عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۳
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۴
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه صبرم بشکستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
سودازدهای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی
ما توبه بخواهیم شکستن به درستی
سعدی غرض از حقه تن آیت حق است
صد تعبیه در توست و یکی باز نجستی
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه صبرم بشکستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
سودازدهای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی
ما توبه بخواهیم شکستن به درستی
سعدی غرض از حقه تن آیت حق است
صد تعبیه در توست و یکی باز نجستی
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۵
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت
اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی
جز این عیبت نمیدانم که بدعهدی و سنگین دل
دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
شکر در کام من تلخ است بی دیدار شیرینش
و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او
که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانهای ماند که در در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت
اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی
جز این عیبت نمیدانم که بدعهدی و سنگین دل
دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
شکر در کام من تلخ است بی دیدار شیرینش
و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او
که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانهای ماند که در در بوستانستی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۶
تعالی الله چه روی است آن که گویی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند
ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی
شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید
فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان
به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی
بیار ای لعبت ساقی اگر تلخ است و گر شیرین
که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی
اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم
پس آنگه بر من مسکین جفا کردن صوابستی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت
اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
ز خاکم رشک میآید که بر سر مینهی پایش
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی
و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند
ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی
شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید
فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان
به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی
بیار ای لعبت ساقی اگر تلخ است و گر شیرین
که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی
اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم
پس آنگه بر من مسکین جفا کردن صوابستی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت
اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
ز خاکم رشک میآید که بر سر مینهی پایش
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۷
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک بارهام از یاد بهشتی
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی
قلاب تو در کس نفکندی که نبردی
شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکشتی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک بارهام از یاد بهشتی
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی
قلاب تو در کس نفکندی که نبردی
شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکشتی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۸
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۹
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعهای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعهای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۰
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل باز گرفتی
نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم
به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل باز گرفتی
نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم
به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۱
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمیکنم که خداوند امر و نهی
شاید که بندهای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درماندهام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمیکنم که خداوند امر و نهی
شاید که بندهای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درماندهام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۲
چون خراباتی نباشد زاهدی
کش به شب از در درآید شاهدی
محتسب گو تا ببیند روی دوست
همچو محرابی و من چون عابدی
چون من آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی
آنچه ما را در دل است از سوز عشق
مینشاید گفت با هر باردی
دوستان گیرند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی
از تو روحانیترم در پیش دل
نگذرد شبهای خلوت واردی
خانهای در کوی درویشان بگیر
تا نماند در محلت زاهدی
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق از ناطقی تا جامدی
گر به خدمت قائمی خواهی منم
ور نمیخواهی به حسرت قاعدی
سعدیا گر روزگارت میکشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی
کش به شب از در درآید شاهدی
محتسب گو تا ببیند روی دوست
همچو محرابی و من چون عابدی
چون من آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی
آنچه ما را در دل است از سوز عشق
مینشاید گفت با هر باردی
دوستان گیرند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی
از تو روحانیترم در پیش دل
نگذرد شبهای خلوت واردی
خانهای در کوی درویشان بگیر
تا نماند در محلت زاهدی
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق از ناطقی تا جامدی
گر به خدمت قائمی خواهی منم
ور نمیخواهی به حسرت قاعدی
سعدیا گر روزگارت میکشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۳
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
ایدون که مینماید در روزگار حسنت
بس فتنهها بزاید تو فتنه از که زادی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گلهای بامدادی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خوردهاند و شادی
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آن است داغ سعدی کاول نظر نهادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
ایدون که مینماید در روزگار حسنت
بس فتنهها بزاید تو فتنه از که زادی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گلهای بامدادی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خوردهاند و شادی
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آن است داغ سعدی کاول نظر نهادی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۴
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه میکنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه میکنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۵
مپرس از من که هیچم یاد کردی
که خود هیچم فرامش مینگردی
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت میکنندم سردگویان
که برگرد از غمش بی روی زردی
نمیدانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چارهای نیست
که ایشان مثل خارند و تو وردی
اگر با خوبرویان مینشینی
بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی
که خود هیچم فرامش مینگردی
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت میکنندم سردگویان
که برگرد از غمش بی روی زردی
نمیدانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چارهای نیست
که ایشان مثل خارند و تو وردی
اگر با خوبرویان مینشینی
بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۶
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی
شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی
شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۷
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گر نه بر سر کویت به آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو در بندی
مرا و گر همه آفاق خوبرویانند
به هیچ روی نمیباشد از تو خرسندی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم میبندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گر نه بر سر کویت به آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو در بندی
مرا و گر همه آفاق خوبرویانند
به هیچ روی نمیباشد از تو خرسندی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم میبندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۸
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به در نکنم
سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به در نکنم
سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۹
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندهست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت
که او چون رعد مینالد تو همچون برق میخندی
که ما را بیش از این طاقت نماندهست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت
که او چون رعد مینالد تو همچون برق میخندی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۰
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم
که بیگنه بکشی از خدا نترسیدی
بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی
تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی
به تیغ میزد و میرفت و باز مینگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم
که بیگنه بکشی از خدا نترسیدی
بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی
تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی
به تیغ میزد و میرفت و باز مینگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۳
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۴
ای که بر دوستان همیگذری
تا به هر غمزهای دلی ببری
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته مینگری
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری
هیچم اندر نظر نمیآید
تا تو خورشیدروی در نظری
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بیخبری
حلقهای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی میکنند و جلوه گری
صبر بلبل شنیدهای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
پردهداری بر آستانه عشق
میکند عقل و گریه پردهدری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
رایگان است یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری
تا به هر غمزهای دلی ببری
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته مینگری
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری
هیچم اندر نظر نمیآید
تا تو خورشیدروی در نظری
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بیخبری
حلقهای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی میکنند و جلوه گری
صبر بلبل شنیدهای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
پردهداری بر آستانه عشق
میکند عقل و گریه پردهدری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
رایگان است یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری