عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عارضت آفتاب می گویم
نرگست را شهاب می گویم
با تو ای نور چشم حرفی چند
من ز راه صواب می گویم
دل ربودی مرا به تار زلف
سخن از پیچ و تاب می گویم
ای پری گوش جانب من کن
ماجرای عذاب می گویم
لاله آسا من از غمت داغم
خانه دل خراب می گویم
روزگار مرا سیه کردی
خال لعلت غراب می گویم
شوخ چشما بیا به کلبه من
با سوالت جواب می گویم
یاد لعلت هر آنکه کرد نمرد
این حدیث از کتاب می گویم
دوش کردی مرا نگه لیکن
این قدر کی حساب می گویم؟!
گر ز من ای طبیب پرسی رنج
جگرم را کباب می گویم!
ابر لطفش به سر نمی بارد
رشحه ای از سراب می گویم
نکته های وصال او طغرل
شب هجران به خواب می گویم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
تا نگه از چشم حیران کرده ایم
خانه آئینه ویران کرده ایم
عالمی ما را مسخر شد مگر
یاد انگشت سلیمان کرده ایم؟!
خویش را در محفل بزم ادب
بهر عید وصل قربان کرده ایم
لذت دردش گر اینست ای طبیب
بگذر از ما ترک درمان کرده ایم!
با وفای یار همچون زلف او
در شکست عهد پیمان کرده ایم
اشک نومیدی ز چشم انتظار
بر در امید دربان کرده ایم
جان به یک نیم نگاهش باختیم
مشکل خود سخت آسان کرده ایم
چون سراب اندر بیابان جنون
از سرشک خویش طوفان کرده ایم
ما غلط پیش لبش از ناقصی
قصه لعل بدخشان کرده ایم
شد فغان شانه خشک از تاب غم
روغن از شمع شبستان کرده ایم
ما و مجنون خوانده در فن جنون
زان سبب ترک دبستان کرده ایم
گر چه در هجریم از یاد رخش
دم به دم سیر گلستان کرده ایم
همچو گل امروز از باغ سخن
معنی بسیار سامان کرده ایم
حبذا طغرل که بیدل گفته است
یار می آید چراغان کرده ایم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
حلاوت در دلم از عشق جانان
ز وصلش گشته ام چون غنچه خندان
به سر از عشق او صد شور و غوغا
به دل از مهر او سوزیست پنهان
بود از خنجر مژگان نازش
هزاران رخنه اندر دین و ایمان
یم و قلزم شود پیدا به عالم
بسازم گریه چون ابر بهاران
چه خوش باشد شود وصلش میسر
سخن ها گویم از هر باب چندان
ابا ناکرده از لعلش ستانم
اجازت گر دهد بوسی به دندان
نیم از عاشقان بی مروت
که روبم خاک راهش را به مژگان
مبادا خاری اندر رهگذارش
ز مژگان اوفتد نبود ادب آن
زنم آبی به راه او ز دیده
که بنشیند ز پا گردش بدینسان
غلام حلقه بر گوش است طغرل
بجوید وصل جانان از دل و جان
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
مرحبا ای دلبر سیمین تن سیمین بدن
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
زیر بار عشق تو قدم دو تا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در غم عشق تو آخر ناتوان خواهم شدن
عاقبت در خاک چون تیر کمان خواهم شدن
عاشقان را خاکساری رتبه آزادگیست
زیر پای توسنت چون پرنیان خواهم شدن
وامکن بیجا متاع ظلم در دکان دهر
نقد سوای تو را من کاروان خواهم شدن
آنقدر من در خیال شوقت از خود رفته ام
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
قالب افسرده ام در راهت آخر خاک شد
زیر پایت گر زمینم آسمان خواهم شدن!
شکر آن دولت که ای ابرو کمان از راستی
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
ذره آسا پیش خورشید رخ زیبای تو
زانفعال ناکسی ها بی نشان خواهم شدن
گر چه در کویت نمی آیم به سلک عاشقان
چون سگان اندر حریمت پاسبان خواهم شدن!
جای آن دارد که طغرل فضل را باشد رواج
یک قلم همچون الف در قلب جان خواهم شدن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
با برگ رخسار گلت ای گلبدن خوارم مکن!
ناز غمت را لایقم سوزان در نارم مکن!
آزرده عشق توام نآزار و زاری را ببین
زاری چو من کم باشدت بسیار آزارم مکن!
سر باختم من با سرت سر را نگیرم از درت
سردار عشق بی سرم سردار سردارم مکن!
طول کمند کاکلت دستم ز دین کوتاه کرد
با خاک پایت ای صنم جز زلف زنارم مکن!
جیب قبا کردم قبا یکباره از پیغام تو
مانند احول طینتان دو دیده را چارم مکن!
آموختم درس غمت پر شد مرا در سینه غم
در سینه من شد غمت در سینه تکرارم مکن!
نورس گلا با عارضت دل دادم و عاری شدم
مانند خال عارضی از بیدلی عارم مکن!
من طغرل زار توام یارم نه اغیار توام
ای یار اگر یار منی در سلک اغیارم مکن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای جفاجو اندکی قلب مرا تفریح کن
در مشامم از شمیم طره ات ترویح کن
ای کمان ابرو به تیر غمزه افکندی مرا
صید خود مگذار با غیر و نکو تشریح کن
همچو من امروز هر کس لاف عشقت می زند
نسخه لوح دل عشاق را تصحیح کن
دل به عقد زلف مشکینش اگر خواهی گرو
این معما را به نام آن پری تشویح کن
گر تو را باشد تمنای هوای عشق او
رو عیار خویش را از مدعا تنقیح کن
مشکلات درس عشق یار می خوانی همی
اصل مقصد را ز استاد جنون توضیح کن
صبح مطلب آرزو داری مگر از وصل او؟!
شام هجران را شمار دانه تسبیح کن!
ای که خواهی آبروی دین و دنیا یافتن
جز سلوک عشق دیگر شیوه را تصریح کن
گر نمی خواهی که گردد شهره نامت بلند
بکر معنی را به داماد سخن تنقیح کن
گر چه نبود بر درت عشاق در سلک سگان
طغرل آشفته را از دیگران ترجیح کن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
تا کشد از رخ نقاب آن ماه سیمین ساق من
غوطه در حیرت زند این دیده مشتاق من
طاق ابرویش بدیدم جفت کلفت شد دلم
رفت در سودای او بر باد جفت و طاق من!
بر سرم افتاده تا سودای آن شیرین سخن
می سزد بر کهکشان پهلو زند قلپاق من!
ماش دل دادیم چون گندم به عشق او نخود
قسمت سیمرغ غم شد ارزن و قوناق من
گوشت از تن رفت آخر در هوای وصل او
ماند در صحرای هجران استخوان قاق من!
تا بدیدم ساق سیمینش دلم بیمار شد
حبذا قربان ساق او تن ناساق من!
در جهان مثل قدش چاقم نمی گیرد دگر
بس که چون سرو قد او راست باشد چاق من
از کمان با ضرب بازو راست تیر آید برون
شد رقیب کج سعادت راست از شلاق من
طغرل اوج کمالم صید معنی می کنم
لفظ بی معنی بود بیجا مکن اطلاق من!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
تاب رخت ندارد خورشید طاق گردون
بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
شوخ شهر آشوب من گر بی حجاب آید برون
با تماشای جمالش آفتاب آید برون!
از می وصلش رقیبان جمله یکسر کامیاب
سوی عاشق آن جفاجو با عتاب آید برون!
در چمن بی روی او با گل چسان سازم نگه؟!
شبنم خجلت به رویم چون گلاب آید برون!
آنقدر با یاد او از دیده باریدم گهر
موج طوفان سرشکم را حباب آید برون!
سوختم در مجمر عشق تو ای نازآفرین
هر دمی از دل مرا بوی کباب آید برون
بی تو عمری همچو نی با ناله دارم الفتی
برق آهم هر نفس همچون شهاب آید برون
کیست طغرل امت پیغمبر خضر خطش؟!
ای خوش آن پیغمبری کو با کتاب آید برون!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
به یاد خنده آن لعل میگون
شدم چون غنچه در این باغ دلخون
سواد زلف او شد سر خط من
بود سرمشق من این بخت واژون
نهال قامتش ممتاز باشد
به باغ اعتبار از سرو موزون
کش از رنگ حنا دست هوس را
که از خونم بود پای تو گلگون!
ز هجران تو دریای سرشکم
تلاطوم می کند چون موج جیحون
به هم آغشته در سرخ و سفیدی
رخش مانند برف و قطره خون
به نزد کوهکن یکسان نماید
فراز و شیب کوه و دشت و هامون
بود رنگ رخ عذرا ز وامق
طراز دامن لیلی ز مجنون
به یاد نرگس و زلف تو طغرل
شدم چون عین کاف و حلقه نون!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بتی دارم که صد میخانه باشد در کنار او
بتان را فرض باشد سجده طواف مزار او
نباشد باغ امکان را گلی همچون گل رویش
اگر چندی که نشکفتست یک گل از هزار او
گلوی تشنه ام می خواهد آبی از دلم تیغش
طریق ظلم و آئین ستم باشد شعار او
به خوبی گر چه نبود در جهان مانند او لیکن
خوش آن ساعت که جان باشد شهید انتظار او!
نثار خاک پایش تحفه ای جان در بغل دارم
به امیدی رسد شاید اگر امیدوار او!
گلی از گلبن وصلش توان چیدن ازان باغی
که باشد آشیان مرغ عنقا در چنار او
کنون چون کافرون در حکم منسوخ العمل باشد
سلوک دارو گیر دلبران از گیرودار او
نبودی گر شریک درس غم با محنت مجنون
توان بودن کنون پروانه شمع مزار او
مرا باشد روان و روح و جسم و جان و تن طغرل
نثار او نثار او نثار او نثار او!!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
قدر مسیحا برد لعل سخندان او
عقد ثریا درد گوی گریبان او
روضه فردوس را نسبت کویش مده!
گلشن جنت کجا طرف گلستان او؟!
شحنه هجران او آن قدرم دور کرد
می نرسد گرد من هیچ به دامان او!
می برد از همدمان در گرو او گوی غم
هر که اگر دل نهد در خم چوگان او
کوه بدخشان اگر معدن لعل آمده
مخزن گوهر بود لعل بدخشان او!
سلسله زلف او پای به دامن کشید
کی بودش منطقی مانع دوران او؟!
صیقل خورشید ازان داد به رویش جلا
بود غباری مگر از خط ریحان او؟!
بود نوای تواش زمزمه طغرلم
شهره آفاق شد زان همه الحان او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
شوخی که بگذرد ز دل ما سنان او
باشد خدنگ حادثه تیر کمان او
در صحن باغ غنچه نشکفته ز انفعال
خون می خورد ز حسرت رشک دهان او
وصف حدیث موی میانش چسان کنم؟!
ترسم زیان رسد ز سخن در میان او!
ریزد به خاک شربت آب نبات را
وقت سخن حلاوت شهد بیان او
بادا همیشه روز و شب و لحظه و زمان
چون مردمک به خانه چشمم مکان او!
از ناز اگر چه لب نکشاید مرا بود
جزء کرشمه نگهش ترجمان او!
صط کمال طغرل ما رفت در جهان
از بس که شد به نخل سخن آشیان او
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
سرو و صنوبر شد خجل از قامت زیبای او
آشفته سنبل با سمن از زلف عنبرسای او
یک سو دریده پیرهن گل از گل رویش نگر
خون بسته در دل غنچه را دیگر طرف سودای او
در دل هوای عشق او داغست چون من لاله هم
تیری کجا ننشسته است از نرگس شهلای او؟!
چون از خرامان رفتنش شمشاد حسرت آورد
وه این چه قد و قامت است جانست سر تا پای او؟!
آید اگر سوی چمن سرسبز گردد انجمن!
خضر نبی پیدا شود از نقش خاک پای او!
نالم چو نی از دوری اش روز و شب و شام و سحر
باشد نصیب من شود یک جرعه از صهبای او
از بس غلام درگهش گشتند یکسر صادقان
طغرل غلام صادق است گلشن بود مأوای او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
برد دلم را ز ره زلف سمنسای او
کرد شهید نگه نرگس شهلای او
گشته به هم توأمان از خط کلک ازل
دست من و دامنش فرق من و پای او!
کی بود اندر زمین در خور او مسکنی؟!
منظر چشمم بود منزل و مأوای او!
گردن سرو سهی خم شده از انفعال
دیده مگر در چمن قامت زیبای او؟!
فرش خرام رهش چشم امیدم بود
تا نرسد بر زمین نقش کف پای او!
گر چه مسیحا به لب زنده کند مرده را
در فن احیاگری ره نبرد جای او!
هر که به روز آورد شام فراق تو را
گر نه به حالش کنی رحم بود وای او!
می شکند چون خزف قیمت در عدن
همچو سخن های من لعل شکرخای او!
باد تو را آفرین طغرل شاهین وطن
کردی تمام از سخن وصف سراپای او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ماه تمام من که منم مستمند تو
مرغ دلم فتاده به دام کمند تو
رفتار خویش کبک دری ترک می کند
بیند اگر خرام قد دلپسند تو
در ملک حسن خسرو فرمانروا توئی
دل نیست در جهان که نباشد به بند تو!
ای قامت بلند تو سرمشق دلبری
جانم فدای قامت بالا بلند تو!
نرد مفاخرت ز فلک می برد زمین
زیرا که محرم است به نعل سمند تو
قربان آن شوم که تو را آفریده است
در هر کجا بود سخن از چون و چند تو
لب های غنچه وا نشود گر روی به باغ
از شرم خنده لب شیرین ز قند تو
یاد از هوای سجده ابروت می کند
طغرل نکرده وهم ز تیغ پرند تو
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دلبرم را هست گویا سیر صحرا آرزو
لاله را باشد از آن داغ سویدا آرزو
هر زمان مد نگه را رخصت نظاره کن
باشدت گر از جمال او تماشا آرزو
یک سخن از لعل جان بخشش تو را کافی بود
گر بود در دل تو را اعجاز عیسی آرزو
من گرفتار ویم بلبل اسیر گل بود
هر کرا باشد به دل نوعی تمنا آرزو
تا توانی گیر از میخانه چشمش قدح
گر تو را باشد خیال جام و مینا آرزو
گر عزیز مصر را محرم شد اما کی بود
جز هوای عشق یوسف با زلیخا آرزو؟!
حلقه زنجیر او از حلقه چشمم کنید
گر بود یار مرا خلخال در پا آرزو
خوانده ام بسیار از لوح کتاب نوخطان
طغرل ما راست اکنون خط طغرا آرزو
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
از قامت بلندت قمری به لحن کوکو
در پیچ و تاب سنبل زان حلقه دو گیسو
مستانه گر خرامی از ناز در گلستان
غوغا و فتنه خیزد از طاق چرخ مینو
در بوستان خوبی موزون قدان بدیدم
مانند نخل قدت سروی نرسته دلجو!
افتاده عکس مژگان با چشم سرمه سایت
در مرغزار سنبل گوئی چریده آهو
از تیر طعن اغیار عاشق چه باک دارد
گر چون شهاب آید برق ستم ز هر سو؟!
پهنای دشت هجران چون وسعت دو عالم
راه وصال جانان باریک از سر مو!
از گلشن جمالت یک گل نچید طغرل
خار جفای اغیار آمد دراز پهلو!