عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم
چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل
گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم
از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی
کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم
از احسن محتشم گوش فلک گردد گران
جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم
بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم
هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا
روزی غیر به غیر از غم روز افزونم
وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا
لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم
خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر
بیند این واقعه در خواب بریزد خونم
دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم
از بدآموزی امروز بسی ممنونم
نامه‌ای خواند و درید آن مه پرکار و برفت
دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم
محتشم در سخن این خسرویم بس که شده
خلعت آن قد موزون سخن موزونم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک می‌بینم
به راهت فرق زرین افسران را خاک می‌بینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق
منم عاشق که رویت را به چشم پاک می‌بینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد
که از سرهای شاهانش گران فتراک می‌بینم
جمالش ذره در صورت قالب نمی‌گنجد
به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک می‌بینم
تصور می‌کنم کاب لطافت می‌چکد زان رخ
زبس کز نشاء حسنش طراوت‌ناک می‌بینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل
که در کار خودش بس چست و پر چالاک می‌بینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته
که آن فتح از در شمشیر آن بیاک می‌بینم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
دل خود را هنوز اندر تمنای تو می‌بینم
که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو می‌بینم
نسیم آشنائی لرزه می‌اندازدم بر تن
چو سروی را به لطف قد رعنای تو می‌بینم
به شکلت دیده‌ام شوخی و خواهد کشتنم گویا
که در وی نشاء عاشق کشیهای تو می‌بینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری
ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو می‌بینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین
سر خود را ولی افتاده در پای تو می‌بینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را
اسیر اندر خم زلف سمن سای تو می‌بینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را
که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو می‌بینم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم
از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم
رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود
می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی
هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت
می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم
می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال
اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو
حال من در پردهٔ غیب است حالا می‌روم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی
در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
مفتون چشم کم نگه پر فتنه‌ات شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
از صد قدم به ناوکی انداختی مرا
قربان دست و بازوی صید افکنت شوم
دامان سعی بر زده‌ای در هلاک من
ای من هلاک بر زدن دامنت شوم
زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت
پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم
کم می‌کنی نگاه ولی خوب می‌کنی
قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک
شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
من بلبل ندیده بهارم روا مدار
کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم
مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست
اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم
از غیرتم برین که به من نیز این چنین
بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین
تا غاقل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر
یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن
گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم
مامور اگر به ناظری خرمنت شوم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم
حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب
من آب گردم و ز خجالت روان شوم
یاری به غیر کن که سزای وفای من
این بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا
سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پیش محتشم از صد وفا به است
من سعی می‌کنم که سزاوار آن شوم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم
میل آمیخته با ناز تو را بنده شوم
من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی
التفات غلط‌انداز تو را بنده شوم
صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا
محمی محرمی راز تو را بنده شوم
زان عیادت که نمودی به فرستادن غیر
زنده‌ام ساختی اعجاز تو را بنده شوم
خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل
نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم
روز محشر که نهد بند به دل قامت حور
من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم
محتشم ساختی او را به سخن رام آخر
معجز طبع سخن ساز تو را بنده شوم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم
لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم
شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل
به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم
لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم
به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم
فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده
چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم
به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی
نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم
ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل
به طریق مجرمانم نکشی که بی‌گناهم
شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را
به ستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم
صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمی‌کشد تیغ زبان
امروز پند من مده کاشفته‌ام دیوانه هم
گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو
در جان سپاری عاشقی چابک‌تر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینه‌ام روزنی
شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا
گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ
کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
بس که ما از روی رسوائی نقاب افکنده‌ام
عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکنده‌ایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز
یاز دهشت خویش را در اضطراب افکنده‌ایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشه‌اش
خلق را پیش از قیامت در عذاب افکنده‌ایم
مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب
ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکنده‌ایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک
گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکنده‌ایم
پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما
از برای مصلحت خود را به خواب افکنده‌ایم
ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق
پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکنده‌ایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز
کشتی ساغر به دریای شراب افکنده‌ایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکنده‌اند
ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکنده‌ایم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم
به مراد دل برسی اگر به مراد خود برسانیم
همه شب چو شمع ستاده‌ام که نشانمت به حریم دل
به حریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم
چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در
که ز دیگران دگران شود به تو بیشتر نگرانیم
نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دل ربا
سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم
دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت
ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمه‌های زبانیم
چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را
من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم
گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران
سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان می‌رویم
رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان می‌رویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست
خود پریشانیم و با جمعی پریشان می‌رویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک
از جفای دهر و ناسازی دوران می‌رویم
همچو بلبل بینوا دور از گلستان می‌شویم
همچو طوطی تلخ کام از شکرستان می‌رویم
همچو مور از پایهٔ تخت سلیمان گشته دور
هم به یاد او سوی تخت سلیمان می‌رویم
یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس
ز اقتضای گردش گردون گردان می‌رویم
محتشم درمان درد ما وصال یار بود
وه که درد خویش را ناکرده درمان می‌رویم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
چو نتوانم به مردم قصه آن بی‌وفا گویم
شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون
به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی
شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد
که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو می‌ارزد به ملک چین
اگر زلف تو را مشک خطا گویم
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی
مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن
به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر
محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی
به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندم‌گون جمالت راست بازاری
که قرص آفتاب آنجا نمی‌ارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینه‌ها آتش برافروزی
برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو
نمی‌دانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان
چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
رویت که هست صورت چین شرمسار از آن
نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز
در لرزه است خامه صورت نگار ازان
بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد
یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را به کف گلی است
ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان
مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار
من ناامید ار نیم امیدوار ازان
در هجر می‌دهی خبر آمدن به من
دانسته‌ای که صعب‌تر انتظار ازان
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست
حسن تو را به شیشهٔ می بی‌خمار ازان
باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب
بگذر ز چاره‌ام که گذشتست کار ازان
از آهنست سقف فلک گویا که نیست
تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان
آورده زور بر دل زارم سپاه غم
ساقی بیار می که برآرم دمار ازان
می‌پرورد می فرح انجام محتشم
خمخانهٔ غمش که منم جرعه خوار ازان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ای صبا درد من خسته به درمان برسان
یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهان‌آرا بر
تحفهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض
آستان بوسی درویش به سلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز
در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان
سر به سر قصهٔ احوالم اگر گوش کند
زود بر گرد و به من مژدهٔ احسان برسان
ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش
نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان
نامه گر کار به جائی نرساند زنهار
تو به فریاد رس او را و به افغان برسان
از پی روشنی دیدهٔ احباب آنجا
بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان
محتشم باز به عنوان وفا مشهور است
قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان
افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان
هرچند چو فانوس به دل پرده کشیدم
پوشیده نشد سوز درون از تو چه پنهان
تا مهر گیاه خط سبزت شده پیدا
مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان
سرگرمیم از عشق تو بر عاقل و جاهل
روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان
دل کرد بسی کوشش و ننهفت ز مردم
افسانهٔ عشقم به فسون از تو چه پنهان
تا کرده رقیب آرزوی بادهٔ لعلت
هستیم بهم در پی خون از تو چه پنهان
رازی که دل محتشم از خلق نهان داشت
بر جمله عیان گشت کنون از تو چه پنهان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن
کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن
غمزه‌ات شغل آن قدر دارد که در صید افکنی
می‌تواند کم به بسمل ساختن پرداختن
هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه
صید ناوک خورده را در پی چه لازم تاختن
کام جویان را مده در بزم جای ماه که هست
نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن
ظلم بیداد است اما آتشی بی‌دود نیست
بی‌کسان را سوختن با ناکسان در ساختن
مهر ورزان راست وجه آزمون از روی زرد
نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن
محتشم می‌آورد بر لشگر عزت شکست
پیش خوبان دم به دم رایت ز آه افراختن