عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
برخیز تا کنیم صبوحی هوای باغ
کز فیض ابر گشت منور فضای باغ
خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند
هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ
در نیفه های غنچه نهادند نافه ها
تا مشک بیز کرد نسیمش هوای باغ
شادی روی آنکه به شادی علی الصباح
بر ما کند گشاده درِ دل گشای باغ
دهقان نگر که گه گه در تاب آفتاب
تا سی سه چار آب برد از برای باغ
الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک
خاری به روزگار برآرد ز پای باغ
می نیست آب رز که مسیح است در خواص
انگور چیست مریم دوشیزه زای باغ
دیوار ها بلند چرا برکشیده اند
وز خار تیغ ساخته پرچین های باغ
تا هر زمان به گل نرسد دست ناصواب
از بیم زهر خار مخالف گزای باغ
خوار و خجل بماندی اگر داستان من
بر گوش بگذراندی دستان سرای باغ
آیا نزاریا بودت بخت آنکه باز
با دوستان صبوح کنی در سرای باغ
از بیرجند دورم و چون بی دلان مست
مشتاق بانگ بلبلم و مبتلای باغ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
دلی می خواهم از هر کار فارغ
زنام و ننگ و فخر و عار فارغ
مرا باید که در گلزار باشم
به گل مشغول لیک از خار فارغ
چنان فارغ ز محنتها به یک بار
که هست از محنت من یار فارغ
چو چالاکان ز خلد و دوزخ آزاد
چو ناپاکان ز نور و نار فارغ
خمار آلوده چون محتاج راح است
نمی یارد شد از خمار فارغ
عدو یک لحظه کی بوده است هرگز
ز دعوی های نا هموار فارغ
دلا گر بشنوی یک نکته از من
شوی از هفت و پنج و چار فارغ
اگر خواهی که باشی شادمانه
ز غم خوردن مرا بگذار فارغ
نزاری از بلای نفس ناقص
شود هم عاقبت یک بار فارغ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
مدعیان می نهند پای برون از گزاف
بی خبران می زنند از حرم عشق لاف
آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست
ما و خرابات و می حاج و منا و طواف
عین حیات است عشق غرق در آن عین شو
در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف
بیش مباش ای پسر طالب درمان دل
دردی دل آمده است داروی دلهای صاف
گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق
سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف
ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود
مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف
هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش
شرح مودت مگوی شعر محبت مباف
گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست
طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف
کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور
کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
صراحی می زند بانگ اناالحق
بیا ساقی بده جام مروق
من از حلق صراحی می ننوشم
به وقت صبح تسبیح مصدّق
ببین بر چهره ی خوبان که از می
عرق چون می زند بر گل معلق
می و شاهد به غایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقّق
حدیث عاشقان این است بی شک
برین هم عاقلان دارند صدّق
مرا باری از این معنی به سر نیست
به پیش جمله می گوییم مطلّق
به مشتاقان می صافی حلال است
دریغ افسردگان را آب خندق
نزاری کو که بی رخسار جانان
ندارد کار ما سامان و رونق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
گر نسبت خرقه نبرد شیخ به صادق
نی شیخ بود زرق فروشیست منافق
و نیز به نسبت ببرد دلق مرقع
سودش نبود گر نبود عاشق صادق
بر خرقه ی تسلیم زن از سوزن اخلاص
یک رقعه ز پرکاله ی ارباب حقایق
گر بشنوی از من سخن و کار بداری
یک نکته ی شایسته ی بایسته ی لایق
با اهل صفا می خور هان تا نخوری می
الا به رخ فرخ اصحاب موافق
یک پرتو نورست چه لیلی و چه مجنون
یک ذره ظهور است چه عذرا و چه وامق
این جا که من و تو سر و دستار حرام است
و آن جا که همه اوست حلال است لواحق
در گردن تو ما و من توست علاقه
گر بر شکنی وارهی از کل علایق
خود واقعه ای نیست دگر جز تو در این راه
از خویش برون آی و برستی ز عوایق
محتاج کسی باش که محتاج نباشد
تقدیر برون است ز تدبیر خلایق
موسی نتوانست درآمد به ره خضر
عاقل نتواند که شود پس رو عاشق
دل سوخته می باش و به خون غرقه نزاری
کمتر نتوان بود درین ره ز شقایق
نعل فرس عشق ز پیشانی خود ساز
بر ذروه ی افلاک زن اوتاد سرادق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
هر که نباشد چو من پس رو ارباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
ای پسر ار بگذری سوی خرابات عشق
کشف شود بر دلت سر کرامات عشق
جام می بیخودی تا نکشی باخودی
مست شوی گم شود ذات تو در ذات عشق
دیده ی خفاش را طاقت خورشید نیست
بر تو کفایت بود پرتو ذرات عشق
عقل تو جزوی بگشت لاف مزن بیش از این
حل نکندعقل تو جزو کمالات عشق
مهره مدزد از حریف بازی کودک مکن
برد تو ناممکن است ناشده شه مات عشق
وسوسه آموز کیست طالب طامات عقل
برق جهان سوز چیست پیک مهمات عشق
شش جهت شرق و غرب یک جهت عشق نیست
وهم کسی چون رسد وصف مسافات عشق
دعوی دیوانگی کس نکند منقطع
شرع نیارد سپرد راه مقالات عشق
شعر نزاری مخوان ورنه تعصب مکن
تا بتوانی شنود حرف مقامات عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
دبدبه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر جان می دهند کیست خریدار عشق
خود نبود آدمی بلکه جمادی بود
هر که به جان و به دل نیست گرفتار عشق
قصه ی آن شیخ پیر کز پی هفتاد سال
خمر بخورد و میان بست به زنار عشق
گر نشنیدی برو باز طلب تا کنند
بر تو به مرموز حل دفتر عطار عشق
زلف چلیپا صفت گر بنماید ز دور
دختر ترسا به رمز صورت اسرار عشق
راست چو آن پیر مست با تو نماید تو را
در نظر خلق فاش بر سر بازار عشق
سر اناالحق نبود در خور هر پنبه بز
لایق حلاج بود مرتبه ی دار عشق
طالب لیلی شدند زمره ی عهد و وفا
بر در مجنون زدند حلقه به مسمار عشق
عاشق دیوانه را می رسد آشفتگی
زان که نیارند کرد عقل و خرد کار عشق
نیست دگر احتمال کار نزاری زار
خاصه نزاری چو او چند کشد بار عشق
بلبل مسکین به درد از گل بد عهد و باز
در سر او خار خار می فکند خار عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
دوش مرا پیش کرد قافله سالارِعشق
گفت بیا طوف کن کعبۀ اسرارِ عشق
قافله برداشتم بادیه بگذاشتم
قافله بر ذکرِ حق بادیه بر خارِ عشق
تا به درِ کعبه برد حاجیِ نفسِ مرا
داد به دستِ دلم حلقۀ اقرارِ عشق
قومی دیدم کنار بر بتِ اخلاصِ دوست
جمعی دیدم میان بسته به زنّارِ عشق
گفتم کعبه ست این دیرِ مغان نیست گفت
