عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
شوخی نگر که آن بت عیار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
در حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشقبازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
در خورد دوست نیست نثار سر و ترا
خسرو سری که دارد ایثار می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
تا چین زلف بر رخ دلدار نشکند
بازار حسن و رونق تاتار نشکند
گر یار بشکند دل ما را هزار بار
دانم بدین قدر که دل یار نشکند
ما را مباد توبه ز مستی و عاشقی
تا جام عشق و کوزه خمار نشکند
زاهد، چرا ملامت مستان کنی، بگو
تا عهد و توبه مردم هشیار نشکند
در عاشقی درست نباشد کسی که او
ناموس خویش بر سر بازار نشکند
با زلف تست عهد دل ما و زینهار
در گوش او بگوی که زنهار نشکند
در پای بوس یار ز غوغای عاشقان
سرها رود که گوشه دستار نشکند
گر آب خضر خواند لبت را خرد، چه شد؟
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند
خسرو ز زلف یار خلاصی طمع مدار
تا این دل شکسته به یکبار نشکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
هر گاه مرغی از سر شاخی نوا زند
آید به دل کسی و ره جان ما زند
فریاد از آن دلی که به فریاد هر شبی
نالش به درد از آن سر زلف دو تا زند
نی نغمه طرب که بود ارغنون مرگ
مرغی که در شکنجه دامی نوا زند
ای فاخته، زناله زن آتش به بوستان
کز گل امید نیست که بوی وفا زند
او در خرام و دیده به راهش، چه کم شود؟
گر از طفیل سنگ رهت پشت پا زند
بی خواست آهی از دل من می زند، بترس
کاین تیر ناگرفته ندانم کجا زند؟
ای پندگوی، شیفته را چون نماند سنگ
خلقی رها کنش که کلوخ جفا زند
خسرو ز رشک غیر به جان می رسد، بلی
خیزد قیامتی چو گدا بر گدا زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
آن خون که گاه مستی از آن مست ما چکد
از زلف فتنه بارد و از جان بلا چکد
شوید چو رخ به صبح، کند غرقه خلق را
هر قطره ای که از رخ آن آشنا چکد
ای زاهد، از دعای بد ایمن مشو که شب
مستان دعا کنند، که خون از دعا چکد
جام لبت که محتشمان را حلال باد
زو جرعه ای چه باشد، اگر بر گدا چکد
مردم در این هوس که شبی سر نهم به پاش
زانگونه کاب چشم منش زیر پا چکد
خاک درت به چشم من، از گریه خون خورم
تا خود جزای چشم من آن توتیا چکد
محکم قبا مبند که دامن بگیردت
خون هزار دل که ز بند قبا چکد
شمشیر آبدار کشیدی بر اهل عشق
دولت بود که ضربی از آن سوی ما چکد
تو می روی و از پی خونریز خویشتن
خسرو دوان که تا خوی اسپت کجا چکد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
چون آن بت از سر کو با هزار ناز برآید
ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید
ز تندباد جگرها مرا درونه بلرزد
گلی که بر سر آن سرو سرفراز برآید
مرا نهال قدش بر جگر نشست بدانسان
که گر هزار پیش برکنند، باز برآید
به یاد آن قد و قامت سرشک لعل دو چشمم
به هر زمین که بریزد، درخت ناز برآید
چو پشت دست گزم از فسون و حیرت رویش
فسون و حیرتم از نقش های گاز بر آید
عجب مدار ز باران عشق و تخم محبت
چو سبزه از گل محمود اگر ایاز بر آید
نماز نیست مرا جز به سوی بت نه همانا
که کار خسرو گمره از آن نماز بر آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
چو ترک مست من آلوده شراب در آید
ز شور او نمکی در دل کباب در آید
لبش اگر کشدم در سوال بوسه، نترسم
ولیک غمزه مبادا که در عتاب در آید
بیا که زاهد خشک ار شییت مست بیاید
به جرعه تر کند آن زهد و در شراب در آید
به گرد دیده خود خار بستی از مژه کردم
که نی خیال تو بیرون رود نه خواب در آید
گهی که روی به دیوار بهر راز تو آرم
عمارتی ست که اندر دل خراب در آید
سر از دریچه برون کرده ای، بسوختم آخر
رها مکن که در آن روزن آفتاب در آید
کج است تیر مژه، راست می زنی به دل من
که تیر کج چو به آتش رسد به تاب در آید
ز بهر دیدن هندوستان زلف تو هر شب
بیا ببین که ز سیلاب چشم آب در آید
ز گریه در غم رویت به چشم خسرو بیدل
نماند آب اگر، بو که خون ناب در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
مبند دل به جهان کاین جهان پشیز نیر زد
به هیچ چیز مگیرش که هیچ چیز نیرزد
اگر چه عاقل داننده بر زمانه بخندد
به خنده لب افشان به هیچ چیز نیرزد
کلاه مرتبه خویش بین و تنگ مکن دل
که با قبای تو نه چرخ یک طریز نیرزد
ز رشت خوبی هم صحبتان دهر حذر کن
که خوی زشت بدان صحبت عزیز نیرزد
مبین به باد و بروتی که نیست مردمی او را
به سبلتی که محاسن کم است تیز نیرزد
چو حاصل از بی چرخ است هر چه چرخ نگردد
گر است حاصل قارون به یک پشیز نیرزد
عروس دهر کنیزی ست، خسرو، ار چه دهندت
تمام ملک جهان ننگ آن کنیز نیرزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد
غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دلربای تو باشد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
هزار دیده خونریز در قفای تو باشد
بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
مرا به صبح ازل جز رخت دلیل نبود
به گاه آمدنم جز به تو سبیل نبود
چنان به زور وداعش ز دیده سیل آمد
که همرهان مرا همره رحیل نبود
گمان مبر که شود گل به سعی کس آتش
که از جلیل بدان لطف، از خلیل نبود
به قتلگاه شهیدان عشق بگذشتم
یکی به غمزه ترکان چو من قتیل نبود
بسی به مژده وصل تو دیده سیم فشاند
ولیک روز وصالش به جز قلیل نبود
مگر ز شرم لب لعل یار شد بی آب
وگرنه مردم چشمم چنین بخیل نبود
به تشنگان صداع خمار برگویید
که دوش باده ما کم ز سلسبیل نبود
حدیث لذت خرما ز ما مپرس که هیچ
بغیر خار نصیبم از آن نخیل نبود
مدام خسرو از آن جام می نهد در پیش
که هیچ آینه جز جام می صقیل نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چمن ز سبزه خطی بر رخ جمیل کشید
به باغ سرو روان قامت طویل کشید
به رنگ و بوی بیاراست گلستان خود را
به گوشه های گلستان بنفشه نیل کشید
بتان آزری از بتکده برون جستند
چو لاله زار به دشت آتش خلیل کشید
بهار در ره آیندگان باغ نگر
که فرش دیده نرگس به چند میل کشید
سرودگویان بلبل به جام لاله شتافت
گهی خفیف گرفت و گهی ثقیل کشید
بهشت شد چمن و خوش کسی که با خوبان
در آن بهشت شرابی چو سلسبیل کشید
به می سبیل کنم خون خود که خوبان را
به سوی خویش توانم بدین سبیل کشید
نهاد نرگس بیمار چون به بالین سر
حباب از آب روان شیشه دلیل کشید
دوید خوی ز بناگوش پیل مست سحاب
شب از هلال کژک بر سرای پیل کشید
دوال داد میی کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و در گردن بخیل کشید
برون خرام کنون، خسروا، اگر خواهی
قدح به روی خود و صورت جمیل کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند
خراب گردد این باغ و بر پرند همه
نوازنان که درو عندلیب و فاخته اند
عجب ز مویه گری، تیز پر کشد آواز
به خانه ای که سرود طرب نواخته اند
مبین ز سیم و ز آهن تن تو کاهن و سیم
به بوته گل ازینسان بسی گداخته اند
سری که زیر زمین شد نهفته شاهان را
همان سری ست که بر آسمان فراخته اند
تهمتنان که به یک تیر چرخ می شکنند
ز بهر چیست که شمشیر و خنجر آخته اند؟
نگاهبانی جوهر چو نیست در حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
کسان که شاهد دنیا نمودشان زیبا
به خواب گویی با دیو عشق بافته اند
عنان نفس مده، خسروا، به طینت خویش
که عاقلان فرس اندر و حل نتاخته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به دیده و دل من دوست خانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد
دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد
خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد
سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد
میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد
شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در آن هجوم که یار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟
مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
کسی که عشق نورزد سیاه دل باشد
چو سر ز خاک لحد بر زند، خجل باشد
کسی که سر ننهد در رهش، چه سر دارد؟
دلی که جان ندهد در غمش، چه دل باشد؟
هوای دوست ز سر کی برون کند عاشق
هزار سال اگر زیر خشت و گل باشد
ز هجر سلسله شوق منقطع نشود
مرا که رشته جان با تو متصل باشد
اگر به تیغ جدایی مرا نخواهد کشت
بهل که تا بکشد کو ز من بحل باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
چه شد که یار بر آهنگ کین برون آمد؟
به خون کیست که آن نازنین برون آمد؟
خدای مهر مسلمانیش کند روزی
که باز کافر من از کمین برون آمد
چه آفت است که باز آن سوار پیدا کرد؟
کدام سرو ز بالای زین برون آمد؟
صدای لعل سمندش به خاکیان برسید
نفیر گمشدگان از زمین برون آمد
به شهر دی که در آمد برای دیده بد
هزار دست دعا ز آستین برون آمد
کلیسیای مغانم نشان دهید کجاست؟
که باز این دل کافر ز دین برون آمد
دکان ناز دو سه روز، جان من، برچین
که جان حسن فروشان چنین برون آمد
دلم ز پرده برون اوفتاد از پی چشم
چنان دلی چه کنم، چون چنین برون آمد
هزار درد کهن تازه کرد بر عاشق
ز بس که ناله خسرو حزین برون آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
بیا نظاره کن، ای دل که یار می آید
ز بهر بردن جان فگار می آید
فراز مرکب ناز و سوار در عقبش
هزار شیفته بیقرار می آید
رسید نازک من، ای نظارگی، زنهار
ببند دیده، گرت دل به کار می آید
ز مستی ار چه به هر سوی می فتد، لیکن
ز بهر بردن دل هوشیار می آید
چه گردها که برآورده باشد از دلها
که فرق تا به قدم پر غبار می آید
دو دیده کاش مرا خاک آن زمین بودی
که نعل توسن آن شهسوار می آید
مرا که یاد کند، گر ز کوی او بروم
یکی اگر برود، صد هزار می آید
مکن به سرو سهی نسبت درخت قدش
ز سرو کی گل و غنچه به بار می آید
کنون بنال به زاری چو بلبلان، خسرو
که بهر ناله بلبل بهار می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
لبالب آر قدح کز گلو فرود آید
مگر که از دلم این آرزو فرود آید
مگوی تو به که آید فرود می ز سرم
مباد کز سر من این سبو فرود آید
ز می چه توبه که گر ذوق آن کند معلوم
فرشته چون مگس آنجا به بو فرود آید
به بند مردنم امروز، ساقیا، بگذار
که باده از سر آن ماهر و فرود آید
به زهد تخته ورد و دعای من باشد
سفال خم که خط می برو فرود آید
ز بهر بردن دلهای خلق سیل بلاست
هر آن عرق که ز روی نکو فرود آید
بدین صفت که همی خون خوریم بر در تو
ترا چگونه می اندر گلو فرود آید؟
خوش آن زمان که به یاد تو هر شبم تا روز
ز دیده خون جگر سو به سو فرود آید؟
نقاب واکن و لبهای عاشقان دربند
مگر که خسرو ازین گفتگو فرود آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
کسی که یار وفادار و مهربان دارد
سعادت ابد و عمر جاودان دارد
مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست
که باد صبحدم امروز بوی جان دارد
حدیث او همه روز و هلاک او همه شب
کسی بود که مرا دست بر دهان دارد
گل از جوانی مشغول حسن و خنده زنان
چه آگهست که بلبل چرا فغان دارد؟
مگر که جان بتوان بردن، ای مسلمانان
کسی ز بی غمی اندر جهان نشان دارد
بترس از آه من، ای چشم یار و برمشکن
که ناتوانی، این گرمیت زیان دارد
تبارک الله چندین دلی که سوی تو رفت
یکی چه گویی از آن جمله خان و مان دارد
رو مدار که مردار جان دهم پیشت
که چشم مست تو هم تیر و هم کمان دارد
زبان نماند، ز نامت هنوز سیری نیست
دریغ خسرو مسکین که یک زبان دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
سپیده دم که جهانی ز خواب برخیزد
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریف خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبد کنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
جهان چه بینم، چون دیدنی نمی ارزد
خوش است دهر به پرسیدنی نمی ارزد
از آنست خواب اجل چشم بند جمله جهان
که نقشهای جهان دیدنی نمی ارزد
مکن ز چرخ مدور گله، چو می دانی
که جور جام به جوریدنی نمی ارزد
مرو به درگه خلق جهان که در دنیا
همه متاع به کوبیدنی نمی ارزد
مخند شاه به زرهای زعفرانی رنگ
به جان تو که به خندیدنی نمی ارزد
هزار گونه گل است اندرین چمن، لیکن
چو بیوفاست، همه چیدنی نمی ارزد
مخور به رفق غم یار بی خرد، خسرو
که پشت گاو به خاریدنی نمی ارزد