عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل چرا چون شمع جز آه سربارش نباشد
گر به آتش پاره‌ای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشته‌ام صدره سراسر
آشیان گم کرده‌ای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مژده ای دل که شب فرقت یار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکس‌پذیر
که ز صیقل‌گری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
صد چشمم و رخسار تو دیدن نگذارند
صد گوشم و حرف تو شنیدن نگذارند
از گلشن وصل تو چه حاصل که شکفته است
درهم گلت از خوبی و چیدن نگذارند
زیر فلکم گو نگشایند پروبال
چون زین قفس تنگ پریدن نگذارند
از رستن تخمی که برش نیست چه حاصل
گوهر گرم از خاک دمیدن نگذارند
خون شد جگر تشنه ز حسرت نگرم چند
شادابی لعلی که مکیدن نگذارند
دل تنگم و آورد صبا بوی تو فریاد
چون غنچه گرم جامه درین نگذارند
مشتاق چه کیفیتم از باده در آن بزم
زان جام لبالب که چشیدن نگذارند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شام شد زلف سیاه تو بیارم آمد
گشت طالع مه و ماه تو ببارم آمد
دوش در بادیه رم کرده غزالی میگشت
گردش چشم سیاه تو بیادم آمد
بر سر شاخ کله گوشه گل باد شکست
شکن طرف کلاه تو بیادم آمد
خنجر غرقه بخون در کف مستی دیدم
تیغ خونریز نگاه تو بیادم آمد
بخسی آتشی از جلوه برقی افتاد
حال خود بر سر راه تو بیادم آمد
تیری آمد بهدف تند ز شستی مشتاق
سرعت ناوک آه تو بیادم آمد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گفتم ز صبر کار بسامان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگ‌زاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نه‌سزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و ناله‌ای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطره‌ای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطره‌ای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهره‌ام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پرده‌اش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوه‌ای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوه‌گری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم
بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
همه زخم حسرتم از لبت من خسته‌دل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
رهم از محیط غمت چسان که ز سخت‌گیری آسمان
نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد
چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بجز مئی که لب لعل یار من دارد
کدام باده علاج خمار من دارد
به من چه لطف بت میگسار من دارد
که مست خفته و سر در کنار من دارد
روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو
امیدها دل امیدوار من دارد
بهیچ آبله خاری ندارد آن کاوش
که غمزه تو به جان فکار من دارد
کدام صید فکن راست در کمان تیری
که ابروی بت عاشق شکار من دارد
بسرو و گل زده صد طعنه این چه زیبائیست
که یار سرو قد گلعذار من دارد
ننالم از ستم او که بیشتر کشدم
زیارئی که باغیار یار من دارد
به پیک یار چه حاجت کزو دهد خبرم
طپیدنی که دل بی‌قرار من دارد
نبرده هر که غمت خواب او چه آگاهی
ز حال دیده شب زنده‌دار من دارد
رود بباغ و نبیند به لاله مشتاق
که آن نشان دل داغدار من دارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
نروم بچه‌سان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد
نه بناله‌ام از ستمت بر کس نه ببادیه‌ام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد
شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد
تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
یارم بکنار امشب آمد
جانی ز نوم بغالب آمد
بازآ که چو ساغر پر از می
جانم ز غم تو بر لب آمد
وصل تو بهجر شد مبدل
روزم رفت وز پی شب آمد
از سوز غمت فغان که دوزخ
یک شعله ز تاب این تب آمد
عشق استادیست کز ازل عقل
چون طفلانش بمکتب آمد
تو ای مه مهروش که حالت
سرمایه رشگ کوکب آمد
آن مطلوبی که طالبان را
سودای تو عین مطلب آمد
سیب ز نخت که منزل او
بالای ترنج غبغب آمد
گر نیمه شبی بدست مشتاق
آمد به هزار یارب آمد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود
جز این نبود گر آخر یارئی دیدم ز یار خود
بخون خود ز تیرش غلطم و شادم بامیدی
که آید آن شکارافکن بسر وقت شکار خود
بسست امیدگاه من جفا ترسم بدل‌سازی
بناامیدی امید دل امیدوار خود
ز تاراج خزانم نیست پروا خاربن باشم
چه گل در باردارم تا بلرزم بر بهار خود
منم مشتاق از سودای زلف او سیه روزی
که نشناسم ز هم از تیرگی لیل و نهار خود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
کسان مشغول کار خویش و من مشغول یار خود
که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
نخواهم پرتو از مهر و فروغ از مه که در عشقت
خوشم با روزهای تیره و شبهای تار خود
باین شادم که نتوانم کنم گردآوری خود را
بکویت گر پریشان ساختم مشت غبار خود
ز بی‌قدری ندارم عزتی ناخوانده مهمانم
ببزم او مکرر آزمودم اعتبار خود
تو را با غیر دیدم کرد غیرت بیخودم ورنه
به زخم کاریی میساختم زین تیغ کار خود
خوشم گر خاک جولانگاه او گشتم بامیدی
که گردم گرد و افتم در قفای شهسوار خود
ز تیغش آن شهید بیکسم مشتاق در کویش
که غیر از شمع دلسوزی ندیدم بر مزار خود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قاصدی باز آمد و حرفی ز جائی می‌زند
سوخت از شوقم که حرف آشنائی می‌زند
چون به صیدی غمزه‌ات تیر جفایی می‌زند
ناوک رشگی بجان مبتلائی می‌زند
چاره‌ام مر گست در بحر غمت از اضطراب
نسپرد تا غرقه جان را دست و پائی می‌زند
من خموشم در سر کویت ز بیم مدعی
ورنه هر مرغی بگلزاری نوائی می‌زند
کشت ما را برق جانسوز غمت تنها نسوخت
خویشتن را هر دم این ظالم بجائی می‌زند
خویش را خواهد به یاد قاتل آرد روز حشر
گر شهید عشق حرف خونبهائی می‌زند
عشق جانسوز آتشی باشد که هر دم از تفش
دود آهی سر ز جان مبتلائی می‌زند
چون نگردد در رهت مشتاق پامال ستم
هرکه می‌آیی بر آن افتاده پائی می‌زند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیدی آخر آنچه با من طالع ناساز کرد
یار را از من مرا از یار غافل باز کرد
میسرودم بر گلی یکچند همچون بلبلی
ناگهان برگ سفر آن گل ز گلشن باز کرد
سخت‌گیریهای هجرش بر فشار طایرم
آشیان را تنگ‌تر از چنگل شهباز کرد
بار بستم منهم از گلشن به چشم حسرتی
گزنم خون جگر نتوانش از هم باز کرد
قصه کوته آسمان و انجمش کز خشم و کین
آن جفا بنیاد با من این ستم آغاز کرد
یار را از من بریدند و مزا از خانمان
گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن پرواز کرد
کیستم مشتاق سرگرم فغان مرغی کزو
خویش را آخر کباب از شعله آواز کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
عاشق ز دل و جان چه خبر داشته باشد
سرگشته ز سامان چه خبر داشته باشد
شوخی که بشمشیر تغافل زده ما را
از حال شهیدان چه خبر داشته باشد
در وادی ظلمت چو خضر آنکه نزدگام
از چشمه حیوان چه خبر داشته باشد
باد سحر آشفته ز ره میرسد آیا
زآن زلف پریشان چه خبر داشته باشد
ماهی که بکف آینه از شرم نگیرد
زین دیده حیران چه خبر داشته باشد
یوسف که دلی ساده‌تر از آینه دارد
از حیله اخوان چه خبر داشته باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد می‌کند
آنم به بی‌ستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیده‌اش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد می‌کند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برنده‌تر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب
غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید
ناله زار من از من یار را بیزار کرد
در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید
هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان
عاشق آزرده‌دل غیر از دل‌آزاری ندید
در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت
سرگران از من بآئینی که پنداری ندید
بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم
هیچ گلبن اینقدر از باغبان‌خواری ندید
چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان
غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید
غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع
چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید
خسته درد محبت بود تا بسپرد جان
صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زحی لیلی از ناز بیرون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید
نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید
گرفتم نگریم ز جور تو اما
نه زخمیست زخمم کز و خون نیاید
کسیرا که عشق تو دیوانه سازد
علاجش ز عقل فلاطون نیاید
بت ماست لیلی نژادی که هرگز
بپرسیدن حال مجنون نیاید
شبی بی‌تو ممکن نباشد که شهری
ز سیل سرشگم بهامون نیاید
ترا دارم از چرخ یاری چه جویم
که آنچه از تو آید ز گردون نیاید
چه نسبت بهم فیض عشق و خرد را
که کار می ناب ز افیون نیاید
چنان شد حصاری هم آتش که آهم
که بیرون شراری ز کانون نیاید
چه سودم ز وصلت که از سرکشیها
در آغوشم آن‌قد موزون نیاید
چسان مفلس عشق کام از تو گیرد
که این کار از گنج قارون نیاید
ز کوی تو چون طایر تیر خورده
که آید که غلطیده در خون نیاید
نشد از جفای تو مشتاق یکشب
بکویت رود شاد و محزون نیاید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گردم بسر کویت دیوانه چنین باید
سرگشته یک شمعم پروانه چنین باید
از جای نمیرفتم از صد خم و کارم ساخت
چشم تو بیک گردش پیمانه چنین باید
نه بام و نه در دارد در گشته سرای ما
شرمنده سیلابست ویرانه چنین باید
یکلحظه نگیرد اشک جا در صف چشمم
از کثرت غلطانی دردانه چنین باید
گفتی سخنی از وصل جا ندادم و آسودم
تا حشر بخوابم کرد افسانه چنین باید
پیوسته دلم باشد از عکس بتان لبریز
جوش صنم است اینجا بتخانه چنین باید
افکند بمن آن شوخ غافل نگهی مشتاق
بیخود ز خود افتادم جانانه چنین باید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
برخ صد پرده آن پیدا و پنهان درنظر دارد
ولی چون غنچه در هر پرده‌ای روئی دگر دارد
برنجم گر رها سازد چو مرغ بسمل از دستم
که اندازد به خاکم بهر آن کز خاک بردارد
بخود پیچان گر از تاب میانی گشته‌ای دانی
رگ جانم چه پیچ و تاب از آن موی کمر دارد
بزاری روز و شب نالم بامیدی کز احوالم
شوی آگاه اما ناله‌ام کی این اثر دارد
درین دریا که کشتی را معلم نیست در طوفان
چه روا زورقم از سیلی موج خطر دارد
گر از رنج گرفتاری نیم نالان عجب نبود
شکایت از قفس کی طایر پی بال و پر دارد
چو خارم ریخت ذوق کاوش مژگان او در دل
که در رگ باز خونم کاوکاو نیشتر دارد
نسیم صبحگاهی برد آرامم نمی‌دانم
چه پیغام از تو دیگر قاصد باد سحر دارد
تواند کرد تا صبح قیامت خواب آسایش
شب از کوی تو هر عاشق که خشتی زیر سر دارد
بکوی عشق اگر مشتاق خون گرید مکن منعش
که از شاخ گلی صدخار حسرت در جگر دارد