عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
ای رخ مهوشت به کام جهان
زلف شبرنگ تو چو شام جهان
شست زلف تو ای دل و دینم
شده از روی عقل دام جهان
شکر ایزد که شد به کام دلم
خاطر روشن تو جام جهان
در سر باره ی مرادم شد
ای بسا سالها لگام جهان
چه توان کرد چون که چرخ فلک
بستد از دست ما زمام جهان
ای بسا آهوان وحشی را
کرده این روزگار رام جهان
از غم روزگار سفله نواز
از جهان نیست غیر نام جهان
می دهم جان مگر که چرخ فلک
دوسه روزی شود به کام جهان
تا جهان گشت پادشاه سخن
شد جهانی ز جان غلام جهان
که برد نزد آن جهانبانم
چو صبا هر نفس پیام جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
بس روز به عشق تو بریدیم بیابان
بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان
تو پادشه کون و مکانی به حقیقت
آخر نظری کن به دل تنگ گدایان
ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او
رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان
ای دل به نثار قدم آن بت مهوش
ما را نبود هیچ بجز دیده گریان
جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد
باشد که کند یک نظری بر دل بریان
در درد فراق رخت ای مایه روحم
خون می رود از دیده غم دیده چو باران
چون جان و جهان در سر کار غم او شد
بر خون من خسته چرا گشت شتابان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
مهر روی آن بت سیمین بدن
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
تا به کی جان و جهان در سر کارت کردن
پس نظر بر من مسکین به حقارت کردن
تا به کی ریختن خون من خسته جگر
غمزه سحر نمایت به اشارت کردن
بیخود از خاک لحد نعره زنان برخیزم
گر رسی بر سر خاکم به زیارت کردن
جان و دل دادم و عشقت بخریدم صنما
چون بدیدم به ازین نیست تجارت کردن
لشگر شوق تو چون ملک و جودم بگرفت
ازچه رو دست برآورد به غارت کردن
باز کن روی که جان در قدمت افشانم
بر من ار عیب نگیری به جسارت کردن
سخن جان و جهان گفتم و جرمیست عظیم
این زمان فارغم از فکر کفارت کردن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
روی او را کجا توان دیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن
بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن
بازآی که بازآید در دیده مرا نوری
چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن
هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید
در سرو نظر کردن در آب روان دیدن
تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم
در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن
هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند
کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن
در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ
از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن
گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین
زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن
گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید
گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن
چون برگذری روزی گر رستم دستانت
بیند بتواند باز در دست عنان دیدن
ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان
طیران هوا می کن در بند جهان دیدن
در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش
زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
از دستت ای قلم من خواهم به جان رسیدن
از تو زبان درازی و ز من زبان بریدن
تا کی چنین نمایی حال دلم به تحریر
وز ماجرای عشقش این سرزنش شنیدن
پیوند مهرم از دل بشکست عهد لیکن
ما را ز جان شیرین مشکل توان بریدن
در پای جان فروشد صد خار هجر و دستم
یک گل نمی تواند از باغ وصل چیدن
آن را که همچو بلبل باشد هوای گلزار
چون گل بباید او را صد پیرهن دریدن
آن سرو را چو بر ما هرگز گذار نبود
تا کی توان به خواری گرد جهان دویدن
دارم هوای رویش امّا نمی تواند
مرغ دل ضعیفم در کوی او پریدن
هرکس که سر ز خطّش بیرون کشد به زاری
خطّ خطا بباید بر حرف او کشیدن
گویی ز جان کشیدند نقش رخ تو ورنی
از آب و گل بدیعست این صورت آفریدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
چه خوش بود به چمن در صبوح گل چیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
باد نوروزی برآمد خیمه بر گلزار زن
دست دل در بوستان در دامن دلدار زن
بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان
بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن
باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن
گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن
یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل
مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن
ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو
حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن
بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست
با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن
گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان
همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
بیا و دیده جانم به وصل بینا کن
به بوی زلف خودم دلبرا توانا کن
به روی چون گلت ای گلعذار سیم اندام
زبان بلبل جان را به طبع گویا کن
چو بسته ام دل خود را به زلف سرکش تو
دری ز وصل نگارا به روی او وا کن
ز هجر چشمه ز چشمم روان شدست بیا
درون دیده ما همچو سرو مأوا کن
ز درد عشق دلا گر پناه می طلبی
پناه در شکن زلف یار پیدا کن
به چشم جان به رخ خوب او ببین و زکات
ز لعل دلکش او بوسه ای تمنّا کن
ز روی لطف نگارا تو بنده ی خود را
درون خاطر عاطر به گوشه ای جا کن
دلا ز آتش هجران بسان عود بسوز
جهان به آب دو دیده بسان دریا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
بیا ای سرو جان من کنار چشم ما جان کن
وگر در چشمه ننشینی درون جان تو مأوا کن
ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم
که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن
تو تا کی بسته ای بر ما در شادی بگو جانا
بیا وز وصل جان پرور به روی ما دری وا کن
به رفتن ای دل و جانم چنین مشتاب از پیشم
ز روی مردمی آخر دمی با ما مدارا کن
نمی گویم به دلبندی به وصلم می رسان هر شب
همی گویم که گه گاهی نظر بر ما خدا را کن
قدش چون سرو بستانی بدید افکند سر در پیش
خجل شد گفتمش سروا زمانی سر به بالا کن
به سرو ناز می گویم اگر دلدار من روزی
خرامد در چمن خود را فدای قد رعنا کن
به گل گفتم اگر بینی رخ گلرنگ دلدارم
چو بلبل هر نفس تحسین آن رخسار زیبا کن
سرافکندست نرگس در میان باغ و می گویم
برآور سر مشو محزون نظر در چشم شهلا کن
دلا تا کی تو سرگردان چنین گرد جهان گردی
وطن در شست زلفین بتی دلخواه پیدا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
نگارا رحمتی بر حال ما کن
غم هجران ز جان ما جدا کن
زبانم نیست از ذکر تو خالی
مرا کامی ز لعل خود روا کن
دلم پر درد هجرانست باری
ز وصل خویشتن ما را دوا کن
بیا تا یک زمانک خوش برانیم
ز لطف ای جان به ترک ماجرا کن
مکن بیگانگی زین بیش با ما
مرا یک لحظه با خود آشنا کن
منم چون خاک ره افتاده پیشت
گذر چون سرو باری سوی ما کن
تو سلطان جهانی من گدایی
نظر یک دم بر احوال گدا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
دل ضعیف مرا در دو زلف خود جا کن
نشیمنیش خدا را به زلف شیدا کن
طبیب گشت ملول از من ضعیف نحیف
بیا و یک دمش از وصل خود مداوا کن
دلم به دست جفا دادی و نبخشودی
به عذرهای گذشته یکی مدارا کن
در وصال ببستی ز روی ما ز چه روی
چو حلقه سر به درت می زنیم در وا کن
مدار نور دریغ از دلم چو آئینه
بیا و رخ به رخ دلبر مه آسا کن
شرابخانه امید دل خراب از غم
ز دولت شب وصلت بیا و احیا کن
بیا که دور ز رویت جهان نمی بینم
به ماه روی خودم هر دو دیده بینا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
ز لطفت یک نظر در حال ما کن
ز وصلت درد دوری را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
به رغم دشمنان روزی وفا کن
بیا بنشین زمانی بر دو چشمم
به جان تو که ترک ماجرا کن
از آن لعل لب شیرین چون قند
امید ناامیدی را روا کن
نگویی تا به کی بیگانه باشی
مرا با خود زمانی آشنا کن
تو سلطان جهانبانی خدا را
ز لطفت یک نظر سوی گدا کن
نوای ما سر کوی غمت گشت
بیا و رحمتی بر بی نوا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سهی سروا گذاری سوی ما کن
امید ناامیدی را روا کن
به جان آمد دلم از درد دوری
بیا درد دل ما را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
خلاف رای خود روزی وفا کن
ز روی لطف و یاری رحمت آور
بدین بیچاره و تندی رها کن
بهار آمد زمانی خوش برآسا
عزیز من به ترک ماجرا کن
به عشق روی تو شد مبتلا دل
به وصلت چاره این مبتلا کن
الا ای مردم چشم جهان بین
به محراب دو ابرویش دعا کن
ز خوان وصل تو بس بی نواییم
ز لطفت رحمتی بر بینوا کن
به کوری حسودان یک دو روزی
بیا جانا و رو در روی ما کن
تویی شاه جهان و من گدایی
نظر گر می کنی سوی گدا من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
بیا دردم به وصل خود دوا کن
ز لعلت کام جان ما روا کن
به وصلم وعده ی بسیار دادی
یکی زان وعده ها آخر وفا کن
خلاف بی وفایی کز تو دیدم
وفا داری کن و ترک جفا کن
مکن بیگانگی با ما ازین بیش
مرا با خود زمانی آشنا کن
که گفتت ای نگار شوخ دلبر
چو چشم بد مرا از خود جدا کن
مرا از وصل خود بنواز یک شب
نظر ای دوست آخر بر خدا کن
به صلح آخر شبی از در درآیم
اگر مردی به ترک ماجرا کن
تو سروناز بستانی حقیقت
شدم خاکت گذر بر سوی ما کن
طبیب من تویی از روی احسان
جهانی را ز وصل خود دوا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
درد دل ما را ز کرم باز دوا کن
کامی ز لب لعل خودم زود روا کن
تا چند دهی وعده چو ابروی خودم کج
چون قامت خود راست شبی وعده وفا کن
من مهر تو ورزم تو خوری خون دل من
زنهار که این خوی بد از دست رها کن
ما سر چو به پای تو نهادیم نگارا
یک لحظه خدا را ز کرم روی به ما کن
زین بیش مکن ریش دل خسته ی ما را
بازآی ازین راه بتا ترک جفا کن
تو ترک خطایی بچه ای وز تو عجب نیست
ای دوست خطایی تو که گفتت که خطا کن
مرغ دل مجروح جهان صید تو گشتست
یک روز تو هم سوی من خسته هوا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
ای نور دیده یک شبی ما را ز وصلت شاد کن
وز بند روز هجر خود یکدم مرا آزاد کن
کاشانه ی جان من غمگین خرابست از غمت
بازآ به عدل وصل خود کلّ جهان آباد کن
دل بردی از دستم ولی افکندی اش در پای غم
آخر که گفتت دلبرا با ما همه بیداد کن
یکدم فراموشم نه ای از دل که دل خود جای تست
آنگه که بشکیبد دمی آخر ز لطفش یاد کن
گر خانه ی عشق رخش معمور می خواهی دلا
دل بر جفای او بنه پابستش از بنیاد کن
تا کی کشی ای دل جفا از جور یار بی وفا
از غایت بیداد او رو در جهان فریاد کن
از دست جورت خون دل از دیده می بارم مدام
گر نیست رحمی بر منت بر اشک مردم زاد کن