عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
نفس سوخته شمع سر بالین من است
مهر خاموشی من جام جهان بین من است
تیغ چون بید ز جان سختی من می لرزد
موج بی بال وپر از لنگر تمکین من است
بر دلم گرد یتیمی چو گهر نیست گران
عشرت روی زمین در دل غمگین من است
لنگر از خویش سرانجام دهد کشتی من
پله خواب، گران از دل سنگین من است
حسن از تربیت عشق شود عالمسوز
سرخی روی گل از نغمه رنگین من است
خواهد از نقش به نقاش رسانید مرا
اتحادی که در آیینه حق بین من است
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
ناصح از ساده دلی در پی تسکین من است
شده ام خانه دربسته ز حیرت صائب
می خورد خون خود آن کس که سخن چین من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
خارخاری که ز رفتار تو در دل مانده است
خس و خاری است که از موج به ساحل مانده است
اثری کز من بی نام و نشان هست و بجاست
گل خونی است که بر دامن قاتل مانده است
نیست یک دل که در او گوهر انصاف بود
صدفی چند درین دامن ساحل مانده است
منزل دور به غیرت فکند رهرو را
دل ز نزدیکی راه است که کاهل مانده است
خشک مغزان گهر از بحر به ساحل بردند
کشتی ماست که در دامن ساحل مانده است
چیست خشت و گل فانی که بر آن تکیه کنند
اثر آن است که از مردم کامل مانده است
رسته گشتند ز زندان جهان یک جهتان
مهره ماست که در ششدر باطل مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
آه من مد رسایی است که پایانش نیست
بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست
ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست
کاکل او شب قدری است که پایانش نیست
همت از مهر فراگیر که با یک ته نان
ذره ای نیست که شرمنده احسانش نیست
چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است
خبر از پرتو خورشید درخشانش نیست
روی گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان
آسمانی است که خورشید درخشانش نیست
از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟
چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نیست
گر چه برگ گلش از غنچه نمایان نشده است
شبنمی را نتوان یافت که حیرانش نیست
لب لعل تو چها می کند از شیرینی
وای بر شهدفروشی که مگس رانش نیست
گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل
خونبهای سر خاری ز مغیلانش نیست
چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟
آن که پروای سر زلف پریشانش نیست
چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد
بی خط سبز، سفالی است که ریحانش نیست
چشم شبنم ز هواداری گل روشن شد
یوسف ماست که پروای عزیزانش نیست
رشته عمر ابد روی به کوتاهی کرد
راه خوابیده زلف است که پایانش نیست
دست گستاخی من جرأت دیگر دارد
گل ازان باغ نچینم که نگهبانش نیست
گر چه بیماری ازان چشم سیه می بارد
شیر را طاقت سر پنجه مژگانش نیست
چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟
آن که میدان فلک در خور جولانش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
من که در سر هوس طره دستارم نیست
هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست
غم و غمخوار به اندازه هم می باشند
شادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیست
از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟
زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست
هر چه در خاطر او می گذرد می دانم
با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست
سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا
که به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست
ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی
بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست
آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا
که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست
ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟
مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیست
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست
رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست
صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست
الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست
حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست
صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
دل صد چاک اگر دست ز تن برمی داشت
راه چون شانه در آن زلف معنبر می داشت
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
دل بی حوصله سرشار ز می می گردید
چون سبو دست طلب گر به ته سر می داشت
می توانستم ازان لب، دهنی شیرین کرد
خال اگر چشم ازان کنج دهن برمی داشت
گر به همیان زر افزوده شدی طول حیات
زندگی بیش ز درویش، توانگر می داشت
اگر آیینه نمی بود ز روشن گهران
که چراغی به سر خاک سکندر می داشت؟
صورتی داشت فکندن به زمین حرف مرا
اگر آن آینه رو طوطی دیگر می داشت
نتوان کند دل از صورت شیرین، ور نه
کوه را ناله فرهاد ز جا برمی داشت
همه را در سر و کار تو به رغبت می کرد
صائب دلشده گر صد دل دیگر می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت
آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش
که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت
جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت
با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت
قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن
بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟
چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟
ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت
آن که در خانه تاریک در از یادش رفت
دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟
غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت
نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب
می پرستی که خمار سحر از یادش رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
خیال آب مرا در سرابها انداخت
امید گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری
توان به سینه گرمم کبابها انداخت
به زیر بار غمی عشق او کشید مرا
که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود
به یک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت
ستمگری که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداری
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب برای شکفتگی زنهار
که برق را ز نفس این شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا این صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زنی سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسی با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت
فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
بس است سوختن خارزار تهمت را
به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
دل گرفته ما را به حال خود بگذار
که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
ز عقل و هوش به تنگ آمدم ایاغ کجاست؟
در آتشم ز پر و بال خود، چراغ کجاست؟
گرفته هوش گریبان من، پیاله چه شد؟
خرد به فرق سرم پافشرده، داغ کجاست؟
ز ابر روغن بادام اگر به خاک چکد
دماغ سوخته را ذوق سیر باغ کجاست
خضر پیاله کشان را به آب می راند
ز شیشه پرس که سر چشمه ایاغ کجاست
مجو ز آتش، صائب قرارگاه سپند
به روی خاک بگو گوشه فراغ کجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
شکستگی دل از دیده ترم پیداست
به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست
دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش
ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست
ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت
که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست
نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم
همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست
چنان که شمع نماید ز پرده فانوس
برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست
چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من
قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست
به غیر موی سر خود مرا کلاهی نیست
گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست
به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من
بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست
اگر چه بحر گرانمایه است دایه من
همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست
ز کاسه سر منصور باده می نوشم
عیار حوصله من ز ساغرم پیداست
ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم
چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست
نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟
که فتح باب ز نگشودن درم پیداست
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که روز روشن از افلاک اخترم پیداست
توان ز گریه من یافت درد من صائب
شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
دل رمیده ما از نظاره در پیش است
ز شوخی آتش ما از شراره در پیش است
نظاره تابع میل دل است در معنی
ز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پیش است
نمی شود ز نظر چشم شوخ او غایب
به هر طرف که روم این ستاره در پیش است
خزان ز جمع دل پاره پاره فارغ شد
مرا همان جگر پاره پاره در پیش است
نرفت چون به گداز از فراق، دانستم
که جان سخت من از سنگ خاره در پیش است
اشاره فهم نه ای، ورنه پیش اهل نظر
ز گفتگوی صریح این اشاره در پیش است
ز بحر عشق گرفتم کنار، ازین غافل
که در کنار، غم بیکناره در پیش است
به گرد اهل توکل کجا رسی زاهد؟
ترا که صد گره از استخاره در پیش است
به خاکساری اگر پیش می رود ره عشق
گل پیاده ز سرو سواره در پیش است
فغان که از من هشیار در طریق طلب
هزار مرحله مست گذاره در پیش است
نمی رسد چو به آن زلف دست من صائب
چه سود ازین که دل از گوشواره در پیش است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
دل رمیده ما را صدای پا سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
فلک دو تا ز گرانباری گناه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
رکاب عزم تو در دست خواب سنگین است
وگرنه توسن فرصت همیشه در زین است
ز خواب قطع نظر کن که عشق چابک دست
فلاخنی است که سنگش ز خواب سنگین است
خزان ز غنچه تصویر راست می گذرد
همیشه جمع بود خاطری که غمگین است
حضور عشق بود بیش دور گردان را
که سیل واصل دریا نگشته شیرین است
درین دو هفته که مهمان این چمن شده ای
به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
به گوش، خنده کبک است ناله عشاق
ترا که پشت به کوه گران تمکین است
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای است که مناسب به خانه زین است
هر آنچه می طلبی از گشاده رویان خواه
که فیض صبح دهد جبهه ای که بی چین است
گل از ترانه بلبل فراغتی دارد
علاج شکوه بیهوده گوش سنگین است
نخفت فتنه آن چشم از دمیدن خط
فسانه ای است که خواب بهار شیرین است
گل همیشه بهارست روی بی برگان
اگر دو روز گل اعتبار رنگین است
بگیر جان و بده بوسه ای در آخر حسن
که این متاع درین چند روز شیرین است
پیاله می زند از خون گرم خود در خواب
ز بس که دیده پرویز محو شیرین است
نظر به جوش خریدار نیست یوسف را
کلام صائب ما بی نیاز تحسین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست
ز خامکاری این میوه شاخسار شکست
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد
ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست
سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست
به اشک تاک بشویید زخمهای مرا
که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست
دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین
که آبگینه ز سنگینی غبار شکست
که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست
ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟
که شیشه در بغل من هزار بار شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
دل از مشاهده آن خط سیاه شکست
فغان که پشت مرا گرد این سپاه شکست
زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد
ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
ز بس که در دل مجروح تیر آه شکست
شکسته دل ما می شود ز عشق درست
که آفتاب تواند خمار ماه شکست
همان چو می شدم از شیشه شکسته روان
اگر چه آبله صد شیشه ام به راه شکست
به پرتوی که ز خورشید عاریت گیرند
چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که از خجلت گناه شکست
هنوز حسن به شوخی نبسته بود کمر
که چشم من به میان دامن نگاه شکست
شکست شهپر پرواز یک جهان دل را
ستمگری که ترا گوشه کلاه شکست
حضور عاشق یکرنگ را غنیمت دان
که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست
ز مومیایی توفیق نیستم نومید
که همچو سنگ نشان پای من به راه شکست
امان نداد کسادی که سر برون آریم
بهای یوسف ما در حریم چاه شکست
به مومیایی خورشید کسی درست شود؟
ز شرم حسن تو زینسان که رنگ ماه شکست
دلیر بر صف افتادگان چو برق متاز
که رنگ بر رخ آتش ازین گیاه شکست
کجا درست برآید سبوی ما صائب؟
ز چشمه ای که مکرر سبوی ماه شکست