عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دیدم بسی زمانه مردآزمای را
سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست
چون غلغل تهی نفس تنگنای را
چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر
بر عاریت شناس کف عطرسای را
در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار
اینها بس است بهره تن خودنمای را
قرب مملوک نیست مگر دون و سفله را
اینجا مبین تو مردم والاگرای را
جایی که جای بر سر شاهان مگس کند
نبود محل اوج پریدن همای را
آنان که گفته اند طلاق عروس کون
کابین این عروس دهند این سرای را
ای توسنی که همت عالی خطاب تست
بشکن به یک لگد فلک دیوپای را
تاریکی زمانه چو روشن کند به مهر
صفوت چو نیست آدمی تیره رای را
بی زادن بلا چو نباشد، چه ساختند
کشت سراب این فلک فتنه زای را
روزی که می رود مشمر، خسروا، زعمر
الا همان قدر که پرستی خدای را
سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست
چون غلغل تهی نفس تنگنای را
چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر
بر عاریت شناس کف عطرسای را
در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار
اینها بس است بهره تن خودنمای را
قرب مملوک نیست مگر دون و سفله را
اینجا مبین تو مردم والاگرای را
جایی که جای بر سر شاهان مگس کند
نبود محل اوج پریدن همای را
آنان که گفته اند طلاق عروس کون
کابین این عروس دهند این سرای را
ای توسنی که همت عالی خطاب تست
بشکن به یک لگد فلک دیوپای را
تاریکی زمانه چو روشن کند به مهر
صفوت چو نیست آدمی تیره رای را
بی زادن بلا چو نباشد، چه ساختند
کشت سراب این فلک فتنه زای را
روزی که می رود مشمر، خسروا، زعمر
الا همان قدر که پرستی خدای را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
جان بر لب است عاشق بخت آزمای را
دستورییی به خنده لب جانفزای را
خون مرا بریز و زخونابه وا رهان
خیریست، این بکن ز برای خدای را
گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی
این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش
هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را
واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری
آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را
مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک
بر سبحه منست شرف چنگ و نای را
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازوی زورآزمای را
ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را
دستورییی به خنده لب جانفزای را
خون مرا بریز و زخونابه وا رهان
خیریست، این بکن ز برای خدای را
گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی
این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش
هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را
واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری
آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را
مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک
بر سبحه منست شرف چنگ و نای را
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازوی زورآزمای را
ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
باز آرزوی آن بت چین می کند مرا
معلوم شد که فتنه کمین می کند مرا
می خواندم گدای خود و گویی آن زمان
ملک دو کون زیر نگین می کند مرا
از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
در وی ببین که بی دل و دین می کند مرا
نه من به اختیار چنین مست و بیخودم
چیزیست در دلم که چنین می کند مرا
آه از تو می کنند همه عاشقان و من
از دست دل که سوخته این می کند مرا
صد منت خیال تو بر خسرو است، از آنک
گه گه به خواب با تو قرین می کند مرا
معلوم شد که فتنه کمین می کند مرا
می خواندم گدای خود و گویی آن زمان
ملک دو کون زیر نگین می کند مرا
از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
در وی ببین که بی دل و دین می کند مرا
نه من به اختیار چنین مست و بیخودم
چیزیست در دلم که چنین می کند مرا
آه از تو می کنند همه عاشقان و من
از دست دل که سوخته این می کند مرا
صد منت خیال تو بر خسرو است، از آنک
گه گه به خواب با تو قرین می کند مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
زمانه حله نو بست روی صحرا را
کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن
چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل
مگر ندید جوانان سرو بالا را
چو می خوری به سرم نیز جرعه می ریز
که مردمی نبود باده نوش تنها را
فروختم به یکی جرعه گنج عقل، آری
شرابخواره نبیند کساد کالا را
نسیم باد صبا از برای جلوه باغ
کشید بر رخ رنگین حریر دیبا را
زمین ز سبزه رنگین به چرخ می ماند
به تار موی بیاویخت جان اعدا را
ز فر مدح تو صد منت است بر خسرو
ضمیر مدح سرا و زبان گویا را
کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن
چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل
مگر ندید جوانان سرو بالا را
چو می خوری به سرم نیز جرعه می ریز
که مردمی نبود باده نوش تنها را
فروختم به یکی جرعه گنج عقل، آری
شرابخواره نبیند کساد کالا را
نسیم باد صبا از برای جلوه باغ
کشید بر رخ رنگین حریر دیبا را
زمین ز سبزه رنگین به چرخ می ماند
به تار موی بیاویخت جان اعدا را
ز فر مدح تو صد منت است بر خسرو
ضمیر مدح سرا و زبان گویا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شفاعت آمدم، ای دوست، دیده خود را
کز او مپوش گل نودمیده خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیده خود را
به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟
چو ناشنیده کند کس شنیده خود را
به رو سیاهی داغ حبش مکن پر رو
مر این غلام درم ناخریده خود را
چنین که من ز تو لب می گزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیده خود را
گسست رشته صبرم چگونه بردوزم
شکاف دامن ده جا دریده خود را
به چاه شوق فرو مانده ام، خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریده خود را
پریدن دلم این بود کز توام نبرد
کنون به دام که جویم پریده خود را؟
درآی باز به تن، ای دل پر آتش من
بسوز این تن محنت کشیده خود را
ز باد زلف تو شوریده بود، ازان خسرو
به باد داد دل آرمیده خود را
کز او مپوش گل نودمیده خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیده خود را
به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟
چو ناشنیده کند کس شنیده خود را
به رو سیاهی داغ حبش مکن پر رو
مر این غلام درم ناخریده خود را
چنین که من ز تو لب می گزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیده خود را
گسست رشته صبرم چگونه بردوزم
شکاف دامن ده جا دریده خود را
به چاه شوق فرو مانده ام، خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریده خود را
پریدن دلم این بود کز توام نبرد
کنون به دام که جویم پریده خود را؟
درآی باز به تن، ای دل پر آتش من
بسوز این تن محنت کشیده خود را
ز باد زلف تو شوریده بود، ازان خسرو
به باد داد دل آرمیده خود را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شناخت آنکه غم و محنت جدایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
که فرقهاست بسی نور آشنایی را
به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند
بدان که گریه خون می کند جدایی را
ضرورتست که خوانیم لوح صبر و فراق
چو نیست نقش دگر خامه ختایی را
به یاد وصل دل سوخته کند شادم
چنانکه مژده ده باغ روستایی را
اگر مشاهده نقد نیست، نقد این است
خزینه ای شمر، ای دوست، بینوایی را
مخر به نیم جو آن صحبتی که با غرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
وفای یار موافق مگیر سهل که آن
مفرحی ست عجب بهر جانفزایی را
چو عاشقی به خرابات مست رو، ای دل
به اهل زهد بمان توبه ریایی را
چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردی
هوس نبرد خردمند دیرپایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
که فرقهاست بسی نور آشنایی را
به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند
بدان که گریه خون می کند جدایی را
ضرورتست که خوانیم لوح صبر و فراق
چو نیست نقش دگر خامه ختایی را
به یاد وصل دل سوخته کند شادم
چنانکه مژده ده باغ روستایی را
اگر مشاهده نقد نیست، نقد این است
خزینه ای شمر، ای دوست، بینوایی را
مخر به نیم جو آن صحبتی که با غرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
وفای یار موافق مگیر سهل که آن
مفرحی ست عجب بهر جانفزایی را
چو عاشقی به خرابات مست رو، ای دل
به اهل زهد بمان توبه ریایی را
چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردی
هوس نبرد خردمند دیرپایی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گذشت عمر و هنوز از تقلب و سودا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟
کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا
خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشه تنها
ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی
چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا
درون پرده رندان مخالفی چون نیست
بیار ساقی عشاق ساغر صهبا
غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو
در یقین به کف آور ز قعر این دریا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟
کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا
خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشه تنها
ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی
چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا
درون پرده رندان مخالفی چون نیست
بیار ساقی عشاق ساغر صهبا
غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو
در یقین به کف آور ز قعر این دریا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مهر بگشای لعل میگون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
چه توان کرد حکم بی چون را
از درونم نمی روی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی برآید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم به خنده بگشادی
لب شکرفشان میگون را
بیش شداز لب تو گریه من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد می می زنم به رخت
