عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند
کاش استخوان سینه ما را نشان کند
در دست هر کسی نفتد آستین بخت
الا سری که سجدهٔ آن آستان کند
گر عقل خواند از قد او خط ایمنی
اول علاج فتنهٔ آخر زمان کند
گر عشقم آشکار شد، انکار من مکن
کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند
من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد
چندان مجال کو که مرا امتحان کند
گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب
کو حالتی که فارغم از این و آن کند
تنگ شکر شود همه کام و دهان من
چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند
سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم
کو عارفی که قول مرا ترجمان کند
باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد
مرد خدا چسان گله از آسمان کند
طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش
هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
بتان به مملکت حسن پادشاهانند
ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند
ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم
ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند
به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر
هنوز تشنه‌لب خون بیگناه انند
کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست
که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند
به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد
که در پناهش پیوسته بی پناهانند
گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه
که کشتگان ره عشق بی گواهانند
فروغی از پی خوبان ماه روی مرو
که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
گر ز غلامیش نشانت دهند
سلطنت کون و مکانت دهند
بندهٔ او شو که یک التفات
خواجگی هر دو جهانت دهند
پیروی پیر خرابات کن
تا شرف بخت جوانت دهند
دامن رندان سبک سیر گیر
تا همه دم رطل گرانت دهند
سر به خط ساقی گل‌چهره نه
تا ز قضا خط امانت دهند
بادهٔ مستانه بنوش آشکار
تا خبر از راز نهانت دهند
تا نرسد جان تو بر لب کجا
نوشی از آن گنج دهانت دهند
گر نگری لعل گهربار او
دیدهٔ یاقوت فشانت دهند
گر بدری پردهٔ تن را ز هم
ره به سراپرده جانت دهند
در عوض خاک در او مگیر
گر همه گل‌زار جنانت دهند
کاش فروغی شب هجران دوست
تا به سحر تاب و توانت دهند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید
چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را
من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید
گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد
کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید
گر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستان
پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید
گر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلها
شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم نگشاید
من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم
که ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزداید
ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم
مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید
پیشهٔ من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن
تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید
هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما
بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید
شادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشر
در سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننماید
لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی
تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید
ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش
جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
منت خدای را که خداوند بی‌نیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنه‌جو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش
یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن
یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش
سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را
گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش
تا مرید جام شد جمشید کامش را گرفت
گر تو هم جویندهٔ کامی مرید جام باش
تا بیابی خال او جویندهٔ هر دانه شو
تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش
پیش روی و موی او سر خط مملوکی بده
تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش
گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت
بندهٔ آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش
خستهٔ تیر نگاهش با هزار اصرار شو
بستهٔ زلف سیاهش با هزار ابرام باش
گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو
ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش
هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو
وز دهانش در عوض آماده دشنام باش
گر مقام از خواجه خواهی بندهٔ چالاک شو
ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش
گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب
در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش
ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری
مدح او را ثبت کن شایستهٔ انعام باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش
در حلقهٔ می‌خواران بی‌کار نباید شد
یا خواجهٔ فرمانده یا بندهٔ فرمان باش
گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری
با آینه روشن یا آینه گردان باش
خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را
یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش
گر باده ننوشیدی شرمندهٔ ساقی شو
ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش
چون خنده زند لعلش در در دل دریا ریز
چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش
سرچشمهٔ حیوان را نسبت به لبش کم کن
از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش
گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی
نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش
خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت
در عرصهٔ میدانش گوی خم چوگان باش
اسباب پریشانی جمع است برای من
جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش
تا آگهیت بخشند از مساله معنی
در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش
در عهد ملک غم را از شهر به در کردند
شکرانهٔ این شادی ساغرکش و خندان باش
شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش
گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی
در خانهٔ تاریکش خورشید درخشان باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش
سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش
به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد
برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش
بخر به جان گران مایه وصل جانان را
وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش
به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی
کنون ز کردهٔ بی حاصلت پشیمان باش
مراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون است
برون ز دایره کافر و مسلمان باش
غلام عالم ترکیب تا به کی باشی
طلسم را بشکن شاه عالم جان باش
به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت
به درد خو کن و آسوده دل ز درمان باش
نظر به دامن گل چین نمی‌توان کردن
به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش
نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را
بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش
به دست خواجه دهند آستین دولت را
تو خواه راضی از این داده، خواه نالان باش
همای طالع اگر سایه بر سرت فکند
پی سجود همایون سریر خاقان باش
ستوده ناصردین شه کش آسمان گوید
همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش
ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده
زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش
فروغی ار به سخن نوبت شهی بزنی
رهین منت شاهنشه سخن دان باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش
گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش
هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش
خواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونت
هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش
هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید
آماجگه پیکان آمادهٔ قربان باش
دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن
از کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باش
با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن
یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش
گر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوش
ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش
پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه
آتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باش
چون خنده زند ساقی صهباخور و خوش‌دل زی
چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش
اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن
در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش
شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن
آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باش
در بندگی خاک درش صدر نشین باش
یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی
یک چند مقیم در می‌خانهٔ چین باش
بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق
چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش
بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی
یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش
بستان می باقی ز کف ساقی مجلس
آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش
خواهی که شوی خازن اسرار امانت
جبریل صفت در همه احوال امین باش
تا کی به گمان در پی مطلوب دوانی
در راه طلب پیرو ارباب یقین باش
ایمن مشو از فتنهٔ چشم سیه او
چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش
شاید که شکاری ز کناری به در آید
با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش
ای آن که شدی آینه‌دار رخ یوسف
یک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باش
هرگه که بخندند امیران ملاحت
خونین دل از آن خندهٔ لعل نمکین باش
هر جا که درآیند ملوک از در حشمت
مشغول تماشای ملک ناصردین باش
شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش
تا دور زمانی است شه روی زمین باش
شاها به دعای تو چنین گفت فروغی
تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش
تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت
ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش
چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور
چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش
گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر
شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش
گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن
یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش
یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش
یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش
یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن
یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش
یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین
یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش
یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی
یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش
یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش
ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام
شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش
گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش
امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش
اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش
برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش
روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش
از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش
درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش
نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش
با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش
از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش
همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش
دل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاه
حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش
چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش
قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش
من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش
عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش
باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش
مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
چندین هزار صید فتد از قفای تو
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش
امکان شکوه هست ز جور و جفای تو
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش
دانی ز ناله بهر چه خاموش گشته‌ام
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش
از شنعتی که محرم و بیگانه می‌زند
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش
یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن
یا با رضای او بگذر از رضای خویش
در شاه راه عشق مرو با هوای نفس
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش
دردا که درد عشق مجال این قدر نداد
عشاق را که چاره کنند از برای خویش
ما را اگر فلک بگذارد به اختیار
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش
فارغ نشد فروغی از آن شمع خانه‌سوز
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا به در میکده جا کرده‌ام
توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام
خرقهٔ تقوی به می افکنده‌ام
جامهٔ پرهیز قبا کرده‌ام
خواجگی از پیر مغان دیده‌ام
بندگی اهل صفا کرده‌ام
کام خود از مغبچگان جسته‌ام
درد دل از باده دوا کرده‌ام
یک دو قدح می به کف آورده‌ام
رفع غم و دفع بلا کرده‌ام
چشم طمع از همه سو بسته‌ام
قطع امید از همه جا کرده‌ام
رخش سعادت به فلک رانده‌ام
روی تحکم به قضا کرده‌ام
از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کرده‌ام
از زره زلف گره‌گیر دوست
عقده ز کار همه وا کرده‌ام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کرده‌ام
دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کرده‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم
روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم
در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم
جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم
طرح توی فروغی می‌ریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
گدایی از در می‌خانه باید دم به دم کردن
سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن
دمادم کار ساقی چیست در می‌خانه می‌دانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن
صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو
که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن
زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر
که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن
زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن
فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن
پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن
پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن
اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور می‌گوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن
نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن
من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن
نمی‌شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که می‌باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن
شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده
که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمی‌روند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوه‌گاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
یا که دندان طمع را از لب جانان بکن
یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن
یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق
یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن
یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن
یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن
یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده
یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن
یا به زخم سینهٔ فرسوده‌ات آسوده باش
یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن
یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان
یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن
یا بیایی بر در می‌خانه تا ممکن شود
یا لوای عیش را از عالم امکان بکن
یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز
یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن
یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن
یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن
آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن
از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن
در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن
هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو
خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن
درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی
اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن