عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
کی به عشق افسرده اولی کی بود
خام را این سوز یعنی کی بود
گر ترا عین الیقین حاصل شود
با منت من بعد معنی کی بود
عقل را در آفتاب امتحان
طاقت نور تجلی کی بود
خویشتن بینی و لاف معرفت
هر دو با هم این چه معنی کی بود
نور شمع و ظل شب در خاصیت
مختلف در چشم اعمی کی بود
تا نگیرد ترک استحرام لاف
رجعت مولی به مولی کی بود
منکران را طاقت اقرار نیست
در اوابی هم خودآری کی بود
هر عصایی نیل نتواند کشافت
هر شبانی حد موسی کی بود
کی بود سوز نزاری خام را
در یهودا صدق عیسی کی بود
خام را این سوز یعنی کی بود
گر ترا عین الیقین حاصل شود
با منت من بعد معنی کی بود
عقل را در آفتاب امتحان
طاقت نور تجلی کی بود
خویشتن بینی و لاف معرفت
هر دو با هم این چه معنی کی بود
نور شمع و ظل شب در خاصیت
مختلف در چشم اعمی کی بود
تا نگیرد ترک استحرام لاف
رجعت مولی به مولی کی بود
منکران را طاقت اقرار نیست
در اوابی هم خودآری کی بود
هر عصایی نیل نتواند کشافت
هر شبانی حد موسی کی بود
کی بود سوز نزاری خام را
در یهودا صدق عیسی کی بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
بیا که مهر تو با جان ز جسم ما برود
محبت ازلی کی چنین ز جا برود
میان اهل صفا گر ز آه خشم و عتاب
کدورتی بود آن هم به ماجرا برود
به دست عقل نباشد زمام عقل آری
حجاب عقل شود عشق تا قضا برود
شکایتی که مرا از تو و تو را از ماست
همان به است که آخر کنیم تا برود
تحمل سخنت می کنم به دیده ی سخت
که سست عهد بود هر که از جفا برود
هزار بار منادی به شهر دردادم
که خاک بر سر آن کز سر وفا برود
تو جمع باش که این خسته پریشان حال
به سر به پیش تو آید اگر به پا برود
چو قادری چه توان، اختیار باید کرد
اگر هزار جفا بر سر از شما برود
ز اعتقاد نزاری به صد پریشانی
نعوذ بالله اگر هرگز این صفا برود
محبت ازلی کی چنین ز جا برود
میان اهل صفا گر ز آه خشم و عتاب
کدورتی بود آن هم به ماجرا برود
به دست عقل نباشد زمام عقل آری
حجاب عقل شود عشق تا قضا برود
شکایتی که مرا از تو و تو را از ماست
همان به است که آخر کنیم تا برود
تحمل سخنت می کنم به دیده ی سخت
که سست عهد بود هر که از جفا برود
هزار بار منادی به شهر دردادم
که خاک بر سر آن کز سر وفا برود
تو جمع باش که این خسته پریشان حال
به سر به پیش تو آید اگر به پا برود
چو قادری چه توان، اختیار باید کرد
اگر هزار جفا بر سر از شما برود
ز اعتقاد نزاری به صد پریشانی
نعوذ بالله اگر هرگز این صفا برود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
قضای عشق چو نازل شد احتراز چه سود
چو دل برفت مراعات دلنواز چه سود
به پای آبله نتوان ره دراز برید
چو قاصر است معانی سخن دراز چه سود
چو ترک جان نتوان گفت عشق نتوان باخت
نگفته اند که با روی دوست ناز چه سود
چو عشق مملکت جان و دل به هم برزد
به هرزه تعبیه عقل چاره ساز چه سود
نه دیده بان وجود است دیده غماز
ولی چو یاور دزدست دیده باز چه سود
مراد حج تو ای دل نیازمندی توست
چو قبله بازندانی ز بت نماز چه سود
نزاری از بگدازد مرا ز یار چو زر
خلاص روی ندارد ز بس گداز چه سود
چو دل برفت مراعات دلنواز چه سود
به پای آبله نتوان ره دراز برید
چو قاصر است معانی سخن دراز چه سود
چو ترک جان نتوان گفت عشق نتوان باخت
نگفته اند که با روی دوست ناز چه سود
چو عشق مملکت جان و دل به هم برزد
به هرزه تعبیه عقل چاره ساز چه سود
نه دیده بان وجود است دیده غماز
ولی چو یاور دزدست دیده باز چه سود
مراد حج تو ای دل نیازمندی توست
چو قبله بازندانی ز بت نماز چه سود
نزاری از بگدازد مرا ز یار چو زر
خلاص روی ندارد ز بس گداز چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چون نه با مایی اگرچه خاص ما رایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
هیچم دلِ شکسته موافق نمی شود
خود هیچ هفته نیست که عاشق نمی شود
چندان که پند می دهمش تا شود صبور
البتّه ناشکیب موافق نمی شود
چندان که بیش تربیت و جهد می کنم
باری برون ز پیشِ عوایق نمی شود
این یک دقیقه هست که کس در زمانه نیست
تا مبتلا به قیدِ علایق نمی شود
یک نکتۀ دگر که پسندِ سلوک نیست
هر کو جهان نمایِ خلایق نمی شود
وین مشکل است نیز که طالب به هیچ وجه
خرسند بر نصیبۀ سابق نمی شود
عذرا نمی شود ز بلا هیچ کس برون
تا قیدِ دامِ عشق چو وامق نمی شود
القصّه خرقه پوش نباشد چو بایزید
تا پس روِ ولایتِ صادق نمی شود
مردانه برشکن ز دو عالم نزاریا
دنیا و دین حجابِ محقّق نمی شود
از گوشت پاره ای چه شکایت کنی مگوی
هیچم دلِ شکسته موافق نمی شود
خود هیچ هفته نیست که عاشق نمی شود
چندان که پند می دهمش تا شود صبور
البتّه ناشکیب موافق نمی شود
چندان که بیش تربیت و جهد می کنم
باری برون ز پیشِ عوایق نمی شود
این یک دقیقه هست که کس در زمانه نیست
تا مبتلا به قیدِ علایق نمی شود
یک نکتۀ دگر که پسندِ سلوک نیست
هر کو جهان نمایِ خلایق نمی شود
وین مشکل است نیز که طالب به هیچ وجه
خرسند بر نصیبۀ سابق نمی شود
عذرا نمی شود ز بلا هیچ کس برون
تا قیدِ دامِ عشق چو وامق نمی شود
القصّه خرقه پوش نباشد چو بایزید
تا پس روِ ولایتِ صادق نمی شود
مردانه برشکن ز دو عالم نزاریا
دنیا و دین حجابِ محقّق نمی شود
از گوشت پاره ای چه شکایت کنی مگوی
هیچم دلِ شکسته موافق نمی شود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
خوشا که عید به ما وعدۀ وصال دهد
نمازِ شام افق مژدۀ هلال دهد
غلامِ همّتِ آنم که چون بدید هلال
پیا پی ام دو سه ساغر میِ زلال دهد
می ای به ساغرِ سیمین نه حّدِ من باشد
رهینِ منّتم ار نیز از سفال دهد
وجودِ من چو درختی ست در سراچۀ خاک
که آبِ تلخِ رزش قوّتِ نهال دهد
پس از مجاهدۀ روزه محتسب وقت است
که ترکِ درّه و آمد شدِ محال دهد
فراقِ باده به سی روز آن قفا دادم
که روزگار مگر در هزار سال دهد
ببین چه مایۀ دیوانگی ست گرسنگی
که خاطرِ عقلا را زجان ملال دهد
کسی به پایِ ریاضت بر آسمان نرسد
و گر مثل چو زمین تن در احتمال دهد
زوالِ عمر و کمالِ بقا به طاعت نیست
به بخششیست که توفیقِ لایزال دهد
نزاریا مده از دست جامِ مالامال
جهان مخور که فلک زود پای مال دهد
صبوح محضِ فریضه ست خاصه در شبِ عید
چنان که وقتِ نمازت فراغِ بال دهد
نمازِ شام افق مژدۀ هلال دهد
غلامِ همّتِ آنم که چون بدید هلال
پیا پی ام دو سه ساغر میِ زلال دهد
می ای به ساغرِ سیمین نه حّدِ من باشد
رهینِ منّتم ار نیز از سفال دهد
وجودِ من چو درختی ست در سراچۀ خاک
که آبِ تلخِ رزش قوّتِ نهال دهد
پس از مجاهدۀ روزه محتسب وقت است
که ترکِ درّه و آمد شدِ محال دهد
فراقِ باده به سی روز آن قفا دادم
که روزگار مگر در هزار سال دهد
ببین چه مایۀ دیوانگی ست گرسنگی
که خاطرِ عقلا را زجان ملال دهد
کسی به پایِ ریاضت بر آسمان نرسد
و گر مثل چو زمین تن در احتمال دهد
زوالِ عمر و کمالِ بقا به طاعت نیست
به بخششیست که توفیقِ لایزال دهد
نزاریا مده از دست جامِ مالامال
جهان مخور که فلک زود پای مال دهد
صبوح محضِ فریضه ست خاصه در شبِ عید
چنان که وقتِ نمازت فراغِ بال دهد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید
وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید
تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن
ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید
ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان
کز قامتِ بلندت خم در صنوبر آید
درمان چه می کند دل درد از تو راحت آمد
مرهم چه می نهد جان زخم از تو خوش تر آید
در عشق مردِ صادق هم چون خلیل باید
تا وقتِ آزمایش آتش برو برآید
آن جا که بی محابا تیرِ بلا روان شد
مردی تمام باید تا در برابر آید
ای پای مال کرده بی خود نزاری ات را
آری چو بر سر آیی باشد که بر سر آید
وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید
تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن
ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید
ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان
کز قامتِ بلندت خم در صنوبر آید
درمان چه می کند دل درد از تو راحت آمد
مرهم چه می نهد جان زخم از تو خوش تر آید
در عشق مردِ صادق هم چون خلیل باید
تا وقتِ آزمایش آتش برو برآید
آن جا که بی محابا تیرِ بلا روان شد
مردی تمام باید تا در برابر آید
ای پای مال کرده بی خود نزاری ات را
آری چو بر سر آیی باشد که بر سر آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
زهی مراد اگر از دست رفته بازآید
به دست وانۀ امّیدِ من چو بازآید
ستیزِ عیب کنان را وفایِ عهد کند
خلافِ مدّعیان را به صلح بازآید
مرا ز من بستاند زبس که بنوازد
خیالِ او چو به بالینِ من فراز آید
عذابِ روزِ قیامت همین بود که دلم
هزار بار به جان از شبِ دراز آید
اگر به بت کده ای در شود عجب نبود
که پیشِ او هُبل از طاق در نماز آید
گل از طراوتِ رویش خجل شود در باغ
چو سروِ قامتِ حسنش در اهتزاز آید
از آن گروه که هم راه و هم وثاقِ وی اند
مسافرانِ دگر را هزار ناز آید
به کاروان گهِ حسنش چو خیمه بیرون زد
رقیب ره ندهد هر که بی جواز آید
یقین که زود به بی گانگی بر آرد سر
کسی که هم رهِ او از سرِ مَجاز آید
برون شوش ز بلا جز همین نمی دانم
که اعتراض نیارد در احتراز آید
به بد دلی نتوان بر بساطِ عشق نشست
مگر در اوّلِ این باخت پاک بازآید
خلاصم از غمِ او بی خودی ست شادیِ آنک
مرا صباح به یک چاره چاره ساز آید
علاجِ دردِ نزاری همین و هیچ دگر
نیازمند به درگاهِ بی نیاز آید
به دست وانۀ امّیدِ من چو بازآید
ستیزِ عیب کنان را وفایِ عهد کند
خلافِ مدّعیان را به صلح بازآید
مرا ز من بستاند زبس که بنوازد
خیالِ او چو به بالینِ من فراز آید
عذابِ روزِ قیامت همین بود که دلم
هزار بار به جان از شبِ دراز آید
اگر به بت کده ای در شود عجب نبود
که پیشِ او هُبل از طاق در نماز آید
گل از طراوتِ رویش خجل شود در باغ
چو سروِ قامتِ حسنش در اهتزاز آید
از آن گروه که هم راه و هم وثاقِ وی اند
مسافرانِ دگر را هزار ناز آید
به کاروان گهِ حسنش چو خیمه بیرون زد
رقیب ره ندهد هر که بی جواز آید
یقین که زود به بی گانگی بر آرد سر
کسی که هم رهِ او از سرِ مَجاز آید
برون شوش ز بلا جز همین نمی دانم
که اعتراض نیارد در احتراز آید
به بد دلی نتوان بر بساطِ عشق نشست
مگر در اوّلِ این باخت پاک بازآید
خلاصم از غمِ او بی خودی ست شادیِ آنک
مرا صباح به یک چاره چاره ساز آید
علاجِ دردِ نزاری همین و هیچ دگر
نیازمند به درگاهِ بی نیاز آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
آن بر شکسته از ما باشد که باز آید
این جا دری گشاید آن جا رهی نماید
ما منتظر نشسته برخاسته قیامت
روزی که بار باشد بر ما که در گشاید
هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم
آن جا که دوست باشد چیزی دگر نباید
دنیا و آخرت را بر هم زدیم کلّی
چیزی نمانده این جا حاسد چه بر فزاید
تسلیم شو محقّ را پرهیز کن ز مبطل
بی گانه چون برن شد خانه کیا درآید
این کار را بباید گُردی و پهلوانی
نازک مزاجِ بد دل تسلیم را نشاید
منکر مباش چندین گر در مقامِ وحدت
دوشیزه یی چو مریم روح اللّهی بزاید
نَبوَد شگفت اگر چه بد گو نکو نگوید
عادت بود که عقرب بر سنگ می گزاید
شوریدنِ نزاری چون بلبل است عمدا
کز فرطِ شوق چندی بر گل بُنی سراید
دو کَون در برابر یک ذرّه یی نسنجد
آن جا که غمزۀ او ما را ز ما رباید
این جا دری گشاید آن جا رهی نماید
ما منتظر نشسته برخاسته قیامت
روزی که بار باشد بر ما که در گشاید
هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم
آن جا که دوست باشد چیزی دگر نباید
دنیا و آخرت را بر هم زدیم کلّی
چیزی نمانده این جا حاسد چه بر فزاید
تسلیم شو محقّ را پرهیز کن ز مبطل
بی گانه چون برن شد خانه کیا درآید
این کار را بباید گُردی و پهلوانی
نازک مزاجِ بد دل تسلیم را نشاید
منکر مباش چندین گر در مقامِ وحدت
دوشیزه یی چو مریم روح اللّهی بزاید
نَبوَد شگفت اگر چه بد گو نکو نگوید
عادت بود که عقرب بر سنگ می گزاید
شوریدنِ نزاری چون بلبل است عمدا
کز فرطِ شوق چندی بر گل بُنی سراید
دو کَون در برابر یک ذرّه یی نسنجد
آن جا که غمزۀ او ما را ز ما رباید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
این چه بویی ست که از بادِ صبا می آید
وین چه مرغی ست که از سویِ سبا می آید
قاصدِ حضرتِ لیلی چه خبر می گوید
بویِ پیراهنِ یوسف ز کجا می آید
گویی این بادِ دل آویز بدین خوش بویی
از سرِ زلفِ جگر گوشۀ ما می آید
امشب ای هم نفسِ صبح گر از من پرسد
گو هنوزش نفسی هم به رجا می آید
به چه مشغول بباشم که فراموش کنم
یار و از هر چه کنم یاد که وا می آید
من بر آنم که به محشر چو بر انگیزندم
هم چنان از لحدم بویِ وفا می آید
به دو ابرویِ کمانت که به سر بازآیم
پیشِ آن تیر که از شستِ شما می آید
تلخ و شیرین که از آن دست بود فرقی نیست
هر چه احباب فرستند عطا می آید
تا به بالایِ تو در می نگرم باکی نیست
گر ز بالایِ سرم سنگِ بلا می آید
آن که مشتاقِ تو باشد اگر بر سرِ تیغ
رفته باشد چو تو گویی که بیا می آید
معتقد باک ندارد که در آتش چو خلیل
اگرش دوست بگوید به رضا می آید
مردِ این راز نبودیم ولی سنگِ نیاز
همه برپا و سرِ بی سر و پا می آید
گو سپر هم چو نزاری به سرِ آب انداز
هر که را تیرِ ملامت ز قفا می آید
وین چه مرغی ست که از سویِ سبا می آید
قاصدِ حضرتِ لیلی چه خبر می گوید
بویِ پیراهنِ یوسف ز کجا می آید
گویی این بادِ دل آویز بدین خوش بویی
از سرِ زلفِ جگر گوشۀ ما می آید
امشب ای هم نفسِ صبح گر از من پرسد
گو هنوزش نفسی هم به رجا می آید
به چه مشغول بباشم که فراموش کنم
یار و از هر چه کنم یاد که وا می آید
من بر آنم که به محشر چو بر انگیزندم
هم چنان از لحدم بویِ وفا می آید
به دو ابرویِ کمانت که به سر بازآیم
پیشِ آن تیر که از شستِ شما می آید
تلخ و شیرین که از آن دست بود فرقی نیست
هر چه احباب فرستند عطا می آید
تا به بالایِ تو در می نگرم باکی نیست
گر ز بالایِ سرم سنگِ بلا می آید
آن که مشتاقِ تو باشد اگر بر سرِ تیغ
رفته باشد چو تو گویی که بیا می آید
معتقد باک ندارد که در آتش چو خلیل
اگرش دوست بگوید به رضا می آید
مردِ این راز نبودیم ولی سنگِ نیاز
همه برپا و سرِ بی سر و پا می آید
گو سپر هم چو نزاری به سرِ آب انداز
هر که را تیرِ ملامت ز قفا می آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بی خبری گر به هوش باز نیاید
هیچ خلل در جهانِ راز نیاید
معترفم معترف که عقل ندارم
عقل پرستی و عشق باز نیاید
عقل به یاسایِ عشق زهره ندارد
هیچ کبوتر به پیشِ باز نیاید
سوخته داند نیازمندیِ عشّاق
آن که فسرده ست ازو نیاز نیاید
آتش اگر در وجودِ شمع نیفتد
مومِ بیفسرده در گداز نیاید
از منِ بیدار دیده پرس اگر امشب
بر دلِ کوته نظر دراز نیاید
کافرم از بُت ببیند ابرویِ جفتش
پیشِ وی از طاق در نماز نیاید
عیب کنند ار بنالد از تو نزاری
کیست کش از دل نواز ناز نیاید
دل به کسی داده ام که جان نبرم زو
خود به ازین جان به کار باز نیاید
هیچ خلل در جهانِ راز نیاید
معترفم معترف که عقل ندارم
عقل پرستی و عشق باز نیاید
عقل به یاسایِ عشق زهره ندارد
هیچ کبوتر به پیشِ باز نیاید
سوخته داند نیازمندیِ عشّاق
آن که فسرده ست ازو نیاز نیاید
آتش اگر در وجودِ شمع نیفتد
مومِ بیفسرده در گداز نیاید
از منِ بیدار دیده پرس اگر امشب
بر دلِ کوته نظر دراز نیاید
کافرم از بُت ببیند ابرویِ جفتش
پیشِ وی از طاق در نماز نیاید
عیب کنند ار بنالد از تو نزاری
کیست کش از دل نواز ناز نیاید
دل به کسی داده ام که جان نبرم زو
خود به ازین جان به کار باز نیاید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
خوش آید به آوازِ بلبل نبید
سحر کاسه یی دو بباید چشید
جمادی بود گر نجنبد ز جای
که آواز بربط به گوشش رسید
دمِ نقد را دان که داند که باز
که خواهد ز ما سالِ آینده دید
چو بَر شد ز آوازِ بلبل سماع
صلاتِ مؤذّن که خواهد شنید
چو شد ممتلی مغزت از خند ریس
چنان دان که ایزد جهان نافرید
ز بالایِ منبر میِ صاف را
نباید شکستن بباید شمید
دری کان ز بدوِ ازل بسته اند
چه گویی که آن در ندارد کلید
سکندر ز ظلمت نمی رست اگر
ز آبِ خَضر جرعه یی می کشید
فرو رفت بر هرزه شوریده کار
از آن گه که گردِ جهان بر دوید
ندانست کان قطرۀ آب چیست
چو ماهی از آن آرزو می تپید
به دورِ نزاری اگر می فتاد
نمی گفت مسکین نمی آرمید
سحر کاسه یی دو بباید چشید
جمادی بود گر نجنبد ز جای
که آواز بربط به گوشش رسید
دمِ نقد را دان که داند که باز
که خواهد ز ما سالِ آینده دید
چو بَر شد ز آوازِ بلبل سماع
صلاتِ مؤذّن که خواهد شنید
چو شد ممتلی مغزت از خند ریس
چنان دان که ایزد جهان نافرید
ز بالایِ منبر میِ صاف را
نباید شکستن بباید شمید
دری کان ز بدوِ ازل بسته اند
چه گویی که آن در ندارد کلید
سکندر ز ظلمت نمی رست اگر
ز آبِ خَضر جرعه یی می کشید
فرو رفت بر هرزه شوریده کار
از آن گه که گردِ جهان بر دوید
ندانست کان قطرۀ آب چیست
چو ماهی از آن آرزو می تپید
به دورِ نزاری اگر می فتاد
نمی گفت مسکین نمی آرمید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ما را به سرِ کویِ خرابات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
مرا نماز نبوده ست هوش یار به عید
بیا که وقتِ نیازست می بیار به عید
ثوابِ آخرتت را دو گانه ای بگزار
سه کاسه یی به صبوحی به من سپار به عید
شبِ برات گرفتم بهانه می کردی
چو روزۀ رمضان تا کی انتظار به عید
چرا که مست نباشم چنان که بنمایند
به یک دگر همه خلقم هلال وار به عید
کجاست مطرب و چنگ و دف این چه رسوایی ست
ازین نباشم هرگز به اختیار به عید
خطیب مست شبانه ست و مقرّی ک خاموش
ز الصّلاتِ تو کی بشکند خمار به عید
ز دستِ ساقی و شاهد نه او که شیخ اسلام
فرو برد به تبّرک می آشکار به عید
ثلاثه یی بدهش تا فرازِ منبرِ وعظ
فصاحتی کند این پیرِ شرم سار به عید
صبوح اگر چو نزاری روی به لطفِ کلام
درآمدی و بکردی شکر نثار به عید
بیا که وقتِ نیازست می بیار به عید
ثوابِ آخرتت را دو گانه ای بگزار
سه کاسه یی به صبوحی به من سپار به عید
شبِ برات گرفتم بهانه می کردی
چو روزۀ رمضان تا کی انتظار به عید
چرا که مست نباشم چنان که بنمایند
به یک دگر همه خلقم هلال وار به عید
کجاست مطرب و چنگ و دف این چه رسوایی ست
ازین نباشم هرگز به اختیار به عید
خطیب مست شبانه ست و مقرّی ک خاموش
ز الصّلاتِ تو کی بشکند خمار به عید
ز دستِ ساقی و شاهد نه او که شیخ اسلام
فرو برد به تبّرک می آشکار به عید
ثلاثه یی بدهش تا فرازِ منبرِ وعظ
فصاحتی کند این پیرِ شرم سار به عید
صبوح اگر چو نزاری روی به لطفِ کلام
درآمدی و بکردی شکر نثار به عید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
ساقیا تا خاطرم گیرد قرار
بیش تر هین هان بده کاسی سه چار
اضطرابِ خاطرِ مجروح را
جز به می تسکین نیاید می بیار
تا شود ساکن زمانی دردِ سر
دست گیرم باش یک دم پای دار
تو مرا معذور دار ار من تو را
رنجه می دارم به حکمِ اضطرار
بی قرارم از چه از بس دردِ دل
تو درین آتش ممانم بی قرار
میخِ مجلس بودن از کسلانی است
در گرانان در فرو بند استوار
از ملامت می شود مغزم تهی
با گران جان نسبتی دارد خمار
خونِ رز در گردنِ هر کس دریغ
احتراز از خونِ ناحق زینهار
می خوری چندان مخور کز دستِ عقل
جهل بستاند زمامِ اختیار
ما و می بر یادِ رویِ دوستان
با کسی دیگر نزاری را چه کار
حالیا غلمان و حوران حاضرند
بر امیدِ نسیه تا چند انتظار
بیش تر هین هان بده کاسی سه چار
اضطرابِ خاطرِ مجروح را
جز به می تسکین نیاید می بیار
تا شود ساکن زمانی دردِ سر
دست گیرم باش یک دم پای دار
تو مرا معذور دار ار من تو را
رنجه می دارم به حکمِ اضطرار
بی قرارم از چه از بس دردِ دل
تو درین آتش ممانم بی قرار
میخِ مجلس بودن از کسلانی است
در گرانان در فرو بند استوار
از ملامت می شود مغزم تهی
با گران جان نسبتی دارد خمار
خونِ رز در گردنِ هر کس دریغ
احتراز از خونِ ناحق زینهار
می خوری چندان مخور کز دستِ عقل
جهل بستاند زمامِ اختیار
ما و می بر یادِ رویِ دوستان
با کسی دیگر نزاری را چه کار
حالیا غلمان و حوران حاضرند
بر امیدِ نسیه تا چند انتظار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
باغ چو دیباوشیست در قدم نوبهار
نالۀ مرغان خوش است بر رخِ گُل زار زار
چون ز نسیمِ صبا گشت معطّر هوا
فاخته شد با نوا بر سرِ هر کوهسار
خیز و دو سه بادهخور پردۀ خود را بدر
پس کن ای خوش پسر راز نهان آشکار
از طربِ بلبلی خفته به زیرِ گلی
مست چو لایعقلی خرمنِ گل در کنار
عیش همین یک نفس باش نزاری و بس
در رهِ دیگر هوس خاصه به فصلِ بهار
نالۀ مرغان خوش است بر رخِ گُل زار زار
چون ز نسیمِ صبا گشت معطّر هوا
فاخته شد با نوا بر سرِ هر کوهسار
خیز و دو سه بادهخور پردۀ خود را بدر
پس کن ای خوش پسر راز نهان آشکار
از طربِ بلبلی خفته به زیرِ گلی
مست چو لایعقلی خرمنِ گل در کنار
عیش همین یک نفس باش نزاری و بس
در رهِ دیگر هوس خاصه به فصلِ بهار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
تا تو را عشق به کلّی نکند زیر و زبر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
غمِ جانانۀ ما بر دلِ ما اولاتر
دلِ دیوانۀ ما بندِ بلا اولاتر
هر وفایی که نه با دوست به اخلاص کنی
جور لایقتر از آن است و جفا اولاتر
گر مسلمانی و گر گبر ریا واجب نیست
کافری کردنِ مطلق ز ریا اولاتر
کعبه جستن به ریا کافریِ پنهانیست
بت پرستیدن پیدا به صفا اولاتر
لوحِ وسواس چه خوانی چو قلم بشکستند
حکم کز دستِ قضا رفته رضا اولاتر
عاشقان را که ز اسلام و سلام آزادند
روی در قبلۀ جان پشت دوتا اولاتر
عقل با عشق مصاحب نتواند بودن
پنبه از آتشِ سوزنده جدا اولاتر
ذوالفقارِ کفِ حیدر به شبان لایق نیست
شک نباشد که شبان هم به عصا اولاتر
زاهد و صومعه ورند و خراباتِ مغان
عاشق و عشقسزا هم به سزا اولاتر
نقدِ هر کان به مکانی دگر اولا باشد
زر به مخلوق و نزاری به خدا اولاتر
دلِ دیوانۀ ما بندِ بلا اولاتر
هر وفایی که نه با دوست به اخلاص کنی
جور لایقتر از آن است و جفا اولاتر
گر مسلمانی و گر گبر ریا واجب نیست
کافری کردنِ مطلق ز ریا اولاتر
کعبه جستن به ریا کافریِ پنهانیست
بت پرستیدن پیدا به صفا اولاتر
لوحِ وسواس چه خوانی چو قلم بشکستند
حکم کز دستِ قضا رفته رضا اولاتر
عاشقان را که ز اسلام و سلام آزادند
روی در قبلۀ جان پشت دوتا اولاتر
عقل با عشق مصاحب نتواند بودن
پنبه از آتشِ سوزنده جدا اولاتر
ذوالفقارِ کفِ حیدر به شبان لایق نیست
شک نباشد که شبان هم به عصا اولاتر
زاهد و صومعه ورند و خراباتِ مغان
عاشق و عشقسزا هم به سزا اولاتر
نقدِ هر کان به مکانی دگر اولا باشد
زر به مخلوق و نزاری به خدا اولاتر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاکروان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بیخبر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاکروان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بیخبر