عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
عشاق حیات از لب خندان تو یابند
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
ببینم مه از جیب سپهر و نکشد دل
کان مه که برد دل ز گریبان تو یابند
شاید که به شکرانه دهندت سر دیگر
آنان که سر خویش به چوگان تو یابند
ای بخت کسانی که به رغم من محروم
بوسیدن پای سگ دربان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
گر خاک وجودم، ز پس مرگ ببیزند
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جا که گریزد دل سودازده من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
عشق از کشدم، منت هجران تو بر من
کاین مرتبه از دولت هجران تو یابند
بر سوختگان کم ز یکی خنده که باری
داد جگر خود ز نمکدان تو یابند
در یوزه جان می کند از لعل تو خسرو
کان چاشنی از چشمه حیوان تو یابند
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
ببینم مه از جیب سپهر و نکشد دل
کان مه که برد دل ز گریبان تو یابند
شاید که به شکرانه دهندت سر دیگر
آنان که سر خویش به چوگان تو یابند
ای بخت کسانی که به رغم من محروم
بوسیدن پای سگ دربان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
گر خاک وجودم، ز پس مرگ ببیزند
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جا که گریزد دل سودازده من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
عشق از کشدم، منت هجران تو بر من
کاین مرتبه از دولت هجران تو یابند
بر سوختگان کم ز یکی خنده که باری
داد جگر خود ز نمکدان تو یابند
در یوزه جان می کند از لعل تو خسرو
کان چاشنی از چشمه حیوان تو یابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
شب دلشدگان دیده بیدار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خویش شوم سوخته، زنهار
این تهمت بیهوده دران یار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منمایید
کابریشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمی نیست
باید که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پیچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهی و به فتراک تو مردار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خویش شوم سوخته، زنهار
این تهمت بیهوده دران یار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منمایید
کابریشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمی نیست
باید که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پیچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهی و به فتراک تو مردار نبندند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد
در کالبد سوخته، جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستی ست
این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برین دیده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گریه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری
کین آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید
جایی گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او دیرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است
گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد
در کالبد سوخته، جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستی ست
این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برین دیده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گریه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری
کین آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید
جایی گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او دیرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است
گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ای هم نفسان، یک نفسم باز گذارید
دست از من دیوانه سرگشته بدارید
بی نام ونشانم به خرابات ببخشید
بیگانه ز خویشم، بر خویشم بگذارید
یا معتکفم بر سر سجاده نشانید
یا مست و خرابم به در میکده آرید
گر زانکه صلاح از من آشفته بجویند
در خانه کنید و در خمار برآرید
دست من و دامان شما جمله رقیبان
گر دامن معشوق به دستم بسپارید
در عشق علم گردم و در مذهب عشاق
منصور شوم، گر به سر دار برآرید
وقت است، اگر خسرو مسکین گدا را
از خیل گدایان در خویش شمارید
دست از من دیوانه سرگشته بدارید
بی نام ونشانم به خرابات ببخشید
بیگانه ز خویشم، بر خویشم بگذارید
یا معتکفم بر سر سجاده نشانید
یا مست و خرابم به در میکده آرید
گر زانکه صلاح از من آشفته بجویند
در خانه کنید و در خمار برآرید
دست من و دامان شما جمله رقیبان
گر دامن معشوق به دستم بسپارید
در عشق علم گردم و در مذهب عشاق
منصور شوم، گر به سر دار برآرید
وقت است، اگر خسرو مسکین گدا را
از خیل گدایان در خویش شمارید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
روزی مگر این بسته در ما بگشایند
وز لطف من گشمده را راه نمایند
گر خلق جهان حال من خسته بدانند
از عین تحیر سرانگشت بخایند
عمری ست که از جور فلک با غم و دردم
زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند
تا کی در بخت من بیچاره ببندند
وقتی ست که از روی ترحم بگشایند
زنهار که دل در فلک و دهر نبندی
کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند
وز لطف من گشمده را راه نمایند
گر خلق جهان حال من خسته بدانند
از عین تحیر سرانگشت بخایند
عمری ست که از جور فلک با غم و دردم
زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند
تا کی در بخت من بیچاره ببندند
وقتی ست که از روی ترحم بگشایند
زنهار که دل در فلک و دهر نبندی
کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
هر سر که به سودای تو از پای در آمد
از خاک کف پای تواش تاج سر آمد
دست از همه خوبان جهان شست به پاکی
چشمم که خیال تواش از دیده در آمد
همچون نفس باد صبا غالیه بر شد
هر دم که به سودای تو از سینه برآمد
سیلاب سرشک از غم هجران توام دوش
تا دوش بد، امروز به بالای سر آمد
گفتم که غم عشق تو بیرون رود از دل
دردا که نرفت آن غم و بار دگر آمد
یارب، چه توان کرد که می خواری و رندی
پیش همه عیب است و مرا این هنر آمد
گر عادت بخت من و خوی تو چنین است
مشکل بود از کلبه احزان به در آمد
سنگ است و سبو عشق تو و قلب سلیمم
بشکست چو زلف تو که بر یکدگر آمد
خسرو ز دم باد سحر می طلبد جان
کز بوی تو جان در دم باد سحر آمد
از خاک کف پای تواش تاج سر آمد
دست از همه خوبان جهان شست به پاکی
چشمم که خیال تواش از دیده در آمد
همچون نفس باد صبا غالیه بر شد
هر دم که به سودای تو از سینه برآمد
سیلاب سرشک از غم هجران توام دوش
تا دوش بد، امروز به بالای سر آمد
گفتم که غم عشق تو بیرون رود از دل
دردا که نرفت آن غم و بار دگر آمد
یارب، چه توان کرد که می خواری و رندی
پیش همه عیب است و مرا این هنر آمد
گر عادت بخت من و خوی تو چنین است
مشکل بود از کلبه احزان به در آمد
سنگ است و سبو عشق تو و قلب سلیمم
بشکست چو زلف تو که بر یکدگر آمد
خسرو ز دم باد سحر می طلبد جان
کز بوی تو جان در دم باد سحر آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
گر بار دگر ماه من از بام برآید
بس فتنه که از گردش ایام برآید
فریاد اسیران همه شب پیش در او
چون بانگ گدایان که گه شام برآید
زنهار که آن بند قبا چست نبندی
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید
او کرده ترش گوشه ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآید؟
ای ساقی بدمست، مزن تیغ، که در تن
خون آنقدرم نیست که در جام برآید
ای رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا در همه شهرم به بدی نام برآید
آن را که بهشتی صفتی داغ نکرده ست
گر از ته دوزخ کشیش خام برآید
برنامد، اگر جان من، ای هجر، مکن جهد
گر یار همین است به ناکام برآید
در کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمی کو که به یک گام برآید
جانا، چه به افسانه گذاری غم عشاق
این نیست مهمی که به پیغام برآید
خسرو، اگرت نیست مرادی، مخور افسوس
زیرا که همه کار به هنگام برآید
بس فتنه که از گردش ایام برآید
فریاد اسیران همه شب پیش در او
چون بانگ گدایان که گه شام برآید
زنهار که آن بند قبا چست نبندی
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید
او کرده ترش گوشه ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآید؟
ای ساقی بدمست، مزن تیغ، که در تن
خون آنقدرم نیست که در جام برآید
ای رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا در همه شهرم به بدی نام برآید
آن را که بهشتی صفتی داغ نکرده ست
گر از ته دوزخ کشیش خام برآید
برنامد، اگر جان من، ای هجر، مکن جهد
گر یار همین است به ناکام برآید
در کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمی کو که به یک گام برآید
جانا، چه به افسانه گذاری غم عشاق
این نیست مهمی که به پیغام برآید
خسرو، اگرت نیست مرادی، مخور افسوس
زیرا که همه کار به هنگام برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد
قوت دل ریشم همگی خون جگر شد
گلگون شده بد روی من از اشک عقیقی
از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد
صاحب نظری هست مسلم به من، ای جان
کز خاک کف پای توام کحل بصر شد
هر سر که نشد خاک در دوست، به معنی
در راه یقین سرمه ارباب نظر شد
تا گشت پریشان سر زلفت چو دل من
دیوانگیم در همه شهر سمر شد
خسرو، اگر آن لعل تو خواهد، مکنش عیب
چون قسمت طوطی سخنم گوی شکر شد
قوت دل ریشم همگی خون جگر شد
گلگون شده بد روی من از اشک عقیقی
از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد
صاحب نظری هست مسلم به من، ای جان
کز خاک کف پای توام کحل بصر شد
هر سر که نشد خاک در دوست، به معنی
در راه یقین سرمه ارباب نظر شد
تا گشت پریشان سر زلفت چو دل من
دیوانگیم در همه شهر سمر شد
خسرو، اگر آن لعل تو خواهد، مکنش عیب
چون قسمت طوطی سخنم گوی شکر شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
آن کودک نورسته که سیمین بدنی شد
چون شست لب از شیر، چه شیرین دهنی شد؟
بس غنچه دل را که کند چاک به هر سو
آن گل که به نوروز جوانی چمنی شد
آن یوسف جان بس که درین سینه در آمد
گویم که تنم گرد تنش پیرهنی شد
سلطان مرا عمر فزون یاد به دولت
کز دولت او خلعت عاشق کفنی شد
بس مرد خدایی که چو در عشق در آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زنی شد
وقتی که می لعل بدان روی کشیدم
اینک همه خونابه حال چو منی شد
چون جان دهم از خاک من، ای میر ولایت
بتخانه بر آری که دلم برهمنی شد
خسرو ز مزاج دل من خشم گرفته ست
کز کرده تو با دل خویشش سخنی شد
چون شست لب از شیر، چه شیرین دهنی شد؟
بس غنچه دل را که کند چاک به هر سو
آن گل که به نوروز جوانی چمنی شد
آن یوسف جان بس که درین سینه در آمد
گویم که تنم گرد تنش پیرهنی شد
سلطان مرا عمر فزون یاد به دولت
کز دولت او خلعت عاشق کفنی شد
بس مرد خدایی که چو در عشق در آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زنی شد
وقتی که می لعل بدان روی کشیدم
اینک همه خونابه حال چو منی شد
چون جان دهم از خاک من، ای میر ولایت
بتخانه بر آری که دلم برهمنی شد
خسرو ز مزاج دل من خشم گرفته ست
کز کرده تو با دل خویشش سخنی شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
جانا، اگرم درد تو دیوانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد
چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد
خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد
خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد
چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد
خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد
خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دل نیست که در وی غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
هر کس که تقرب ز وصال تو نجوید
واندر ره ادراک جمال تو نپوید
فردا که شب وعده دیدار سر آید
رهبر نبود سوی تو چندان که نجوید
فردا که تو در گلشن فردوس خرامی
طوبی، ادب آنست، که در راه نروید
شک نیست که چرخ از پی صد دور بیاید
مهر تو ز هر ذره خاکم که ببوید
فریاد ز غوغای رقیبان که نمانند
تا با تو کسی درد دل خویش بگوید
دیدار حرام است کسی را که چو خسرو
از دیده به خون دل خود دست بشوید
واندر ره ادراک جمال تو نپوید
فردا که شب وعده دیدار سر آید
رهبر نبود سوی تو چندان که نجوید
فردا که تو در گلشن فردوس خرامی
طوبی، ادب آنست، که در راه نروید
شک نیست که چرخ از پی صد دور بیاید
مهر تو ز هر ذره خاکم که ببوید
فریاد ز غوغای رقیبان که نمانند
تا با تو کسی درد دل خویش بگوید
دیدار حرام است کسی را که چو خسرو
از دیده به خون دل خود دست بشوید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
کجا بودی، بگو، ای سرو آزاد؟
که رویت دیدم و اقبال رو داد
به هر جانب همی رفتم ز مستی
که ناگه چشم مستت بر من افتاد
لبت همشیره شد با جان شیرین
بدانگونه که عشق و فتنه همزاد
مگردان روی، گر چه من خرابم
که بوده ست این خرابه وقتی آباد
بگردان روی از من، گر توانی
که من پا بستم و تو مرغ آزاد
تو نازک چون ز افغانم نرنجی
که از فریاد کوه آید به فریاد
نصیحت گو، تو درد من ندانی
که من در بسملم، تو مرغ آزاد
بدم چندین، چو خاکستر شد این دل
که گرما خوردگان را خوش بود باد
چو با جان خواست رفتن یادش، ای دل
رها کن تا بمیرم هم درین یاد
به کویش خاک شد بیچاره خسرو
فدای خاک پای آن صنم باد
که رویت دیدم و اقبال رو داد
به هر جانب همی رفتم ز مستی
که ناگه چشم مستت بر من افتاد
لبت همشیره شد با جان شیرین
بدانگونه که عشق و فتنه همزاد
مگردان روی، گر چه من خرابم
که بوده ست این خرابه وقتی آباد
بگردان روی از من، گر توانی
که من پا بستم و تو مرغ آزاد
تو نازک چون ز افغانم نرنجی
که از فریاد کوه آید به فریاد
نصیحت گو، تو درد من ندانی
که من در بسملم، تو مرغ آزاد
بدم چندین، چو خاکستر شد این دل
که گرما خوردگان را خوش بود باد
چو با جان خواست رفتن یادش، ای دل
رها کن تا بمیرم هم درین یاد
به کویش خاک شد بیچاره خسرو
فدای خاک پای آن صنم باد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
مرا با تو که شب بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
رخ آن شوخ پنهانی ببینید
کمال صنع یزدانی ببینید
در آن شکل و در آن چشم و در آن رو
همه عالم به حیرانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
زنخ را تا بپوشیده ست از خط
در آن چه حال زندانی ببینید
من بیچاره را کشته ست خوش خوش
همی خندد پشیمانی ببینید
ببینید آشکارا رویش، آن ماه
دلم را داغ پنهانی ببینید
چه داریدم ز عشق، ای دوستان، باز
رخ آن دشمن جانی ببینید
مرا از ناله وز آه دم سرد
ز دل تا سینه ویرانی ببینید
همی جوید وفا از خوبرویان
دلم را حد نادانی ببینید
رخ خسرو غبار آلوده می دید
بر آن در نقش پیشانی بینید
کمال صنع یزدانی ببینید
در آن شکل و در آن چشم و در آن رو
همه عالم به حیرانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
زنخ را تا بپوشیده ست از خط
در آن چه حال زندانی ببینید
من بیچاره را کشته ست خوش خوش
همی خندد پشیمانی ببینید
ببینید آشکارا رویش، آن ماه
دلم را داغ پنهانی ببینید
چه داریدم ز عشق، ای دوستان، باز
رخ آن دشمن جانی ببینید
مرا از ناله وز آه دم سرد
ز دل تا سینه ویرانی ببینید
همی جوید وفا از خوبرویان
دلم را حد نادانی ببینید
رخ خسرو غبار آلوده می دید
بر آن در نقش پیشانی بینید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
ز اهل عقل نپسندد خردمند
که دارد رفتنی را پای در بند
نصیب امروز برگیر از متاعی
که فردا گرددش غیری خداوند
لباس زندگی بر خود مکن تنگ
که چون شد پاره، نتوان کرد پیوند
به صورت خوش مشو، از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دین بس است و صبر فرزند
اگر خواهی نبینی رنج بسیار
به اندک مایه راحت باش خرسند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو، ای دوست، پند، اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
که دارد رفتنی را پای در بند
نصیب امروز برگیر از متاعی
که فردا گرددش غیری خداوند
لباس زندگی بر خود مکن تنگ
که چون شد پاره، نتوان کرد پیوند
به صورت خوش مشو، از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دین بس است و صبر فرزند
اگر خواهی نبینی رنج بسیار
به اندک مایه راحت باش خرسند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو، ای دوست، پند، اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
به ملک فتنه تا زلفش علم شد
ز جانها عارض او را حشم شد
فرشته گر گناهی می نوشتی
رخت چون دید مرفوع القلم شد
ز خاموشی بخواهی کشت ما را
دو لعلت بهر جان ما بهم شد
نشین یکدم که یابد نیم عمری
گرفتاری که عمر او دو دم شد
نمی دیدی به من، ار ننگ دیدی
مرنج ار زین قدر قدر تو کم شد
کسی بدروزی خسرو شناسد
که او درمانده شبهای غم شد
ز جانها عارض او را حشم شد
فرشته گر گناهی می نوشتی
رخت چون دید مرفوع القلم شد
ز خاموشی بخواهی کشت ما را
دو لعلت بهر جان ما بهم شد
نشین یکدم که یابد نیم عمری
گرفتاری که عمر او دو دم شد
نمی دیدی به من، ار ننگ دیدی
مرنج ار زین قدر قدر تو کم شد
کسی بدروزی خسرو شناسد
که او درمانده شبهای غم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
دل ما را شکیب از جان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد