر یوسف را چه میداند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان میشود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران میشود
صد دل آشفته قدسی میخورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان میشود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان میشود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان میشود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر میکنم روزی که باران میشود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان میشود
چون زلیخا قدر یوسف را چه میداند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان میشود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران میشود
صد دل آشفته قدسی میخورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان میشود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
کی دواجو بود آن دل که ز دردش دم زد
داغ بیدردی آنم که دم از مرهم زد
با خرد روز ازل بر سر سودا بودم
عشق پیش آمد و سودای مرا برهم زد
محنت هجر تو داند که چه با جانها کرد
شعله عشق تو داند که چه در عالم زد
گوش کس باخبر از زمزمه شوق نبود
عشقت آن روز که ناخن به دل آدم زد
ملک دنیا نبود منزل ارباب سرور
هرکه افتاد درین کوچه، در ماتم زد
دست اکرام تو بود آنکه سحرگاه ازل
خوان بیفکند و صلا بر همه عالم زد
عشق میگفت به گهواره دلم خوش طفلیست
که در اول قدم، از پایه اعلا دم زد
با جنون بود مرا سلسله پرشوری
عقل گم باد که این سلسله را بر هم زد
تا سر از جیب برآورد دلم چون قدسی
دست در دامن آن طره خم در خم زد
داغ بیدردی آنم که دم از مرهم زد
با خرد روز ازل بر سر سودا بودم
عشق پیش آمد و سودای مرا برهم زد
محنت هجر تو داند که چه با جانها کرد
شعله عشق تو داند که چه در عالم زد
گوش کس باخبر از زمزمه شوق نبود
عشقت آن روز که ناخن به دل آدم زد
ملک دنیا نبود منزل ارباب سرور
هرکه افتاد درین کوچه، در ماتم زد
دست اکرام تو بود آنکه سحرگاه ازل
خوان بیفکند و صلا بر همه عالم زد
عشق میگفت به گهواره دلم خوش طفلیست
که در اول قدم، از پایه اعلا دم زد
با جنون بود مرا سلسله پرشوری
عقل گم باد که این سلسله را بر هم زد
تا سر از جیب برآورد دلم چون قدسی
دست در دامن آن طره خم در خم زد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بهر هر دیوانه گر ویرانهای پیدا شود
کی من بیخانمان را خانهای پیدا شود؟
شمع با آن سرکشیها، تا نگاه واپسین
چشم بر راه است تا پروانهای پیدا شود
از شراب معرفت، نومید نتوان زیستن
پای خم گیریم تا پیمانهای پیدا شود
فیض بسیارست اما فیضجویان کمترند
پر بر آرد سنگ اگر دیوانهای پیدا شود
ذرهای از دوست خالی نیست پیش عارفان
شمع بسیار است اگر پروانهای پیدا شود
با جوانان میکنم پیرانه سر اظهار عشق
تا برای کودکان افسانهای پیدا شود
سعی اگر ناقص نباشد، هیچکس بیفیض نیست
خاک هر دهقان که بیزی، دانهای پیدا شود
دست شمشاد از کجا، آرایش زلف از کجا
صبر کن تا درخور مو، شانهای پیدا شود
کی من بیخانمان را خانهای پیدا شود؟
شمع با آن سرکشیها، تا نگاه واپسین
چشم بر راه است تا پروانهای پیدا شود
از شراب معرفت، نومید نتوان زیستن
پای خم گیریم تا پیمانهای پیدا شود
فیض بسیارست اما فیضجویان کمترند
پر بر آرد سنگ اگر دیوانهای پیدا شود
ذرهای از دوست خالی نیست پیش عارفان
شمع بسیار است اگر پروانهای پیدا شود
با جوانان میکنم پیرانه سر اظهار عشق
تا برای کودکان افسانهای پیدا شود
سعی اگر ناقص نباشد، هیچکس بیفیض نیست
خاک هر دهقان که بیزی، دانهای پیدا شود
دست شمشاد از کجا، آرایش زلف از کجا
صبر کن تا درخور مو، شانهای پیدا شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالمی بر خویش بالیدم چو از من یاد کرد
بندهام تا کرد، گویی بندهای آزاد کرد
صید ما را احتیاج زحمت صیاد نیست
خون گرم از دل روان شد چون ز تیغش یاد کرد
رسم معموری همین در کوچه سیل است و بس
عاقبت اشکم به کام این شهر را آباد کرد
حرف مرهم در میان آورد با زخمم طبیب
نوک مژگان را خیال دشنه فولاد کرد
مدعی را بهرهای چون از هنرمندی نبود
حرف عیب دیگران را جزو استعداد کرد
بر سر بیدادگر، بیداد آید عاقبت
تیشه کی با بیستون کرد آنچه با فرهاد کرد
سوی مجنون، گر نه امشب ناقه ره گم کرده بود
محمل لیلی چرا بیش از جرس فریاد کرد
ناخنی از شانه در زلف تو بر داغش نخورد
دل به این امید، عمری تکیه بر شمشاد کرد
قدسی آن خشتی که من زادم ز مادر بر سرش
عشق آن را برد هرجا، خانهای بنیاد کرد
بندهام تا کرد، گویی بندهای آزاد کرد
صید ما را احتیاج زحمت صیاد نیست
خون گرم از دل روان شد چون ز تیغش یاد کرد
رسم معموری همین در کوچه سیل است و بس
عاقبت اشکم به کام این شهر را آباد کرد
حرف مرهم در میان آورد با زخمم طبیب
نوک مژگان را خیال دشنه فولاد کرد
مدعی را بهرهای چون از هنرمندی نبود
حرف عیب دیگران را جزو استعداد کرد
بر سر بیدادگر، بیداد آید عاقبت
تیشه کی با بیستون کرد آنچه با فرهاد کرد
سوی مجنون، گر نه امشب ناقه ره گم کرده بود
محمل لیلی چرا بیش از جرس فریاد کرد
ناخنی از شانه در زلف تو بر داغش نخورد
دل به این امید، عمری تکیه بر شمشاد کرد
قدسی آن خشتی که من زادم ز مادر بر سرش
عشق آن را برد هرجا، خانهای بنیاد کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هنوز از نالهای صد شعله در جان میتوانم زد
نوای عندلیبی در گلستان میتوانم زد
بهار گلشن خونیندلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان میتوانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان میتوانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان میتوانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان میتوانم زد
هنوز اندر میان تیرهبختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان میتوانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بیسرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان میتوانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان میتوانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان میتوانم زد
نوای عندلیبی در گلستان میتوانم زد
بهار گلشن خونیندلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان میتوانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان میتوانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان میتوانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان میتوانم زد
هنوز اندر میان تیرهبختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان میتوانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بیسرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان میتوانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان میتوانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان میتوانم زد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چشمی که با غبار درت آشنا شود
دیگر چو نقش پا، کی ازین در جدا شود؟
بر لب شکسته میگذرد حرف توبهام
چون کودکی که نو به سخن آشنا شود
آن طالعم کجاست که افتد به کار من
هر عقدهای که از سر زلف تو وا شود
چون صبح، یابد از نفسش نور، عالمی
هر ذره را که مهر تو در سینه جا شود
کی میرود خیال تو از دیدهام برون
در خاک، استخوانم اگر توتیا شود
دست امید، باز ندارم ز دامنت
پیراهن امید، مرا گر قبا شود
هر سرمهای که آن نه ز خاک درت بود
در دیده جا ندارد اگر توتیا شود
زنهار فردباش، که خواری نمیکشد
هر قطره کز محیط، چو گوهر جدا شود
هر دم به یاد تیر تو آهی ز دل کشم
تا جای تیر تو به دل تنگ وا شود
از بیتعلقی چه عجب آب دیدهام
گر قطرهقطره چون گوهر از هم جدا شود
بخت سیاه، بر سر قدسی ز یمن عشق
شاید که رشک سایه بال هما شود
دیگر چو نقش پا، کی ازین در جدا شود؟
بر لب شکسته میگذرد حرف توبهام
چون کودکی که نو به سخن آشنا شود
آن طالعم کجاست که افتد به کار من
هر عقدهای که از سر زلف تو وا شود
چون صبح، یابد از نفسش نور، عالمی
هر ذره را که مهر تو در سینه جا شود
کی میرود خیال تو از دیدهام برون
در خاک، استخوانم اگر توتیا شود
دست امید، باز ندارم ز دامنت
پیراهن امید، مرا گر قبا شود
هر سرمهای که آن نه ز خاک درت بود
در دیده جا ندارد اگر توتیا شود
زنهار فردباش، که خواری نمیکشد
هر قطره کز محیط، چو گوهر جدا شود
هر دم به یاد تیر تو آهی ز دل کشم
تا جای تیر تو به دل تنگ وا شود
از بیتعلقی چه عجب آب دیدهام
گر قطرهقطره چون گوهر از هم جدا شود
بخت سیاه، بر سر قدسی ز یمن عشق
شاید که رشک سایه بال هما شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن میمالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغهای کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزردهدلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بیخاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن میمالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغهای کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزردهدلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بیخاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دگر بر آتش می، توبه سوختن دارد
ز آب، چهره چو گل برفروختن دارد
میان بزم ز حد برد بیحجابی را
به جان شمع، که پروانه سوختن دارد
پی خریدن یک جلوهات، زلیخا را
هزار یوسف مصری فروختن دارد
مگر ز آهن تیغش تمام شد سوزن؟
که زخم سینه تقاضای دوختن دارد
به زاریاش مژه بر پای شعله باید سود
چو شمع، هرکه تمنای سوختن دارد
ز آب، چهره چو گل برفروختن دارد
میان بزم ز حد برد بیحجابی را
به جان شمع، که پروانه سوختن دارد
پی خریدن یک جلوهات، زلیخا را
هزار یوسف مصری فروختن دارد
مگر ز آهن تیغش تمام شد سوزن؟
که زخم سینه تقاضای دوختن دارد
به زاریاش مژه بر پای شعله باید سود
چو شمع، هرکه تمنای سوختن دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
..............................
..............................ون نوشتهاند
مکتوب بوسهای ز خط جام، هر زمان
دردیکشان به آن لب میگون نوشتهاند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشتهاند
صحرانورد تا شده سیلاب گریهام
عرض نیاز دجله به هامون نوشتهاند
تا عارفان تصرف میخانه کردهاند
طعن درون خم به فلاطون نوشتهاند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشتهاند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشتهاند
..............................ون نوشتهاند
مکتوب بوسهای ز خط جام، هر زمان
دردیکشان به آن لب میگون نوشتهاند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشتهاند
صحرانورد تا شده سیلاب گریهام
عرض نیاز دجله به هامون نوشتهاند
تا عارفان تصرف میخانه کردهاند
طعن درون خم به فلاطون نوشتهاند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشتهاند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشتهاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
وجودم را نه از آتش، نه از گل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمیدانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلیاش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمیدانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلیاش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا پرده از رخت به کشیدن نمیرسد
صبح نشاط ما به دمیدن نمیرسد
در باغ، دست باد خزان بس که شد دراز
دامان گل ز شاخ، به چیدن نمیرسد
غوغای ما بلند و ز کوتاه فطرتی
تا بام آسمان به پریدن نمیرسد
شادم ز لاغری، که چو بسمل کند مرا
خونم ز خنجرش به چکیدن نمیرسد
ایمن بود ز چشم بداندیش، آن پری
چشم بد از پیاش به پریدن نمیرسد
{بیاض}
از گریه، کار دیده به دیدن نمیرسد
راضی به داده باش، که ملک قناعت است
جایی که آبرو به چکیدن نمیرسد
تنگ است بس که عیش حریفان انجمن
خون از لب قدح به مکیدن نمیرسد
شوق لباس کعبه چو عریان کند مرا
ذوقی به ذوق راه بریدن نمیرسد
شیرین نمیشود لب امیدواریام
شهد امید من به چشیدن نمیرسد
جز بیخودی نصیب ندارد سرشک من
سیماب را به غیر تپیدن نمیرسد
اعضای من ز کار چنان شد، که پیش دوست
انگشت حیرتم به گزیدن نمیرسد
از نالهام که گوش جهانی ازان کرست
در حیرتم، که چون به شنیدن نمیرسد؟
قدسی چو غنچه تنگدلم، زانکه همچو گل
جیبم ز پارگی به دریدن نمیرسد
صبح نشاط ما به دمیدن نمیرسد
در باغ، دست باد خزان بس که شد دراز
دامان گل ز شاخ، به چیدن نمیرسد
غوغای ما بلند و ز کوتاه فطرتی
تا بام آسمان به پریدن نمیرسد
شادم ز لاغری، که چو بسمل کند مرا
خونم ز خنجرش به چکیدن نمیرسد
ایمن بود ز چشم بداندیش، آن پری
چشم بد از پیاش به پریدن نمیرسد
{بیاض}
از گریه، کار دیده به دیدن نمیرسد
راضی به داده باش، که ملک قناعت است
جایی که آبرو به چکیدن نمیرسد
تنگ است بس که عیش حریفان انجمن
خون از لب قدح به مکیدن نمیرسد
شوق لباس کعبه چو عریان کند مرا
ذوقی به ذوق راه بریدن نمیرسد
شیرین نمیشود لب امیدواریام
شهد امید من به چشیدن نمیرسد
جز بیخودی نصیب ندارد سرشک من
سیماب را به غیر تپیدن نمیرسد
اعضای من ز کار چنان شد، که پیش دوست
انگشت حیرتم به گزیدن نمیرسد
از نالهام که گوش جهانی ازان کرست
در حیرتم، که چون به شنیدن نمیرسد؟
قدسی چو غنچه تنگدلم، زانکه همچو گل
جیبم ز پارگی به دریدن نمیرسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در طرب ز ازل بر من حزین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنیام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنیام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سوای تو در سینه هر خام نگنجد
خوش باش که این باده به هر جام نگنجد
شوقی که من از دیدن رخسار تو دیدم
در حوصله دیده ایام نگنجد
از نور توام هر بن مو مطلع صبح است
در ملک تنم تیرگی شام نگنجد
وصل تو کجا و من بیظرف که از شوق
در حوصلهام لذت پیغام نگنجد
در سینه عشاق هوس راه ندارد
بت در حرم کعبه اسلام نگنجد
قدسی نبود رنگ وفا در رخ خوبان
در دفتر خوبان ز وفا نام نگنجد
خوش باش که این باده به هر جام نگنجد
شوقی که من از دیدن رخسار تو دیدم
در حوصله دیده ایام نگنجد
از نور توام هر بن مو مطلع صبح است
در ملک تنم تیرگی شام نگنجد
وصل تو کجا و من بیظرف که از شوق
در حوصلهام لذت پیغام نگنجد
در سینه عشاق هوس راه ندارد
بت در حرم کعبه اسلام نگنجد
قدسی نبود رنگ وفا در رخ خوبان
در دفتر خوبان ز وفا نام نگنجد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
کی به بزم عشق، هر لب پی به جام می برد؟
هر تنک ظرفی، به جام دوستی کی پی برد؟
کوی عشق است این نه راه کعبه و دیر مغان
بی دلیلی، خضر ازین جا ره به منزل کی برد؟
وحشیان بر خاک مجنون پر مریزید آب چشم
تا غبارش را صبا شاید به سوی حی برد
بیغمی را همچو خود پیدا کن ای مطرب بگو
کی غم ما را ز دل، آواز چنگ و نی برد؟
رشک دارد بر هم اجزای تنم در مهر دوست
سوزد از غیرت زبانم لب چو نام وی برد
میرود با سر چو پرگار و قدم بر جای خویش
تا مبادا از پی دل، کس به سویش پی برد
هر تنک ظرفی، به جام دوستی کی پی برد؟
کوی عشق است این نه راه کعبه و دیر مغان
بی دلیلی، خضر ازین جا ره به منزل کی برد؟
وحشیان بر خاک مجنون پر مریزید آب چشم
تا غبارش را صبا شاید به سوی حی برد
بیغمی را همچو خود پیدا کن ای مطرب بگو
کی غم ما را ز دل، آواز چنگ و نی برد؟
رشک دارد بر هم اجزای تنم در مهر دوست
سوزد از غیرت زبانم لب چو نام وی برد
میرود با سر چو پرگار و قدم بر جای خویش
تا مبادا از پی دل، کس به سویش پی برد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نو نیاز خواهشم، لیک از حجابم ساختند
سربسر مهرم، ز نور آفتابم ساختند
روز و شب بر خویش میپیچم ز حیرت شعلهوار
زلف معشوقم مگر، کز اضطرابم ساختند؟
{بیاض}
حیرتی دارم که چون مست شرابم ساختند
صورتش را از ازل در چشم من دادند جا
بینیاز از ناز گلبرگ نقابم ساختند
چون دل عاشق نمیگیرم دمی یک جا قرار
زانکه همچون شعله، محض اضطرابم ساختند
داشتم یک دل، ز من بردند و دیگر ساختند
گلرخان شرمنده خویش از جوابم ساختند
دیده کی بر هم نهم چون چشم روزن تا به روز؟
تا خیال غمزه را آشوب خوابم ساختند
چون نیابم گوهر معنی به صورت، کز ازل
غوطهزن در بحر دقت چون حبابم ساختند
سربسر مهرم، ز نور آفتابم ساختند
روز و شب بر خویش میپیچم ز حیرت شعلهوار
زلف معشوقم مگر، کز اضطرابم ساختند؟
{بیاض}
حیرتی دارم که چون مست شرابم ساختند
صورتش را از ازل در چشم من دادند جا
بینیاز از ناز گلبرگ نقابم ساختند
چون دل عاشق نمیگیرم دمی یک جا قرار
زانکه همچون شعله، محض اضطرابم ساختند
داشتم یک دل، ز من بردند و دیگر ساختند
گلرخان شرمنده خویش از جوابم ساختند
دیده کی بر هم نهم چون چشم روزن تا به روز؟
تا خیال غمزه را آشوب خوابم ساختند
چون نیابم گوهر معنی به صورت، کز ازل
غوطهزن در بحر دقت چون حبابم ساختند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ذوق غمت ز سینه محزون نمیرود
از دل هوای درد تو بیرون نمیرود
هرچند ناز دامن لیلی کشد، دلش
باور مکن که از پی مجنون نمیرود
زین چشم خونفشان که مرا هست، چرخ را
کشتی کدام روز که در خون نمیرود؟
بر دل شبی نمیگذرد کز غلوی ضعف
با ناله شبانه به گردون نمیرود
از دیدهام، کدام نفس،در فراق تو
آتش به جای آب به جیحون نمیرود؟
راه نفس ز خون دلم بسته میشود
گر یک نفس ز دیده مرا خون نمیرود
ای عاقلان فسانه مخوانید بر سرم
کز سر جنون عشق به افسون نمیرود
ای نور دیده زندگیام بی تو مشکل است
آسان ز سینه مهر تو بیرون نمیرود
ناز و کرشمه تو به چشم غزال نیست
مجنون تو ز شهر به هامون نمیرود
باید رسد به گوش تو افغان من، چه باک
گر نالهام ز ضعف به گردون نمیرود
قدسی کدام روز که از گریه، دیدهام
همچون حباب بر سر جیحون نمیرود
از دل هوای درد تو بیرون نمیرود
هرچند ناز دامن لیلی کشد، دلش
باور مکن که از پی مجنون نمیرود
زین چشم خونفشان که مرا هست، چرخ را
کشتی کدام روز که در خون نمیرود؟
بر دل شبی نمیگذرد کز غلوی ضعف
با ناله شبانه به گردون نمیرود
از دیدهام، کدام نفس،در فراق تو
آتش به جای آب به جیحون نمیرود؟
راه نفس ز خون دلم بسته میشود
گر یک نفس ز دیده مرا خون نمیرود
ای عاقلان فسانه مخوانید بر سرم
کز سر جنون عشق به افسون نمیرود
ای نور دیده زندگیام بی تو مشکل است
آسان ز سینه مهر تو بیرون نمیرود
ناز و کرشمه تو به چشم غزال نیست
مجنون تو ز شهر به هامون نمیرود
باید رسد به گوش تو افغان من، چه باک
گر نالهام ز ضعف به گردون نمیرود
قدسی کدام روز که از گریه، دیدهام
همچون حباب بر سر جیحون نمیرود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چه رنجش است کزان تندخو نمیآید؟
کدام فتنه که از دست او نمیآید؟
به کینه جوی من ای آنکه محرم رازی
بگو بدی ز نکویان نکو نمیآید
ره نشاط من از شش جهت چنان بستند
که سوی من طرب از هیچ سو نمیآید
اگر هوای ملاقات دوستان داری
تو خود بیا، که ز ما جستجو نمیآید
برای بادهگساران در این بهار چرا
پیام سبزه ز اطراف جو نمیآید
مگر ز گلشن غم نکهتی رسد، ورنه
ز بوستان طرب هیچ بو نمیآید
پسر چه شد که سبکروحتر بود ز پدر؟
به بزم، گردش جام از سبو نمیآید
غلام همت آن عارفم که چون قدسی
ز پایهای که ندارد، فرو نمیآید
کدام فتنه که از دست او نمیآید؟
به کینه جوی من ای آنکه محرم رازی
بگو بدی ز نکویان نکو نمیآید
ره نشاط من از شش جهت چنان بستند
که سوی من طرب از هیچ سو نمیآید
اگر هوای ملاقات دوستان داری
تو خود بیا، که ز ما جستجو نمیآید
برای بادهگساران در این بهار چرا
پیام سبزه ز اطراف جو نمیآید
مگر ز گلشن غم نکهتی رسد، ورنه
ز بوستان طرب هیچ بو نمیآید
پسر چه شد که سبکروحتر بود ز پدر؟
به بزم، گردش جام از سبو نمیآید
غلام همت آن عارفم که چون قدسی
ز پایهای که ندارد، فرو نمیآید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
کشد صد طعنه از دشمن چو با من همنشین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دمبهدم پس میرود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهستهتر میگو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دمبهدم پس میرود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهستهتر میگو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد