عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
ساقی میِ شوق ناک در ده
بر سرکش و ده به دست و سر ده
نقل از لب یار خوش تر آید
از پسته ی خویشتن شکر ده
جانی ز دهان جام بستان
بوسی به لبِ پیاله بر ده
بر دستِ گریز پای نه جام
عذرش منیوش تا به سر ده
ور پاک بخورد و جرعه نگذاشت
در حال بدو یکی دگر ده
ور مست به خانه می رود باز
تکلیف مکن برو گذر ده
مشنو ز غرامتی بهانه
گو قصه مکن دراز زر ده
ور بی نمکی بود گران جان
بر خیز و سبک سرش به در ده
تا جذب پیاله یی توان کرد
از اولِ روز ما حضر ده
ترتیب چنین نگاه میدار
گه اندک و گاه بیشتر ده
پیغام فرست سوی منظور
گو باز مجالِ یک نظر ده
با پیک صبا بگوی کای باد
ما را ز مقام او خبر ده
من بعد سخن مگو نزاری
ترکِ سخنان مختصر ده
بر یاد بساط مجلس شاه
بر خیز و شراب شوق در ده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
دوش بازم قاصدی از حضرت یار آمده
نی غلط کردم کدامین دوش هم‌وار آمده
مملکت بخشیم و مملوکیم و در رتبت به ما
از ملایک دم به دم الهامِ بسیار آمده
تا ز خود بیرون نیایی ره نیابی در جرم
کی خرد در منزلِ عشّاق هشیار آمده
عشق ما بازی نباشد عزم سربازی مکن
یار می باید که باشد چست و عیار آمده
قطعِ جان خوش کرده‌ام زآن شب که دیدم روی دوست
سر برای این چنین روزی مرا کار آمده
از خیال نرگس چشمان مستش تا به روز
نوک مژگان هر شبم در دیده مسمار آمده
نیست در مصر قبولی دل عزیزی هم چو او
هر چه یوسف نیست زان در چشمِ من خوار آمده
کاشکی تانستمی گفتن که این درد از کجاست
وز که و کی باز در جانم پدیدار آمده
برگ‌ها در باغ وحدت بر درختِ امتحان
هر یکی در عشق حلّاجی‌ست بر دار آمده
عاشقم عاشق به آواز بلند ای دوستان
باش گو کوته نظر بر من به انکار آمده
من ز خود اقرار دارم حاجتِ انکار نیست
جملهٔ اعضای من بر من به اقرار آمده
رفته بودم زین جهان بر بوی او باز آمدم
هم چو بلبل کز برای گل به گل زار آمده
پای بندم گر نزاری بود در بازار عشق
این زمان هستم ازو یک‌باره بیزار آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
یار می باید که باشد چست و چالاک آمده
آری آری این بیان در عین لولاک آمده
می‌تواند شد به معراج حقیقی چون نبی
هر که را این معرفت در تحت ادراک آمده
بر جناح شوق اگر بنشاندت جبریل عشق
خویش را بی‌خویشتن بینی بر افلاک آمده
بر عرض هرگز نخواهد خویشتن را عرضه کرد
هر که از مبدای فطرت جوهرش پاک آمده
نور حق آلوده کی گردد به ادناسِ جهول
فعلِ جسم از آب و باد و آتش و خاک آمده
جام در ده ساقیا جامی که نزد اهل دل داد
زهرِ قاتل وقتِ استعمال تریاک آمده
عشق هر جا خانه گیرد عقل را بر در زند
صیدِ مسکین چون بود در قیدِ فتراک آمده
هر دو عالم چون بود در جنب قدر یک جهت
هم چو پیشِ بادِ صرصر خاک و خاشاک آمده
بارها آید سروش و رازها آرد به من
وز نزاری گر قسم خواهند حقّاک آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
مسیح اگر به نفس کرد مرده‌ای زنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل وی‌ام
که شاخِ رز بنشانده‌ست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگه‌دار زر پاینده
مشو به طاعت بی‌طوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما می‌کند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعه‌ای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
ای مرا هم چو دیده نادیده
دیده بسیار خوش‌تر از دیده
گر چه نادیده هم چو دیده تویی
کی بود هم چو دیده نادیده
غایتِ حدِّ حسن می‌دانی
چیست نادیدهٔ پسندیده
آفرینش ز مبداءِ فطرت
نی بدل گشته نی بگردیده
آسمان نام عشق برد مگر
بحر از آن مست گشت و جوشیده
مغزش از دودِ دوزخ آگنده
هر که او بویِ عشق نشنیده
عقل خود از بساط عشق به عجز
مهرهٔ اختیار بر چیده
ز آن نزاری همیشه آشفته‌ست
که همه ساله عشق ورزیده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
عجب سرّی‌ست مردان را درونِ سینه پوشیده
نه با کس گفته‌اند ایشان نه زایشان کس نیوشیده
کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد
کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده
کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید
ز خویش آگه برون ناید که شد در خویش پوشیده
ز خود بینی نبینی جز عدم از خود ببر یارا
که برکم در وجود آید ز شاخ و برگ خوشیده
نبینی عقل را چون عشق بام و در فرو گیرد
همه با او گذارد سر چه ورزیده‌ست و کوشیده
نه خواهد آمدن با خویش نه هُش‌یار خواهد شد
کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده
نزاری بلبل بستانِ عشاق است و از مستی
گهی بر سرو نالیده گهی بر گل خروشیده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
زین پیش اگر مجنون دیوانه بُد اکنون که
از شبنم عشقِ او یک قطره و جیحون که
مجنون همه ی لیلی لیلی همه ی مجنون
این جا نه دویی باشد لیلی چه و مجنون که
چون موج برانگیزد چون اسب برون تازد
در معرض این و آن دریا چه و هامون که
دانم که نمی‌داند مفروغ ز مستأنف
گر معرفتی داری مافوق که مادون که
یک جوهرِ فرد آمد در عالم کثرت عشق
بر هم زدگان دانند افسرده که مجنون که
دیرینه حکایت‌ها با اوست نزاری را
تا خود چه کند عرضه بر رایِ همایون که
خونِ رز و خونِ دل تا چند خوری هر دو
تا خود که برون آید از عهده ی این خون که
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
ای رشک برده در باغ از عارض تو لاله
خون کرده ناف آهو در تبّت از کُلاله
ای پرتوِ تجلی یعنی صفات پاکی
در سینه ی تو پیدا چون باده در پیاله
نادر بود در انسان جسمی بدین شریفی
کز آدمی نزاید زین خوب‌تر سُلاله
هر بامداد از در بازآیدش جوانی
رویِ تو گر ببیند پیرِ هزار ساله
مه کوثر و مه طوبا من با تو در بهشتم
آن وعده نیست مهمل وین شد نخست حاله
صبرم به پیش عشقت چندان محل ندارد
کز آستینِ حیلت بیرون کند قباله
مردِ غمت نبودم زیرا که وقت کوشش
مشکل به کار آرد هر مرغ از این نواله
با سینه ی پر آتش در کوره ی فراقت
تا کی شود سِرشکم افسرده هم‌چو ژاله
وقتی اگر بنالد از دردِ دل نزاری
شاید که دردمندان زاری کنند و ناله
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
از نَفَس دوست شد مریمِ جان حامله
معتقد و اعتراف معترض و ولوله
نطفه ی امرست وز او روح تولد شده
مریم جان لاجرم بکر شود حامله
از درِ این رمز نیست مردِ تهی معرفت
در خورِ این لقمه نیست مرغِ تنک حوصله
قوّت ادراک عشق حل کند این مشکلات
دیر برآمد که ماند عقل درین سلسله
عقل به یک منزلی تا درِ مقصد رسید
سَیر نیارست کرد ماند در آن مرحله
زنگ ز مرآتِ دل عشق تواند سترد
آینة عقل را عشق زند مصقله
پنبه‌بزی فاش کرد یک نکت از سّر حق
در همه عالم فتاد شوری از آن مسأله
یار به بالین من کرد گذر دوش و گفت
بیش تغافل مکن می‌گذرد قافله
خانه تهی کن که شاه می‌رسد از اقمشه
زآن که میسر نشد خلوت با مشغله
دیده ی خود دیده را طاقتِ آن نور نیست
کی شود اضداد جمع شب‌پره و مشعله
حق به مُحق می‌رسد در درجات کمال
کی شنوند این سخن طایفة مبطله
آه نزاری خموش بیش مدر سَترِ من
عاجزم از دستِ تو با که کنم این گله
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زنده‌دل از یرتِ صبح‌گاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد می‌گذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله می‌برد به کرانه
میان قلزم دنیا بمانده‌ای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع می‌کنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
گران‌جانی مکن یارا مشو در خوابِ مستانه
چو بانگِ صبح بشنیدی سبک برخیز مردانه
به مسمار ارادت خویشتن چون حلقه بربندی
اگر روزی دهندت ره درون بارِ می‌خانه
تو گردانی که در تفریق مجموعیم پس دانی
که بر هرزه بریزد مردِ دهقان بر زمین دانه
چه می‌لافی که من هستم به جان مشتاقِ وصل او
کجا آری فرودش چون نداری جای جانانه
نزولِ پادشاه و بر قماش ما و من منزل
نباشد لایق گنج نهان هر کنج ویرانه
دلی می‌بایدت از خویش و از بیگانه ببریده
ترا با این چه کارست ای ز من چون خویش بیگانه
اگر در مسکرات آیی ببینی کز خردمندان
تفاوت‌ها بود با دین براندازانِ دیوانه
گر از اول درآیم تا به آخر با تو برگویم
نداری باور و داری معما جمله افسانه
چو تو خود را ندانی پس چه می‌دانی نزاری را
نزاری شمع عشّاق است و عقل و نفس و پروانه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را
اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را
می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را
حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را
خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
شام خطت گرفته ز صبح آفتاب را
زان روز خوش نمانده جهان خراب را
بر نام هیچ‌کس رقم روز خوش نبود
خواندیم هر دو رو ورق آفتاب را
بی‌غم نفس نمی‌کشم و جای عیب نیست
گر دردکش به لای برآرد شراب را
از سوختن منال چو بردی به غم پناه
نسپرده کس به شعله امانت کباب را
ساغر مدد ز باطن مینا طلب کند
صبح است پیر و پیش قدم آفتاب را
قدسی دلم خلل نپذیرد ز حادثات
نتوان خراب کرد سرای خراب را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تا بود گریه کی آباد شود خانه ما؟
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما
ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما
عشق پیوسته به دنبال دلم می‌گردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما
جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما
چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما
حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما
چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
اگرچه خدمت مسجد نشد حواله ما
چراغ میکده روشن شد از پیاله ما
به سنگ خاره چه می‌کرد بازوی فرهاد
نمی‌گشود اگر راه تیشه ناله ما
ز عکس چهره ما زرد شد رقم ور نه
به آب زر ننویسد کسی رساله ما
چو کاسه‌ای که به آن می ز خم برون آرند
به می درون و برون شسته شد پیاله ما
حدیث مختصر اولی‌ست ور نه چون قدسی
هزار شرح فزون داشت هر مقاله ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خوشدل کند خیال تو هجران‌کشیده را
آتش گل است دیده گلشن‌ندیده را
تا آب دیده خون نشود بر زمین مریز
در شیشه واگذار می نارسیده را
تسلیم شو که اجر شهادت نمی‌دهند
در کوی عشق کشته در خون تپیده را
بازآ که در فراق رخت نقش روز و شب
خال سفید و آب سیاه است دیده را
ذوق طرب کجا دل غمگین من کجا
لذت ز باده نیست لب خون مکیده را
بی‌درد گو بنال که سیماب اگر شود
خوبان نمی‌برند دل آرمیده را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
کی حرف ملامت شکند خاطر ما را؟
خصمی به چراغم نبود باد صبا را
در سایه دیوار خودم خفته غمی نیست
گر بر سر من سایه نیفتاد هما را
یا منع من از دیدن رویش منمایید
یا دیده گشایید و ببینید خدا را
گردیده بلا رام مبادا رمد از دل
زنهار به دردم مکن اظهار دوا را
یا رب ز چه از خرمن ما برنکند دود
برقی که بسوزد به دل خاک گیا را
بر چهره ز خوناب کسی رنگ نبیند
گر ناخن غیرت نخراشد دل ما را
احباب تسلی به خیال تو نگشتند
انصاف صلایی نزد این مشت گدا را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یکی بود به نظر نیستی و هستی ما
تفاوتی نبود در خمار و مستی ما
به می‌پرست مزن طعنه زآنکه کمتر نیست
ز می‌پرستی او خویشتن‌پرستی ما
بود به دیده نادیده برگ کاه چون کوه
بلند قدر نماید فلک ز پستی ما
گذشت موسم اندوه و وقت عیش آمد
رسید نوبت ایام تنگدستی ما
عجب که روز جزا هم توان عمارت کرد
خراب‌کرده عشق است ملک هستی ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
داده عشقم باده نابی که می‌سوزد مرا
خورده‌ام از جام خضر آبی که می‌سوزد مرا
شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبح‌دم
زد به تار چنگ مضرابی که می‌سوزد مرا
تازه عاشق گشته‌ام چشمم ز خون دل پر است
باز در جو کرده‌ام آبی که می‌سوزد مرا
قبله بتخانه را گویند ابروی بت است
در نماز این است محرابی که می‌سوزد مرا
شد مقیم گوشه ویرانه‌ای بر یاد دوست
یافت قدسی گنج نایابی که می‌سوزد مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا
صید پیکان‌خورده داند لذت تیر ترا
جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنان‌گیر ترا
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچ‌کس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا
صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟
گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو می‌گیرند تقصیر ترا