شرم نداری خموش چون کنی انکارِ عشق
بیش نیارد برون سر ز بیابانِ عقل
هر که درین ره فتاد دور ز هنجارِ عشق
خود چه تعلّق به تو کعبه و بت خانه را
تولیت و سلطنت نیست مگر کارِ عشق
بر شکن از بودِ خود سینه ز بت کن تهی
اینک اگر بشنوی کعبه ی ابرارِ عشق
معتقدان کرده اند جانِ گرامی فدا
تا نشوی جهد کن بیهده مردارِ عشق
مصدرِ ابداعِ تو جوهرِ نشرِ وجود
نسخه ی اسرارِ حق نقطه ی پرگارِ عشق
کعبه ی مقصود چیست سینه ی پاکِ رجال
روضۀ فردوس چه خانۀ خمّارِ عشق
بر درِ شیرین تُرُش گر بنشیند چه غم
شور مکن گو رقیب پیشِ نمک سارِ عشق
کسوتِ عشّاق چیست حلّۀ رضوان و نیست
حلّۀ رضوان به جز پود تو و تارِ عشق
اوّل محلوج وار پاک شد از خبثِ شرک
پس سرِ حلّاج شد تاجِ سرِ دارِ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
مستیم از مبادیِ فطرت ز جامِ عشق
آری مدام مست شدیم از مدامِ عشق
بر بویِ تبعثون شب و روزم خراب و مست
تا مست سر ز خاک بر آرم به کامِ عشق
ببینی نهاده سویِ لحد اندرونِ خاک
باشد هنوز بویِ می ام در مشامِ عشق
هر دم زبانِ حال رساند به گوشِ من
از ساکنانِ عالمِ بالا پیامِ عشق
پر فتنه روزگارِ پریشان چو زلفِ دوست
ما معتکف نشسته به دارالسَّلامِ عشق
بر نقطۀ مراد نگردد کسی که او
بیرون بود ز دایرۀ اهتمامِ عشق
امرست عشق و عقل ازو یافت فیضِ نور
هر کس ولی نداند سّرِ کلامِ عشق
هر کس نیافت ره به سرِ گنجِ کُنجِ ما
هر مرغ را قبول نکرده ست دامِ عشق
بر ملکتِ سخن نشود شاه هم چو من
هر کو نبود ز اوّلِ فطرت غلامِ عشق
در ضبطِ ملکِ نظم نزاری شجاع شد
تا بر کشید تیغِ زبان از نیامِ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
ای خطبۀ سعادتِ کلّی به نامِ عشق
وی آفتابِ عالمِ هستی نظامِ عشق
در عشقم از سیاستِ سلطان نهیب نیست
سلطان چه کس بود که نباشد غلامِ عشق
کس را به دستِ عقل میسّر نمی شود
پایِ دلِ ضعیف گشادن ز دامِ عشق
صاحب خرد بسا که جگر خورد و در نیافت
چون و چرا و کو و کجا و کدامِ عشق
استادِ کاملان همه عشق است و علم و عقل
هستند در تمامیِ خود ناتمامِ عشق
دیوانگان که مست الستند همچنان
مستی کنند بعد قیامت ز جام عشق
مجنون که جرعه ای به مذاقش رسیده بود
مست همیشگی شد و مست مدام عشق
ما نیز هم ز جمله ی مستان عاشقیم
بی نام و ننگ بی سر و سامان به کام عشق
مادر به نام و ننگ بپرورد و شیر داد
استاد کار گشت نزاری به کام عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
زلالِ خضر و شبِ خلوت و حریفِ موافق
وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق
شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این
که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق
چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت
ز راهِ مرتبه بر سدره کش طنابِ سرادق
ز من مدارید ای عاقلان به خیر توقّع
اگر خلافِ خرد می کنم که مستم و عاشق
کسی که خورد ز خُم خانۀ محبّتِ او می
به خویش باز نیاید به حکمِ فطرتِ سابق
به عشق هیچ تعلّق نداشت قصّۀ رامین
به عقل نیز چه نسبت کند فسانۀ وامق
چه التفات به حالاتِ مستحیلِ محق را
که از زمان و مکان فارغ اند اهلِ حقایق
محیط بر لکِ پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیی و آن گه من و غریقِ علایق
ز کاینات من و خرقه ای و کُنجی و آبی
که داغ کرد چو آتش به عکس رنگِ شقایق
بخوان وَ مِن ثُمُراتِ النَّخیلِ و الاّعناب از
کتابِ مُنزَل کآورد مصطفی به خلایق
به حکم تُتٌخِدُون شیره می ستانم از اعناب
همیشه مستم و با آیتِ صحیح و موافق
درست و راست بیان می کنم و حَمداً للهِ
چو راویانِ منافق نه کاذبیم و نه سارق
بر اختلافِ تصرّف کنندگان چه معوَّل
اگر مجالِ قبول است بس روایتِ صادق
نزاریا گهرِ عقل در خلابِ جهالت
به حسبِ حالِ تو چون در خور آمده است و چه لایق
مکوش با متعصّب که در حجاب بمانده
به حجّتِ تو برون ناید از مضیقِ عوایق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
رفیقی هم دم و یاری موافق
به دست آور ببُر از هر منافق
برو یاری طلب کن کاندرین راه
گزیرت نبود از یاری موافق
بهانه عشق لیلی کن چو مجنون
نظر گه رویِ عذرا کن چو وامق
مسلّم نیست کس بی پایمردی
که باشد دست گیر اندر عوایق
درین علّت بمیری گر طبیبت
نباشد در مداوا نیک حاذق
به قومی التجا کن گر بصیری
که ایشان اند ممتاز از خلایق
ترابر ذوقِ وهمی حالتی نیست
که ایشان راست بر محضِ حقایق
ولیکن صبحِ کاذب را نباشد
فروغِ نورِ شمعِ صبحِ صادق
نزاری بت پرست ار بت شکن باش
دو رنگی در طریقت نیست لایق
گر آن سالوسیان اهلِ صلاح اند
عفا الله زمره ی رندانِ فاسق
سراسر گنجِ دنیا عینِ رنج است
فراغت نیست ممکن در علایق
فلک تا داغِ بی دادی نکردش
کُله ننهاد بر فرقِ شقایق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
ما بینِ حقّ و باطل ضدّیتیست مطلق
تیغی به تارِ مویی آویخته معلّق
ای یار یک نصیحت یارانه بشنو از من
مگرو به رایِ ناقص مشنو حدیثِ احمق
یک بار حایِ حیرت بر قافِ قربِ او زن
کز عینِ عرف گردد میمِ محق محقّق
دوشیزه مریم ارنی چون زایدی مسیحا
حلاّج مرده ارنی چو گویدی انا الحق
هر ظاهری که بینی بی باطنی نباشد
بشنو ندایِ دعوت زین داعیِ مصدّق
با وقت ساز حالی تا وعده ای ستانیم
از کف مدار خالی جامِ میِ مروّق
من پیرِ خانقاهم یعنی شراب خانه
کرباس و صوف خواهم نه سندس و ستبرق
نا برده بوی و کردن نسبت به شیخ صادق
کار افتقار دارد نه اخضر و نه ازرق
مهر کسیست ما را در جان که وقتِ معجز
مه را به یک اشاره کردی در آسمان شق
با لحم و دّمِ ما شد مهرِ ولی مخمَّر
دانی کدام والی شیرِ مصافِ خندق
دانم کنند جهّال انکار بر نزاری
غم نیست گر مقلّد گیرد برین سخن دق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
خنبِ من کوثرست و راحِ رحیق
گنجِ من کُنجِ خانۀ تحقیق
نفسم روح خاصه روحِ مسیح
خاطرم بحر خاصه بحرِ عمیق
سخنم دانه دانه دُرِ نفیس
لغتم نکته نکته رمزِ دقیق
نه غلط می کنم چه حاجتِ آن
که مقاماتِ خود کنم تصدیق
کارِ من نیست طم طراق نی ام
مردِ جنگ و جدل به هیچ طریق
من به خود نیستم کم از کم هیچ
هم مگر هم رهم شود توفیق
آرزو داشتم قناعت و بخت
در کنارم نهاده بی تعویق
کُنج کی خواهم و صراحی کی
ور بود یارَکی شریف و شَفیق
ساقیِ ساده بر ستیزه ی عام
میِ برّاق ریز در ابریق
جز به کشتن مده نزاری را
باش گو در محیطِ خنب غریق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
اگر تو جهد کنی با تو می رود توفیق
رفیقِ راه تو توفیق به علی التحقیق
اگر مشاهده خواهی برو مجاهده کش
به پایِ جهد میسّر شده ست قطعِ طریق
سفینه واسطه ی مَخلص است بی ملاّح
گمان مبر که توان شد برون ز بحرِ عمیق
به مهلکات در افتاده جهد باید کرد
به کوششی که برآید ز دست و پایِ غریق
مکن فراخ روی در سخت که پنهان است
رموزِ مردان در ضمنِ نکته هایِ دقیق
خیال و وهم و قیاس از دماغ بیرون کن
که استقامتِ تو نیست جز درین تفریق
مدام باش طلبگارِ وقت بی تأخیر
قیام کن به مهمّاتِ خیر بی تعویق
ز راح دست مکش روح را صفایی ده
صفایِ روح نباشد مگر به راحِ رحیق
سِیه کنند سفید اهلِ روزگار و مرا
دقیقه ایست ز من بشنو ای رفیقِ شفیق
خضاب کاریِ من به که هر سپیده دمی
رخِ زریرِ نزاری به مَی کنم چو عقیق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
بر ما گر اعتراض کند مدّعی چه باک
بر آستانِ دوست مقیمیم هم چو خاک
عین الیقین معاینه می بین و دور باش
هم چون من از وساوسِ تشبیه و اشتکاک
چنگال در مزن به گریبانِ ما گریز
از زمره یی که دامنِ عفّت زدند چاک
عاقل نشد هنوز برین امتحان محیط
تا عشق از برایِ چه آمد درین مغاک
تا دفعِ شبه و شرک کند ورنه لامحال
وحدت نیامده ست و نیاید در اشتراک
ما را مبر به دعوتِ اصحابِ خودپرست
در قالبِ پلید نگنجد روانِ پاک
در خانه مرغ را نبود قدرتِ عقاب
در آب لوک را نبود حّدِ بیسراک
هر کس به اصل میل کد پیش بین و عقل
ما را چو بازگشت به عشق است نیست باک
هم عاقبت به مرکزِ خود بازگردد آب
هر چند کز سَمَک بردش ابر بر سماک
خو کن به بی نوایی و عزلت نزاریا
آری که خانه سوز بود عشقِ سوزناک
مردانه باش در صفِ تسلیمِ غازیان
عشقت مگر به تیغِ محبّت کند هَلاک
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
فسردگان چه شناسند قدرِ سورِ فلک
که عاشق است که نشناسد از قدم تارک
به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست
در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک
کمالِ عشق نمی دانی و مرا هم نیست
سر و دلی که به برهان صفت کنم یک یک
به عقل اگرچه شریف است عشق نتوان باخت
به نردبان نتوان بر سماک شد ز سمک
تو را که عشق به کارست عقل می طلبی
شکر مفید نباشد به جایگاهِ نمک
چو دردِ عشق بجنبد کدام عقل و خرد
چو وصلِ دوست برآید کدام حور و ملک
کسی دگر چو نزاری ز عشق واقف نیست
که هیچ سنگ نداند عیارِ زر چو محک
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
آشکارا شد همه رازم دریغا نام و ننگ
چون چنین شد ساقیا درده شرابی بی درنگ
در مُقامر خانه ی عشق و خراباتِ کمال
پاک بازان فارغ اند از نام و ننگ و صلح و جنگ
هر دو عالم باختن در یک نَدَب فرزانگی ست
جامِ می بر دست کردن طوقِ گردن زلفِ چنگ
نیلِ مستانِ صبوحی بر جمالِ دوستان
کی به نیلِ مصر ماند خاصه نیلی پر نهنگ
راحتِ روح است با حورانِ آهو چشم می
کندنِ جان است بودن با رقیبانِ پلنگ
شیرۀ رز را همی گویند بد گویان شراب
حاش لله نوش دارو را لقب دادن شرنگ
هیچ کس را در جهان بر هیچ کس انکار نیست
چون توان بردن به حیلت صبغة الله را ز رنگ
صیقلِ اندوق کن بر کار یعنی می که می
می زداید از سوادِ دیدۀ دل تنگ زنگ
دستِ تشنیع و گریبانِ نزاری تا به کی
چون نزاری هر که زد در دامنِ تسلیم چنگ
چون کند بی چاره کز دستش برفتنه ست اختیار
چون خدنگ از شست و مرغ از دام و صید از پالهنگ