عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
امروز مرا غیر پریشانی نیست
در مشکل من امید آسانی نیست
غم کشت مرا و کس به دادم نرسید
بالله که درین شهر مسلمانی نیست
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
هر کس که می عشق به جامش کردند
از دردی درد تلخ‌کامش کردند
گویا همه غم‌ةای جهان در یک جا
جمع آمده بود، عشق نامش کردند
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
تا کی دلت از چرخ حزین خواهد بود؟
با محنت و درد هم‌نشین خواهد بود
خوش باش که روزگار پیش از من و تو
تا بود چنان بود و چنین خواهد بود
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
بی روی توام هست ملالی که مپرس
وز زندگی خود انفعالی که مپرس
هر لحظه چه پرسی که بگو حال تو چیست؟
دور از تو افتاده‌ام به حالی که مپرس
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
از درد دل خود به فغانم چه کنم؟
وز زندگی خویش به جانم چه کنم؟
صبرست مرا چاره و دانند همه
لیکن من بیچاره ندانم، چه کنم؟
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
کس نیست انیس دل غم‌پرور من
تا پاک کند اشک ز چشم تر من
سویم هم آب چشم می‌آید بس
آن نیز روان می‌گذرد از سر من
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۲ - حال گدا به وقت شب در جدایی شاه‌زاده
چون شب تیره در میان آمد
دل درویش در فغان آمد
که دل شب چرا ز مهر تهی‌ست؟
تیره شد روزم این چه روسیهی‌ست؟
چه شد آیا گرفت ماه امشب؟
باشد از دود دل سیاه امشب
هیچ شب این چنین سیاه نبود
گویی امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون
روزنی نیست تا رود بیرون
همه روی زمین سیاه شد آه!
که نشستم دگر به خاک سیاه
جان شیرین رسید بر لب من
صد شب دیگران و یک شب من
بلکه این صد شبست نیست شکی
که به خونم همه شدند یکی
وه! که خورشید رو به ره کرده
رفته و روز من سیه کرده
آسمان واقف است از غم من
که سیه‌پوش شد به ماتم من
صبح از من نمی‌کند یادی
آخر ای مرغ صبح، فریادی!
کوس امشب غریو کم دارد
ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
قمری از بانگ صبح لب بربست
تا شد از ناله‌ام فغانش پست
دیده‌ها بر ستاره دادم تا دم صبح
چون شفق می‌گریست از غم صبح
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۱ - رفتن درویش به صحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش به مقدم شاه
بود کوهی و بوالعجب کوهی
کوه دردی و کان اندوهی
تیغ بر فرق ماه و مهر زده
سنگ بر شیشهٔ سپهر زده
دل سختش به عاشقان در جنگ
از پی جنگ دامنش پر سنگ
تیغ او بس که خلق را کشته
شده از کشته گرد او پشته
در بهاران که سیل گلگون بود
سیل او آب چشم پرخون بود
گشت درویش با غم و اندوه
به صد اندوه ساکن آن کوه
هر گه از هجر یار نالیدی
کوه از این نالهٔ زار نالیدی
ناله برخواستی ز هر سنگی
رفتی آن ناله تا به فرسنگی
گریه چون کردی از سر اندوه
دجلهٔ خون روان شدی از کوه
کله کوه چشمه‌سار شدی
دامن دشت لاله‌زار شدی
بس که با آهوان قرار گرفت
انس با وحش کوهسار گرفت
آهوان رام او شدند همه
او شبان گشت و آن گروه رمه
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت
ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
دلا از چشم خونخوارش‌ حذر کن
که بی‌رحمند ترکان وقت غارت
به خون دل بسازم از غم دوست
‌ناعت کرد باید در تجارت
چو سنگ سختم آتش در درونست
تنم را زان نمی سوزد حرارت
از آن رو بی ‌تو چشمم کس‌ نبیند
که نبود بی‌تو در چشمم بصارت
به شادی بگذرانم بعد از این عمر
که غم جانم نبیند از حقارت
پس از قتل پدر شیرویه دانست
که شیرین دست ندهد بی‌مرارت
اگر از قاب قو سینت بپرسند
بفرما زان دو ابرو یک اشارت
تبه شد حال دل قاآنی از اشک
ز جوش سیل ویران شد عمارت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمی‌کند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزموده‌ام دل خود را هزار بار
عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار
شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار
آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بی‌قرار
غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار
قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم
چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم
به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم
بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم
به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم
منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمی‌دهی جوابم
نه علاج می‌فرستی نه هلاک می‌پسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم
به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم
چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم
به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم
به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی
در اول می‌نمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته می‌نمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهن‌ربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بی‌تو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بی‌جانان نپایی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
یکی را دیدم اندر ری که دایم
همی نالید از درد جدایی
به خون دل همی مویید و می‌گفت
بتان را نیست الا بیوفایی
چو بر ما حاصل آخر خود همین بود
نبودی کاش از اول آشنایی
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
بگذار که خویش را به خواری بکشم
مپسند که بار شرمساری بکشم
چون دوست به مرگ من به هر حال خوشست
من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۳
تنها نشین گوشهٔ غمخانهٔ خودیم
گنج غمیم و در دل ویرانهٔ خودیم
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه و پیمانهٔ خودیم
با غم نشسته ایم به تدبیر عقل خویش
ما آشنا به دشمن و بیگانهٔ خودیم
بس در گشوده ایم، چه دشمن، چه دوست را
ما قفل بی گشاد در خانهٔ خودیم
شیرین نکرده ایم لب از گفت و گوی کس
لب ها به زهر شستهٔ افسانهٔ خودیم
گاهی فریب توبه و گاهی فساد زرق
بازیچهٔ طبیعت طفلانهٔ خودیم
غیرت روا نداشت که برقع برافکنیم
تا جمله بنگرند که جانانهٔ خودیم
عرفی برو، تهیهٔ افسون مکن که ما
صید فریب دام خود و دانهٔ خودیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۵
ما گریبان دل از گل های غم پر کرده ایم
از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم
مژده باد ای دل، نثار کام را آماده باش
کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم
هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض
اهل دل جیب مراد و ما شکم پر کرده ایم
تیغ و سر درکف به سوی عشق رفتم، گفت رو
کز شهیدان عاقبت را از عدم پر کرده ایم
خوش برآ عرفی زمانی با الم خاموش باش
کز هجوم ناله آزار الم پر کرده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۸
منم که پارهٔ دل در دهان غم دارم
به زیر ناصیه صد آستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی بینم
وگر نه تیر نفس در دهان غم دارم
اگر چه جان به غمت داده ام، به گفتهٔ خویش
اگر غمت بگریزد زیان غم دارم
بگو به شادی وصلت که تیغ بردارد
که میل زمزمهٔ الامان غم دارم
چرا غمش نکند بر من اعتماد که من
ستم کشیده ولی مهربان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
چگونه فهم حدیثم کنند بی دردان
که شهرزاد ملالم، زبان غم دارم
از آن دیار عدم شد مسخرم عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۹
بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم