عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۵
بده ساقی تو جام ارغوانی
ز دست غم مگر بازم رهانی
تن مسکین من از درد عشقت
گرفته چون دو چشمت ناتوانی
به هرزه در سر کار تو کردم
من خسته جگر جان و جوانی
به لعل دلکشش گفتم خدا را
بیا بوسی بده تا جان ستانی
روان پیش من آ ای سرو آزاد
که جانم را دل و تن را روانی
به الطاف عمیمت ای دلارام
چه باشد گر ز هجرم وارهانی
چو من از بندگانت بنده ای ام
کرم کن چون تو سلطان جهانی
ز دست غم مگر بازم رهانی
تن مسکین من از درد عشقت
گرفته چون دو چشمت ناتوانی
به هرزه در سر کار تو کردم
من خسته جگر جان و جوانی
به لعل دلکشش گفتم خدا را
بیا بوسی بده تا جان ستانی
روان پیش من آ ای سرو آزاد
که جانم را دل و تن را روانی
به الطاف عمیمت ای دلارام
چه باشد گر ز هجرم وارهانی
چو من از بندگانت بنده ای ام
کرم کن چون تو سلطان جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۶
صبا حال دلم را نیک دانی
به کوی دوست رو یک شب نهانی
بگو حال دلم با آن ستمگر
ز روی لطف و دانم می توانی
بگویش ای بت سنگین دل من
چرا با ما چنین نامهربانی
نیارم کرد عشقت آشکارا
تو باری پرسشی می کن نهانی
دلت در جای دیگر پای بندست
مرا می داری ای دلبر زبانی
بیا تا در برت گیرم خدا را
که دل را جانی و جان را روانی
به باغ جان ما بخرام چون سرو
مگر کز درد هجرم وارهانی
اگر هجران چنین خواهد گذشتن
مرا دیگر نشاید زندگانی
وصال تو شبی ای نور دیده
مرا خوشتر ز عمر جاودانی
چو گل داغ فراقت نیست بر جان
به باغ جان ما سرو روانی
مگردان سر ز ما ای سرو آزاد
اگرچه شیوه ها را نیک دانی
چو جان مهر تو در دل هست ما را
وصال تست عین کامرانی
به هر عودی که بر ما آید از تو
مسوز ای بیوفا جان و جهانی
به کوی دوست رو یک شب نهانی
بگو حال دلم با آن ستمگر
ز روی لطف و دانم می توانی
بگویش ای بت سنگین دل من
چرا با ما چنین نامهربانی
نیارم کرد عشقت آشکارا
تو باری پرسشی می کن نهانی
دلت در جای دیگر پای بندست
مرا می داری ای دلبر زبانی
بیا تا در برت گیرم خدا را
که دل را جانی و جان را روانی
به باغ جان ما بخرام چون سرو
مگر کز درد هجرم وارهانی
اگر هجران چنین خواهد گذشتن
مرا دیگر نشاید زندگانی
وصال تو شبی ای نور دیده
مرا خوشتر ز عمر جاودانی
چو گل داغ فراقت نیست بر جان
به باغ جان ما سرو روانی
مگردان سر ز ما ای سرو آزاد
اگرچه شیوه ها را نیک دانی
چو جان مهر تو در دل هست ما را
وصال تست عین کامرانی
به هر عودی که بر ما آید از تو
مسوز ای بیوفا جان و جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۸
جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی
امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی
تا بر شب وصال تو امّید بسته ام
جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی
هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود
از روی لطف گر نظری بر گدا کنی
بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون
واجب بود که وعده خود را وفا کنی
یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر
کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی
جانا طبیب درد دل عاشقان تویی
از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی
امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی
تا بر شب وصال تو امّید بسته ام
جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی
هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود
از روی لطف گر نظری بر گدا کنی
بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون
واجب بود که وعده خود را وفا کنی
یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر
کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی
جانا طبیب درد دل عاشقان تویی
از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
چو شود گر ز من ای جان دمکی یاد کنی
خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی
چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود
گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی
یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز
تا به کی بر دل من این همه بیداد کنی
وعده وصل بدادی و به جایی نرسید
تا چه باشد که چنین وعده به میعاد کنی
در فراق رخ همچون گل جانان به چمن
بلبلا تا به کی این ناله و فریاد کنی
مدّعی چند میان من و جانان آخر
از سر حقد و حسد این همه افساد کنی
ای دل خسته به قلماش رقیبان نتوان
که تو ترک رخ آن حور پری زاد کنی
با وجود قد و بالای جهان آرایش
نیست واجب که نظر بر قد شمشاد کنی
خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی
چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود
گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی
یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز
تا به کی بر دل من این همه بیداد کنی
وعده وصل بدادی و به جایی نرسید
تا چه باشد که چنین وعده به میعاد کنی
در فراق رخ همچون گل جانان به چمن
بلبلا تا به کی این ناله و فریاد کنی
مدّعی چند میان من و جانان آخر
از سر حقد و حسد این همه افساد کنی
ای دل خسته به قلماش رقیبان نتوان
که تو ترک رخ آن حور پری زاد کنی
با وجود قد و بالای جهان آرایش
نیست واجب که نظر بر قد شمشاد کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
ای ماه اگر به گوشه گلشن نظر کنی
گل را ز حال بلبل بیدل خبر کنی
گویی که جمله چشم امیدم به راه تست
شاید گرم به گوشه چشمی نظر کنی
ما بینوا و مفلس و تو کیمیافروش
آخر چه باشد ار مس ما را به زر کنی
ما همچو خاک راه فتاده به کوی دوست
واجب کند که بر سر خاکی گذر کنی
ای ساقی مراد چه باشد اگر شبی
از جام وصل خویش مرا بی خبر کنی
مسکین دلا تو تا به کی آخر ز جور یار
جان را به پیش تیر فراقش سپر کنی
یا سر بر آستانه مهرش بنه ز جان
یا آنکه این هوا ز سر دل به در کنی
واجب کند اگر نکند بعد ازین وفا
زان غمزه های شوخ جفاجو حذر کنی
ای دل اگر مراد همی خواهی از جهان
در کوی دوست دیده و دل جان سپر کنی
گل را ز حال بلبل بیدل خبر کنی
گویی که جمله چشم امیدم به راه تست
شاید گرم به گوشه چشمی نظر کنی
ما بینوا و مفلس و تو کیمیافروش
آخر چه باشد ار مس ما را به زر کنی
ما همچو خاک راه فتاده به کوی دوست
واجب کند که بر سر خاکی گذر کنی
ای ساقی مراد چه باشد اگر شبی
از جام وصل خویش مرا بی خبر کنی
مسکین دلا تو تا به کی آخر ز جور یار
جان را به پیش تیر فراقش سپر کنی
یا سر بر آستانه مهرش بنه ز جان
یا آنکه این هوا ز سر دل به در کنی
واجب کند اگر نکند بعد ازین وفا
زان غمزه های شوخ جفاجو حذر کنی
ای دل اگر مراد همی خواهی از جهان
در کوی دوست دیده و دل جان سپر کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
تا به کی جانا دلم پر خون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۲
دلبرا با من جفا تا کی کنی
بگذرد کار جهان تا هی کنی
گر بخوانی دفتر غمهای من
نامه جور و جفا را طی کنی
ای دل سرگشته بر باد هواست
هرچه از راه وفا با وی کنی
گر بود عیشم به خوبی چون بهار
از بلاجویی بهارم دی کنی
من چو نی می نالم و تو چشم و گوش
سوی عود و چنگ و نای و نی کنی
چون میسّر نیست امکان وصال
آخر ای دل چندش اندر پی کنی
تا به کی از غمزه های نیم مست
خون ما ریزی و میل می کنی
بگذرد کار جهان تا هی کنی
گر بخوانی دفتر غمهای من
نامه جور و جفا را طی کنی
ای دل سرگشته بر باد هواست
هرچه از راه وفا با وی کنی
گر بود عیشم به خوبی چون بهار
از بلاجویی بهارم دی کنی
من چو نی می نالم و تو چشم و گوش
سوی عود و چنگ و نای و نی کنی
چون میسّر نیست امکان وصال
آخر ای دل چندش اندر پی کنی
تا به کی از غمزه های نیم مست
خون ما ریزی و میل می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۳
تا کی از سرکشی وفا نکنی
با من خسته جز جفا نکنی
این چه بد عادتی و بد مهریست
کانچه گویی بدان وفا نکنی
چند تیر جفا زنی بر من
به غلط خود یکی خطا نکنی
هرگز از روی دوستی و کرم
با من خسته دل صفا نکنی
چند بیگانگی کنی با من
تا کیم با خود آشنا نکنی
ای طبیب آخر از برای خدا
درد ما را چرا دوا نکنی
چه شود گر تو نیز همچو فلک
به حقارت نظر به ما نکنی
حیف باشد که در چنین دولت
کام بیچارگان روا نکنی
پادشاه جهان حسن تویی
تا به کی رحم بر گدا نکنی
با من خسته جز جفا نکنی
این چه بد عادتی و بد مهریست
کانچه گویی بدان وفا نکنی
چند تیر جفا زنی بر من
به غلط خود یکی خطا نکنی
هرگز از روی دوستی و کرم
با من خسته دل صفا نکنی
چند بیگانگی کنی با من
تا کیم با خود آشنا نکنی
ای طبیب آخر از برای خدا
درد ما را چرا دوا نکنی
چه شود گر تو نیز همچو فلک
به حقارت نظر به ما نکنی
حیف باشد که در چنین دولت
کام بیچارگان روا نکنی
پادشاه جهان حسن تویی
تا به کی رحم بر گدا نکنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۴
تو خود به حال پریشان ما نظر نکنی
به کنج کلبه احزان ما گذر نکنی
بیا که از غم هجرت به جان رسید دلم
به شرط آنکه ز پیشم دگر سفر نکنی
به لطف بنده نواز تو چشم آن دارم
که گوش با سخن مدعی دگر نکنی
دلا تو تا سر ما را به باد بر ندهی
هوای زلف سیاهش ز سر به در نکنی
میسّرت نشود وصل دوست تا جان را
به پیش ناوک مژگان او سپر نکنی
چو خسرو از لب شیرین دوست در تابی
خود التفات دگرباره با شکر نکنی
ایا نسیم صبا یار بی وفای مرا
ز حال و کار پریشان ما خبر نکنی
ز چشم مست تو صد فتنه در جهان افتاد
چرا به حال خراب جهان نظر نکنی
به کنج کلبه احزان ما گذر نکنی
بیا که از غم هجرت به جان رسید دلم
به شرط آنکه ز پیشم دگر سفر نکنی
به لطف بنده نواز تو چشم آن دارم
که گوش با سخن مدعی دگر نکنی
دلا تو تا سر ما را به باد بر ندهی
هوای زلف سیاهش ز سر به در نکنی
میسّرت نشود وصل دوست تا جان را
به پیش ناوک مژگان او سپر نکنی
چو خسرو از لب شیرین دوست در تابی
خود التفات دگرباره با شکر نکنی
ایا نسیم صبا یار بی وفای مرا
ز حال و کار پریشان ما خبر نکنی
ز چشم مست تو صد فتنه در جهان افتاد
چرا به حال خراب جهان نظر نکنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
نه درد دلم را دوا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
نه از بند جورم رها می کنی
چرا زخم بر دوستان می زنی
چرا کام دشمن روا می کنی
به خون غریبان کمر بسته ای
مکن جان مکن جان خطا می کنی
جفا با اسیران مسکین چرا
به کام دل ناسزا می کنی
فغانی برآرم ز جور تو من
بگویم که با من چه ها می کنی
چو جان در وفایت دهم مردوار
جفا با من آخر چرا می کنی
تو را در جهان نیست عیبی جز این
که بیداد بر آشنا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
نه از بند جورم رها می کنی
چرا زخم بر دوستان می زنی
چرا کام دشمن روا می کنی
به خون غریبان کمر بسته ای
مکن جان مکن جان خطا می کنی
جفا با اسیران مسکین چرا
به کام دل ناسزا می کنی
فغانی برآرم ز جور تو من
بگویم که با من چه ها می کنی
چو جان در وفایت دهم مردوار
جفا با من آخر چرا می کنی
تو را در جهان نیست عیبی جز این
که بیداد بر آشنا می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۷
من دردمند چاره ی دردم چه می کنی
تدبیر حال دیده پر نم چه می کنی
داریم ما دلی چو دو زلف تو پر ز شور
بازش ز درد دوری درهم چه می کنی
مجروح شد دلم ز جفاهایت ای صنم
بر ریش ما بگوی که مرهم چه می کنی
دردیست در دلم که دمم زان گرفته شد
ای جان من بگوی که دردم چه می کنی
پشت امید من چو الف بود در غمت
بازش چو طاق ابروی خود خم چه می کنی
گر می کشی به غصّه مرا یکسره بکش
خون در دلم ز هجر تو هردم چه می کنی
بر قول دشمنان جفاجوی بی وفا
هردم عنایتت تو ز ما کم چه می کنی
شادی و خرّمی ز جهان رفت گوئیا
مسکین دل ضعیف تو با غم چه می کنی
تدبیر حال دیده پر نم چه می کنی
داریم ما دلی چو دو زلف تو پر ز شور
بازش ز درد دوری درهم چه می کنی
مجروح شد دلم ز جفاهایت ای صنم
بر ریش ما بگوی که مرهم چه می کنی
دردیست در دلم که دمم زان گرفته شد
ای جان من بگوی که دردم چه می کنی
پشت امید من چو الف بود در غمت
بازش چو طاق ابروی خود خم چه می کنی
گر می کشی به غصّه مرا یکسره بکش
خون در دلم ز هجر تو هردم چه می کنی
بر قول دشمنان جفاجوی بی وفا
هردم عنایتت تو ز ما کم چه می کنی
شادی و خرّمی ز جهان رفت گوئیا
مسکین دل ضعیف تو با غم چه می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
تا کی ای دلبر تو با ما بی وفایی می کنی
با وجود بی وفایی دلبریایی می کنی
روشنای چشم مایی کی روا باشد چنین
کز من دلداده آهنگ جدایی می کنی
حسبتاً لله به غور حال مسکینان برس
چون به دارالملک دلها پادشایی می کنی
من به ظلمات شب هجران تو گشتم اسیر
شمع مایی جای دیگر روشنایی می کنی
می کنی بیگانگی با ما چرا ای نازنین
هردمی با دشمنانم آشنایی می کنی
ای دل آخر پادشاه جسم و جانی تا به کی
در سر کوی وصال او گدایی می کنی
با وجود بی وفایی دلبریایی می کنی
روشنای چشم مایی کی روا باشد چنین
کز من دلداده آهنگ جدایی می کنی
حسبتاً لله به غور حال مسکینان برس
چون به دارالملک دلها پادشایی می کنی
من به ظلمات شب هجران تو گشتم اسیر
شمع مایی جای دیگر روشنایی می کنی
می کنی بیگانگی با ما چرا ای نازنین
هردمی با دشمنانم آشنایی می کنی
ای دل آخر پادشاه جسم و جانی تا به کی
در سر کوی وصال او گدایی می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۹
جانا چه شد که بنده نوازی نمی کنی
ترک جفا و قلب گدازی نمی کنی
ای دل حقیقتیست مرا عشق آن نگار
ای تیره بخت ترک مجازی نمی کنی
رو گوشه ای بگیر که اندر هوای عشق
گنجشگکی ضعیفی و بازی نمی کنی
مسکین دلم تو جامه جان را به خون دل
شب نیست کز دو دیده نمازی نمی کنی
بر تخت بخت عشق چو محمود غالبست
با ما بگو که از چه ایازی نمی کنی
ترک جفا و قلب گدازی نمی کنی
ای دل حقیقتیست مرا عشق آن نگار
ای تیره بخت ترک مجازی نمی کنی
رو گوشه ای بگیر که اندر هوای عشق
گنجشگکی ضعیفی و بازی نمی کنی
مسکین دلم تو جامه جان را به خون دل
شب نیست کز دو دیده نمازی نمی کنی
بر تخت بخت عشق چو محمود غالبست
با ما بگو که از چه ایازی نمی کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
بشست از دیده شرم و از حیا روی
فغان از دست آن بی شرم دلخوی
چه مایه رنج دیدم از جفایش
کشیدم بس بلا از فعل بدگوی
چه خون از دست جورش در جگر رفت
چه اشک از دیده ها در رفت در جوی
به میدان جفا دیدی که خوردیم
بسی چوگان غم زان دست و بازوی
درآمد عقل سرگردانم از پای
به سر گردیدم اندر خاک چون گوی
نیامد هیچ وقت اندر دماغم
ز باغ مهربانیش یکی بوی
هزارت آفرین بر جان و تن باد
که آزارم نجستی یک سر موی
تو بیداد آنچه بتوانست کردی
نگفتی چون کنم من روی در روی
فغان از دست آن بی شرم دلخوی
چه مایه رنج دیدم از جفایش
کشیدم بس بلا از فعل بدگوی
چه خون از دست جورش در جگر رفت
چه اشک از دیده ها در رفت در جوی
به میدان جفا دیدی که خوردیم
بسی چوگان غم زان دست و بازوی
درآمد عقل سرگردانم از پای
به سر گردیدم اندر خاک چون گوی
نیامد هیچ وقت اندر دماغم
ز باغ مهربانیش یکی بوی
هزارت آفرین بر جان و تن باد
که آزارم نجستی یک سر موی
تو بیداد آنچه بتوانست کردی
نگفتی چون کنم من روی در روی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
ای صبا آخر چرا افتان و خیزان می روی
زود بشتاب ار به کاری سوی جانان می روی
حال یعقوب ستمکش پیش یوسف بازگوی
نیک می دانی تو حالم چون ز کنعان می روی
درد بی درمان ما را گر توانی هم به لطف
چاره ای کن چاره ای چون پیش درمان می روی
قصّه سوز درون بلبل شوریده دل
لطف کن با گل بگو چون سوی بستان می روی
حالت حزن دل تنگم ز تو پوشیده نیست
یک به یک با او بگو کز بیت احزان می روی
با دل سرگشته ام گو تا به کی در کوی دوست
با دل پرآتش و با چشم گریان می روی
صورت حال خرابی جهان را عرضه دار
چون به نزد مالک ملک سلیمان می روی
زود بشتاب ار به کاری سوی جانان می روی
حال یعقوب ستمکش پیش یوسف بازگوی
نیک می دانی تو حالم چون ز کنعان می روی
درد بی درمان ما را گر توانی هم به لطف
چاره ای کن چاره ای چون پیش درمان می روی
قصّه سوز درون بلبل شوریده دل
لطف کن با گل بگو چون سوی بستان می روی
حالت حزن دل تنگم ز تو پوشیده نیست
یک به یک با او بگو کز بیت احزان می روی
با دل سرگشته ام گو تا به کی در کوی دوست
با دل پرآتش و با چشم گریان می روی
صورت حال خرابی جهان را عرضه دار
چون به نزد مالک ملک سلیمان می روی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
ای صبا حال دل من پیش دلبر بازگوی
آنچه دیدی از من دلخسته از آغاز گوی
گر بود در مجلس نااهل زنهار ای صبا
دم مزن یک لحظه وان دم در محل راز گوی
گو نمی سازد دلم زین بیش با درد فراق
با من بیچاره ی مسکین دمی درساز گوی
با گل خوش بو بگو کارم به جان آمد ز غم
بی رخ عاشق فریبت ای دو دیده باز گوی
در فراقت عمر ما بگذشت چون باد خزان
یک زمانم از وصال خویشتن بنواز گوی
بی قد و بالای تو از ما به سرو ناز گوی
چون برستی سایه لطفت به ما انداز گوی
گر تو را از حال زار ما فراغت حاصلست
هم دمی آخر به احوال جهان انداز گوی
مطربا درساز کن عود و نی و چنگ و رباب
وآنچه می گویی به نزد عاشقان با ساز گوی
گر بخوانی یک دو بیتی دلپذیر از شعر من
در سرابستان تو با دستان خوش آواز گوی
هرکه را همچون تو مجنونی به دست آید ولی
گر بود اهل خرد جان و جهان در باز گوی
آنچه دیدی از من دلخسته از آغاز گوی
گر بود در مجلس نااهل زنهار ای صبا
دم مزن یک لحظه وان دم در محل راز گوی
گو نمی سازد دلم زین بیش با درد فراق
با من بیچاره ی مسکین دمی درساز گوی
با گل خوش بو بگو کارم به جان آمد ز غم
بی رخ عاشق فریبت ای دو دیده باز گوی
در فراقت عمر ما بگذشت چون باد خزان
یک زمانم از وصال خویشتن بنواز گوی
بی قد و بالای تو از ما به سرو ناز گوی
چون برستی سایه لطفت به ما انداز گوی
گر تو را از حال زار ما فراغت حاصلست
هم دمی آخر به احوال جهان انداز گوی
مطربا درساز کن عود و نی و چنگ و رباب
وآنچه می گویی به نزد عاشقان با ساز گوی
گر بخوانی یک دو بیتی دلپذیر از شعر من
در سرابستان تو با دستان خوش آواز گوی
هرکه را همچون تو مجنونی به دست آید ولی
گر بود اهل خرد جان و جهان در باز گوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
گر صد هزار ازین غم و دردم رسد به روی
دانی که از در تو نگردم به گفت و گوی
پشتم به هرکه عالم و رویم به روی تست
آیا بود که باز نشینیم روبه روی
ای باد اگر به جانب آن ماه بگذری
از مهر من به حضرت او ذرّه ای بگوی
گر آنچه در فراق تو بر ما همی رود
وآنگه ز دست جور رقیبان تندخوی
گر بخت یاریی دهدم در شب وصال
تا روز شرح هجر توان گفت مو به موی
تا جان به تن بود سر ما آستان دوست
تا پای طاقتست بپویم به جست و جوی
با مدّعی بگوی که ناموس و نام و ننگ
بر باد عشق رفت تو بیهوده بس مگوی
بر دیده جهان گذر ای سرو نازنین
کز رهگذار بست برو بس ز اشک جوی
بر عرصه فراق ز چوگان روزگار
من خسته دل شکسته و سرگشته ام چو گوی
دانی که از در تو نگردم به گفت و گوی
پشتم به هرکه عالم و رویم به روی تست
آیا بود که باز نشینیم روبه روی
ای باد اگر به جانب آن ماه بگذری
از مهر من به حضرت او ذرّه ای بگوی
گر آنچه در فراق تو بر ما همی رود
وآنگه ز دست جور رقیبان تندخوی
گر بخت یاریی دهدم در شب وصال
تا روز شرح هجر توان گفت مو به موی
تا جان به تن بود سر ما آستان دوست
تا پای طاقتست بپویم به جست و جوی
با مدّعی بگوی که ناموس و نام و ننگ
بر باد عشق رفت تو بیهوده بس مگوی
بر دیده جهان گذر ای سرو نازنین
کز رهگذار بست برو بس ز اشک جوی
بر عرصه فراق ز چوگان روزگار
من خسته دل شکسته و سرگشته ام چو گوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
خوشش رنگ و خوشش روی و خوشش بوی
خوشش عارض خوشش زلف و خوشش موی
خوشش آن جعد مشکین بر بناگوش
خوشش قامت خوشش چشم و خوش ابروی
خوشش آن لفظ و گفتار چو شکر
خوشش لعل لب شیرین دلجوی
خوشش قند و خوشش قد چو شمشاد
خوشش بر قامت رعنا دو گیسوی
امیدم بود بر وصل چنان یار
که بنشینم زمانی روی بر روی
به بوی آنکه بوسم خاک پایش
به سر گردم چو گویی اندر این کوی
نکرد او رحمتی بر حال زارم
به رویم گرچه دید از خون دل جوی
جهان را در فراقت حال زارست
به فریاد جهان رس ای جهانجوی
خوشش عارض خوشش زلف و خوشش موی
خوشش آن جعد مشکین بر بناگوش
خوشش قامت خوشش چشم و خوش ابروی
خوشش آن لفظ و گفتار چو شکر
خوشش لعل لب شیرین دلجوی
خوشش قند و خوشش قد چو شمشاد
خوشش بر قامت رعنا دو گیسوی
امیدم بود بر وصل چنان یار
که بنشینم زمانی روی بر روی
به بوی آنکه بوسم خاک پایش
به سر گردم چو گویی اندر این کوی
نکرد او رحمتی بر حال زارم
به رویم گرچه دید از خون دل جوی
جهان را در فراقت حال زارست
به فریاد جهان رس ای جهانجوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۷
ای جان و جهان توام پناهی
بر جمله جهان تو پادشاهی
بر عشق رخ تو مردم چشم
در دیده ی ما دهد گواهی
خون جگرم ز دیده پالود
معلوم شود ترا کماهی
شرحش نتوان که خود بگوید
خوناب دو چشم و رنگ کاهی
از ناله ما نرفت در خواب
دوش از غم هجر مرغ و ماهی
خواهم شب وصل تو نگارا
وز جور بکن هر آنچه خواهی
در جمله جهان رهست ما را
از ره مگذر چو مرد راهی
بر جمله جهان تو پادشاهی
بر عشق رخ تو مردم چشم
در دیده ی ما دهد گواهی
خون جگرم ز دیده پالود
معلوم شود ترا کماهی
شرحش نتوان که خود بگوید
خوناب دو چشم و رنگ کاهی
از ناله ما نرفت در خواب
دوش از غم هجر مرغ و ماهی
خواهم شب وصل تو نگارا
وز جور بکن هر آنچه خواهی
در جمله جهان رهست ما را
از ره مگذر چو مرد راهی