زانکه خوانند بر گل افسون را
گفت خسرو بگیردت ماناک
خاصیت هست کسب افیون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
چه توان کرد حکم بی چون را
از درونم نمی روی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی برآید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم به خنده بگشادی
لب شکرفشان میگون را
بیش شداز لب تو گریه من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد می می زنم به رخت
زانکه خوانند بر گل افسون را
گفت خسرو بگیردت ماناک
خاصیت هست کسب افیون را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای زلف چلیپای تو، غارتگر دینها
وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
کافر نکند با دل من آنچه تو کردی
یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
از ناصیه ما نشود خاک درش دور
چون صندل بت برهمنان را ز جبینها
من خود شدم از کیش و گر خود صنم اینست
بسیار شود در سر کارش دل و دینها
در کعبه مقصود رسیدن که تواند
در بادیه هجر تو از فتنه کمینها
نالم به سر کوی تو هر صبح به امید
چون مطرب درهای کرم پاس نشینها
گر مهر گیا بایدت، ای دوست، طلب کن
هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها
دشوار رود مهر تو از سینه خسرو
ماندست چو نقشی که بماند به نگینها
وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
کافر نکند با دل من آنچه تو کردی
یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
از ناصیه ما نشود خاک درش دور
چون صندل بت برهمنان را ز جبینها
من خود شدم از کیش و گر خود صنم اینست
بسیار شود در سر کارش دل و دینها
در کعبه مقصود رسیدن که تواند
در بادیه هجر تو از فتنه کمینها
نالم به سر کوی تو هر صبح به امید
چون مطرب درهای کرم پاس نشینها
گر مهر گیا بایدت، ای دوست، طلب کن
هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها
دشوار رود مهر تو از سینه خسرو
ماندست چو نقشی که بماند به نگینها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای باد، برقع برفگن آن روی آتشناک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم
یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را
ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان
کالو ده دیده چون توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن، تاراج عقل و دین مکن
تارج دین تلقین مکن، آن هندوی بی باک را
آن دم که می پوشی قبا، مخرام از بهر خدا
پوشیده دار از چشم ما، آن قامت چالاک را
سرهای سرداران دین بستی چو بر فتراک زین
زینسان میفگن بر زمین دنباله فتراک را
تا شمع حسن افروختی، پروانه وارم سوختی
پرده دری آموختی آن غمزه بی باک را
هرگز لبی ندهی به من ور بوسه ای گویی بزن
آیم چو نزدیک دهن، ره گم شود ادراک را
جانم چو رفت از تن برون وصلم چه کار آید کنون
این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی برآمد گاه خواب، اندر دل شب آفتاب
آن دم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود گر سوز عشق از پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم
یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را
ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان
کالو ده دیده چون توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن، تاراج عقل و دین مکن
تارج دین تلقین مکن، آن هندوی بی باک را
آن دم که می پوشی قبا، مخرام از بهر خدا
پوشیده دار از چشم ما، آن قامت چالاک را
سرهای سرداران دین بستی چو بر فتراک زین
زینسان میفگن بر زمین دنباله فتراک را
تا شمع حسن افروختی، پروانه وارم سوختی
پرده دری آموختی آن غمزه بی باک را
هرگز لبی ندهی به من ور بوسه ای گویی بزن
آیم چو نزدیک دهن، ره گم شود ادراک را
جانم چو رفت از تن برون وصلم چه کار آید کنون
این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی برآمد گاه خواب، اندر دل شب آفتاب
آن دم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود گر سوز عشق از پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما
نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین
پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی
تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما
گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما
جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را
پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما
نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین
پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی
تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما
گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما
جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را
پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بس بود اینکه سوی خود راه دهی نسیم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را
ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان
نیست امید زیستن سوخته جحیم را
من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان
چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را
تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی
دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را
من نه به خود شدم چنین شهره کویها، ولی
شد رخ نیکوان بلا عقل و دل سلیم را
شیفته رخ بتان باز کی آید از سخن
مست به گوش کی کند کن مکن حکیم را
عشق چو مرد را برد موی کشان به میکده
موی سفید ننگرد پیر سیه گلیم را
چون به خم شراب در غرقه بماند چون منی
هم ز شراب غسل ده دردکش قدیم را
قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد
دشنه سینه ها کند زمزمه ندیم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را
ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان
نیست امید زیستن سوخته جحیم را
من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان
چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را
تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی
دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را
من نه به خود شدم چنین شهره کویها، ولی
شد رخ نیکوان بلا عقل و دل سلیم را
شیفته رخ بتان باز کی آید از سخن
مست به گوش کی کند کن مکن حکیم را
عشق چو مرد را برد موی کشان به میکده
موی سفید ننگرد پیر سیه گلیم را
چون به خم شراب در غرقه بماند چون منی
هم ز شراب غسل ده دردکش قدیم را
قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد
دشنه سینه ها کند زمزمه ندیم را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا
به خانه تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
به شانه شست تو می بافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه ایست چند آن جا
کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمدی، ای باد، حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
بر آستان تو هر کس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا
به خانه تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
به شانه شست تو می بافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه ایست چند آن جا
کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمدی، ای باد، حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
بر آستان تو هر کس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا
که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را
دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش
بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را
شب آمد روز عیشم را و من با سوخته جانی
همی جویم چراغ افروخته آن روز میمون را
نه شبهای من بد روز از اینسان ست بی پایان
ولی یارب، مبادا روز نیک آن زلف شبگون را
تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی
سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را
چو لیلی بیند آن مجنون شراب از خون خود نوشد
به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را
همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا
که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را
دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش
بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را
شب آمد روز عیشم را و من با سوخته جانی
همی جویم چراغ افروخته آن روز میمون را
نه شبهای من بد روز از اینسان ست بی پایان
ولی یارب، مبادا روز نیک آن زلف شبگون را
تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی
سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را
چو لیلی بیند آن مجنون شراب از خون خود نوشد
به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را
همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چه اقبال است این رب که دولت داده رو ما را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
کمر بند من آمد نزد من خنده زنان امشب
توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
به تشویق دهل رنجه مشو، ای نوبتی، امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را
تماشا می کنم این قد، قیامت می کند، یارب
که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را
کجاها بودی، ای گلبرگ خندان، راست گو با من
که چون چپ داده ای امروز گلرویان رعنا را
رسیدی همچو شاخ گل کدامین باد آوردت
که هرگز می نپرسیدی به یک شاخ گلی ما را
تویی با من، معاذالله ز تو کی آید این یاری
منم با تو، عفاک الله مرا کی باشد این یارا
چه گویی خسروا، چندین حدیث وصل نابوده
خیال است این که ره دادی به سوی خویش سودا را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
کمر بند من آمد نزد من خنده زنان امشب
توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
به تشویق دهل رنجه مشو، ای نوبتی، امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را
تماشا می کنم این قد، قیامت می کند، یارب
که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را
کجاها بودی، ای گلبرگ خندان، راست گو با من
که چون چپ داده ای امروز گلرویان رعنا را
رسیدی همچو شاخ گل کدامین باد آوردت
که هرگز می نپرسیدی به یک شاخ گلی ما را
تویی با من، معاذالله ز تو کی آید این یاری
منم با تو، عفاک الله مرا کی باشد این یارا
چه گویی خسروا، چندین حدیث وصل نابوده
خیال است این که ره دادی به سوی خویش سودا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دیوانه می کنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال
تو خون من بریز ز بهر ثواب را
بوی وصال در خور این روزگار نیست
ضایع مکن به دلق گدایان گلاب را
ای عشق، شغل تو چو به من ناکسی رسید
آخر کسی نماند چهان خراب را
از چاشنی درد جدایی چه آگهند
یک شب کسان که تلخ نکردند خواب را
طوفان فشان به دیده و قحط وفا به دهر
تقویم حکم کی کند این فتح باب را
تا گفتمش بکش، ز مژه تیغ رانده بود
ما بنده ایم غمزه حاضر جواب را
گر خاطرش به کشتن بیچارگان خوش است
یارب که یار ناوک او کن صواب را
آفت جمال شاهد و ساقی ست بیهده
بدنام کرده اند به مستی شراب را
خونابه می چکاندم از گریه سوز دل
خوش گریه ایست بر سر آتش کباب را
خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را
مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال
تو خون من بریز ز بهر ثواب را
بوی وصال در خور این روزگار نیست
ضایع مکن به دلق گدایان گلاب را
ای عشق، شغل تو چو به من ناکسی رسید
آخر کسی نماند چهان خراب را
از چاشنی درد جدایی چه آگهند
یک شب کسان که تلخ نکردند خواب را
طوفان فشان به دیده و قحط وفا به دهر
تقویم حکم کی کند این فتح باب را
تا گفتمش بکش، ز مژه تیغ رانده بود
ما بنده ایم غمزه حاضر جواب را
گر خاطرش به کشتن بیچارگان خوش است
یارب که یار ناوک او کن صواب را
آفت جمال شاهد و ساقی ست بیهده
بدنام کرده اند به مستی شراب را
خونابه می چکاندم از گریه سوز دل
خوش گریه ایست بر سر آتش کباب را
خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را
توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را
صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را
توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را
صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عشق از پی جان گرفت ما را
خلقی به زبان گرفت ما را
خرسند به عافیت نبودیم
اینک حق آن گرفت ما را
سرو قد او به ناز و فتنه
هر لحظه روان گرفت ما را
ای دیده، چه ریزی از برون آب؟
کاین شعله به جان گرفت ما را
همچون کایینه گیرد آتش
عشق تو چنان گرفت ما را
ای خواب، برو که باز امشب
سودای فلان گرفت ما را
گویند که مرگ طرفه خوابی ست
این خواب گران گرفت ما را
ترسم که برون برد ز عالم
این غم که عنان گرفت ما را
خندید بر اهل درد خسرو
درد دل شان گرفت ما را
خلقی به زبان گرفت ما را
خرسند به عافیت نبودیم
اینک حق آن گرفت ما را
سرو قد او به ناز و فتنه
هر لحظه روان گرفت ما را
ای دیده، چه ریزی از برون آب؟
کاین شعله به جان گرفت ما را
همچون کایینه گیرد آتش
عشق تو چنان گرفت ما را
ای خواب، برو که باز امشب
سودای فلان گرفت ما را
گویند که مرگ طرفه خوابی ست
این خواب گران گرفت ما را
ترسم که برون برد ز عالم
این غم که عنان گرفت ما را
خندید بر اهل درد خسرو
درد دل شان گرفت ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گذشت آرزو از حد به پای بوس تو ما را
سلام مردم چشمم که گوید آن کف پا را
تو می روی و ز هر سو کرشمه می چکد از تو
که داد این روش و شکل سرو سبز قبا را
مراست یاد جمالت به دل چنانکه به دیده
خیال خوان کریمان به روز فاقه گدا را
برون خرام دمی تا برآورند شهادت
چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را
سخن ز خواستن خط مشکبار تو گفتم
بخاست موی براندام آهوان ختا را
چو در جفات بمیرم، بخوانی آنچه نوشتم
بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را
فلک که می برد از تیغ بندبند عزیزان
گمان مبر که رساند بهم دو یار جدا را
دران مبین تو که شور است آب دیده عاشق
که پرورش جز از این آب نیست مهرگیا را
صبا نسیم تو آورد و تازه شد دل خسرو
چنین گلی نشکفته ست هیچگاه صبا را
سلام مردم چشمم که گوید آن کف پا را
تو می روی و ز هر سو کرشمه می چکد از تو
که داد این روش و شکل سرو سبز قبا را
مراست یاد جمالت به دل چنانکه به دیده
خیال خوان کریمان به روز فاقه گدا را
برون خرام دمی تا برآورند شهادت
چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را
سخن ز خواستن خط مشکبار تو گفتم
بخاست موی براندام آهوان ختا را
چو در جفات بمیرم، بخوانی آنچه نوشتم
بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را
فلک که می برد از تیغ بندبند عزیزان
گمان مبر که رساند بهم دو یار جدا را
دران مبین تو که شور است آب دیده عاشق
که پرورش جز از این آب نیست مهرگیا را
صبا نسیم تو آورد و تازه شد دل خسرو
چنین گلی نشکفته ست هیچگاه صبا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها
همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها
به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها
همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها
به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها