عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد
دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
چون قد سرو روانت بخرامد به چمن
در نثار قدمش روح و روان می طلبد
بلبل جان من از شوق گل رخسارت
گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت
همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان
دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد
دل من در طلب قامت رعنای تو بود
نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد
چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان
دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد
دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
چون قد سرو روانت بخرامد به چمن
در نثار قدمش روح و روان می طلبد
بلبل جان من از شوق گل رخسارت
گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت
همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان
دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد
دل من در طلب قامت رعنای تو بود
نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد
چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان
دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
اگر کسی خبری زان نگار باز آرد
به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد
صبا اگر گذری می کنی به دلبر من
بگو که خاطر من بیش از این نیازارد
دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب
مگر که لطف تو چنگ دلم به ساز آرد
چو عود سوخته ام در فراق تو جانا
که آتش غم تو سنگ در گداز آرد
اگر تو میل سوی ما کنی نباشد دور
چرا که سایه به ما نیز سرو ناز آرد
هلال ابروی خود را اگر دهد جلوه
هزار عاشق سرگشته در نماز آرد
دل ضعیف به چنگال عشقت آوردم
کسی کبوتر وحشی به چنگِ باز آرد
نماز بی سر و پایی چه در حساب آید
جهان نیاز برت در شب دراز آرد
ز گریه کرد مرا فاش رازم ای دیده
کسی تو را به جهان در محل راز آرد
به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد
صبا اگر گذری می کنی به دلبر من
بگو که خاطر من بیش از این نیازارد
دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب
مگر که لطف تو چنگ دلم به ساز آرد
چو عود سوخته ام در فراق تو جانا
که آتش غم تو سنگ در گداز آرد
اگر تو میل سوی ما کنی نباشد دور
چرا که سایه به ما نیز سرو ناز آرد
هلال ابروی خود را اگر دهد جلوه
هزار عاشق سرگشته در نماز آرد
دل ضعیف به چنگال عشقت آوردم
کسی کبوتر وحشی به چنگِ باز آرد
نماز بی سر و پایی چه در حساب آید
جهان نیاز برت در شب دراز آرد
ز گریه کرد مرا فاش رازم ای دیده
کسی تو را به جهان در محل راز آرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چون دلم وصل او دوا دارد
از تنم جان چرا جدا دارد
دل ز ما برد و قصد جانم کرد
ظلم بر ما چنین روا دارد
از چه رو آخر آن بت بی مهر
دایماً میل بر جفا دارد
دلبرا این دل شکسته ی من
طمع از دوست مومیا دارد
چشم نم دیده در گهرباری
مردم دیده را گوا دارد
خاک پای تو را به دیده کشم
که اثرها چو توتیا دارد
رحمتی بر من غریب بکن
که به ملک جهان تو را دارد
فلک اندر پی جفاست ببین
که توقّع ازو وفا دارد
نظر از بنده ات دریغ مدار
که بجز لطف تو کرا دارد
از تنم جان چرا جدا دارد
دل ز ما برد و قصد جانم کرد
ظلم بر ما چنین روا دارد
از چه رو آخر آن بت بی مهر
دایماً میل بر جفا دارد
دلبرا این دل شکسته ی من
طمع از دوست مومیا دارد
چشم نم دیده در گهرباری
مردم دیده را گوا دارد
خاک پای تو را به دیده کشم
که اثرها چو توتیا دارد
رحمتی بر من غریب بکن
که به ملک جهان تو را دارد
فلک اندر پی جفاست ببین
که توقّع ازو وفا دارد
نظر از بنده ات دریغ مدار
که بجز لطف تو کرا دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
قدی چون سرو بستان راست دارد
مه از رویش رخ اندر کاست دارد
از آن بالا و آن شکل و شمایل
فروغ ایزدی پیداست دارد
دل من آرزوی وصل جانان
نگارینا ز تو درخواست دارد
غریبی بی نوایی از سر درد
تمنّایی ز تو برجاست دارد
نگار شنگ و شوخم همچو زلفش
خراجی بس کج ناراست دارد
ز من گر راست پرسی همچو قدّش
نگارم عهد و قولی راست دارد
خیالت را شبی بفرست پیشم
که تا کار جهانی راست دارد
مه از رویش رخ اندر کاست دارد
از آن بالا و آن شکل و شمایل
فروغ ایزدی پیداست دارد
دل من آرزوی وصل جانان
نگارینا ز تو درخواست دارد
غریبی بی نوایی از سر درد
تمنّایی ز تو برجاست دارد
نگار شنگ و شوخم همچو زلفش
خراجی بس کج ناراست دارد
ز من گر راست پرسی همچو قدّش
نگارم عهد و قولی راست دارد
خیالت را شبی بفرست پیشم
که تا کار جهانی راست دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد
که تواند که دل از قامت تو بردارد
دیده ی بخت من از درد فراقت دانی
دایم از خون جگر دامن جان تر دارد
دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان
ز انتظار شب وصلت همه بر در دارد
این چه فتنه ست که چشمت به جهان افکندست
وین چه شوریست که زلفین تو در سر دارد
سرو قدّت مگر از چشمه ی حیوان برخاست
کاین همه جان جهانست که در بردارد
بلبل جان من خسته به عشق رخ تو
این همه آیت عشقست که از بر دارد
می زند گل به سحر خنده و بلبل گویان
گل خوش بوی مرا بین که مگر زر دارد
شربتی آب به حلق من دلخسته چکان
که لب لعل تو سرچشمه کوثر دارد
ما نداریم به جای تو کسی در دو جهان
گرچه دلدار به جایم صد دیگر دارد
که تواند که دل از قامت تو بردارد
دیده ی بخت من از درد فراقت دانی
دایم از خون جگر دامن جان تر دارد
دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان
ز انتظار شب وصلت همه بر در دارد
این چه فتنه ست که چشمت به جهان افکندست
وین چه شوریست که زلفین تو در سر دارد
سرو قدّت مگر از چشمه ی حیوان برخاست
کاین همه جان جهانست که در بردارد
بلبل جان من خسته به عشق رخ تو
این همه آیت عشقست که از بر دارد
می زند گل به سحر خنده و بلبل گویان
گل خوش بوی مرا بین که مگر زر دارد
شربتی آب به حلق من دلخسته چکان
که لب لعل تو سرچشمه کوثر دارد
ما نداریم به جای تو کسی در دو جهان
گرچه دلدار به جایم صد دیگر دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نگار من دلی چون سنگ دارد
ز نام عاشقانش ننگ دارد
دلم بر آتش هجران او سوخت
کنون باد از غمش در چنگ دارد
مرا با او سر صلحست و یاری
چرا با ما همیشه جنگ دارد
ز دست روز هجرانش خدا را
دلم را چون دهانش تنگ دارد
سهی سرویست در باغ دل ما
به دستان حیله و نیرنگ دارد
چرا بی جرمی آن یار ستمگر
به خون جان ما آهنگ دارد
خوشا حال دلی کاندر جهان او
دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد
ز نام عاشقانش ننگ دارد
دلم بر آتش هجران او سوخت
کنون باد از غمش در چنگ دارد
مرا با او سر صلحست و یاری
چرا با ما همیشه جنگ دارد
ز دست روز هجرانش خدا را
دلم را چون دهانش تنگ دارد
سهی سرویست در باغ دل ما
به دستان حیله و نیرنگ دارد
چرا بی جرمی آن یار ستمگر
به خون جان ما آهنگ دارد
خوشا حال دلی کاندر جهان او
دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
سر سرگشته سودای تو دارد
هوای قد و بالای تو دارد
سری دارد به عالم پر ز سودا
که این سر نیز در پای تو دارد
اگر رای تو بر خون دل ماست
دل بیچاره ام رای تو دارد
تو نور دیده ی مایی نگارا
دلم آخر که بر جای تو دارد
سهی سروا تو دانی دیده ی ما
نظر بر قد رعنای تو دارد
ندارد گل به بستان رنگ و بویی
حیا از روی زیبای تو دارد
سخن کوته کنم فی الجمله امروز
جهانی باز یغمای تو دارد
هوای قد و بالای تو دارد
سری دارد به عالم پر ز سودا
که این سر نیز در پای تو دارد
اگر رای تو بر خون دل ماست
دل بیچاره ام رای تو دارد
تو نور دیده ی مایی نگارا
دلم آخر که بر جای تو دارد
سهی سروا تو دانی دیده ی ما
نظر بر قد رعنای تو دارد
ندارد گل به بستان رنگ و بویی
حیا از روی زیبای تو دارد
سخن کوته کنم فی الجمله امروز
جهانی باز یغمای تو دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد
بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد
مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن
تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد
هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال
دل من با سر زلفین تو حالی دارد
در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم
وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد
گر تصوّر کند آن یار که من از در او
باز گردم به جفا فکر و خیالی دارد
تو مکن تکیه برین دور جفاجوی که هم
محنت و دولت ایام زوالی دارد
حسن چون یافت کمالی بکند میل زوال
حسن روی تو بهر لحظه کمالی دارد
حسدم نیست به مال و نه به جاه و نه به ملک
بر کسی هست که با دوست وصالی دارد
چون وصالم ز جمال تو میسّر نشود
مردم دیده ی من خیل خیالی دارد
بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد
مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن
تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد
هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال
دل من با سر زلفین تو حالی دارد
در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم
وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد
گر تصوّر کند آن یار که من از در او
باز گردم به جفا فکر و خیالی دارد
تو مکن تکیه برین دور جفاجوی که هم
محنت و دولت ایام زوالی دارد
حسن چون یافت کمالی بکند میل زوال
حسن روی تو بهر لحظه کمالی دارد
حسدم نیست به مال و نه به جاه و نه به ملک
بر کسی هست که با دوست وصالی دارد
چون وصالم ز جمال تو میسّر نشود
مردم دیده ی من خیل خیالی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل من با سر زلف تو هوایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلبر غم حال ما ندارد
یک ذرّه به دل وفا ندارد
در خاطر او مگر وفا نیست
یا خود سر و برگ ما ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
او جان منست بی تکلّف
جان از تن ما جدا ندارد
دردیست مرا که جز وصالش
در هر دو جهان دوا ندارد
با بخت من آن نگار باری
غیر از ستم و جفا ندارد
داریم هوای کوی دلبر
این بنده جز این خطا ندارد
چون نیست ورا نظر به سویم
او دست ز ما چرا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
یک ذرّه به دل وفا ندارد
در خاطر او مگر وفا نیست
یا خود سر و برگ ما ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
او جان منست بی تکلّف
جان از تن ما جدا ندارد
دردیست مرا که جز وصالش
در هر دو جهان دوا ندارد
با بخت من آن نگار باری
غیر از ستم و جفا ندارد
داریم هوای کوی دلبر
این بنده جز این خطا ندارد
چون نیست ورا نظر به سویم
او دست ز ما چرا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
گویند جهان وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد
آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد
دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور
تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد
سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت
آزادگی آن قد آزاد ندارد
دادم بده امروز که سلطان جهانی
کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد
خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم
آری خبر از سوزش فرهاد ندارد
ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست
جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد
گویند که شادست جهان با غم رویت
آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد
آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد
دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور
تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد
سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت
آزادگی آن قد آزاد ندارد
دادم بده امروز که سلطان جهانی
کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد
خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم
آری خبر از سوزش فرهاد ندارد
ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست
جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد
گویند که شادست جهان با غم رویت
آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
دل در غم هجران تو بهبود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
آن بنده که جز تو کس ندارد
جز بندگیت هوس ندارد
رنجور فراقت ای دلارام
جز یک نفس از نفس ندارد
در راه تو شاه باز عشقست
اندیشه ز خرمگس ندارد
آن بلبل دل که پای بندست
چون بانگ در این قفس ندارد
بیچاره کسی که غرق دریاست
کاو راه ز پیش و پس ندارد
فریاد غم دل جهان رس
کاین بنده بجز تو کس ندارد
مسکین دل من محیط عشقست
واندیشه ز بار خس ندارد
جز بندگیت هوس ندارد
رنجور فراقت ای دلارام
جز یک نفس از نفس ندارد
در راه تو شاه باز عشقست
اندیشه ز خرمگس ندارد
آن بلبل دل که پای بندست
چون بانگ در این قفس ندارد
بیچاره کسی که غرق دریاست
کاو راه ز پیش و پس ندارد
فریاد غم دل جهان رس
کاین بنده بجز تو کس ندارد
مسکین دل من محیط عشقست
واندیشه ز بار خس ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
نگار از حال زارم غم ندارد
به ریش خاطرم مرهم ندارد
طبیب سنگ دل دانم که در دست
به یک مو داروی دردم ندارد
دل مسکین من در درد دوری
به غیر از غم کسی همدم ندارد
از آن رو بر منش رحمت نیاید
که از من بنده بهتر کم ندارد
هلال عید می جستم چو دیدم
چو ابروی بت من خم ندارد
جز اینش نیست عیبی کان دلارام
بنای عهد خود محکم ندارد
اگر عالم همه طوفان بگیرد
جهان از دولت او غم ندارد
به ریش خاطرم مرهم ندارد
طبیب سنگ دل دانم که در دست
به یک مو داروی دردم ندارد
دل مسکین من در درد دوری
به غیر از غم کسی همدم ندارد
از آن رو بر منش رحمت نیاید
که از من بنده بهتر کم ندارد
هلال عید می جستم چو دیدم
چو ابروی بت من خم ندارد
جز اینش نیست عیبی کان دلارام
بنای عهد خود محکم ندارد
اگر عالم همه طوفان بگیرد
جهان از دولت او غم ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
غم هجر تو پایانی ندارد
به غیر از وصل درمانی ندارد
دلی کان بسته ی جانانه ای نیست
توان گفتن که آن جانی ندارد
هر آن سر کاو ز سودای تو خالیست
چو زلفت هیچ سامانی ندارد
چو مجموعست کار زلف از آن روی
غم حال پریشانی ندارد
خیالش با سواد دیده می گفت
که کس همچون تو مهمانی ندارد
همه اسباب خوبی دارد آن ماه
دریغا عهد و پیمانی ندارد
جهان را زان سبب رو در خرابیست
که اشفاق جهانبانی ندارد
به غیر از وصل درمانی ندارد
دلی کان بسته ی جانانه ای نیست
توان گفتن که آن جانی ندارد
هر آن سر کاو ز سودای تو خالیست
چو زلفت هیچ سامانی ندارد
چو مجموعست کار زلف از آن روی
غم حال پریشانی ندارد
خیالش با سواد دیده می گفت
که کس همچون تو مهمانی ندارد
همه اسباب خوبی دارد آن ماه
دریغا عهد و پیمانی ندارد
جهان را زان سبب رو در خرابیست
که اشفاق جهانبانی ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
مهر رویش نه چنانم نگران می دارد
دایمم خون دل از دیده روان می دارد
این چنین کشته ی شمشیر فراقش که منم
که امیدی به من خسته روان می دارد
چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار
خویشتن را ز من خسته نهان می دارد
راست گویم قد و بالای جهان آرایش
چه تعلّق به قد سرو روان می دارد
گرچه از دل برود کام من مسکینش
دل من مهر رخش مونس جان می دارد
خبرت نیست نگارا که شب و روز مرا
آتش شوق تو چون زار و نوان می دارد
در فراق گل رویت همه شب تا به سحر
بلبل جان من خسته فغان می دارد
هر که از جان و سر اندیشه ندارد در عشق
چه غم از سرزنش خلق جهان می دارد
جان چو پروانه برافشانم و در پای افتم
که مرا شمع جمالش نگران می دارد
دایمم خون دل از دیده روان می دارد
این چنین کشته ی شمشیر فراقش که منم
که امیدی به من خسته روان می دارد
چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار
خویشتن را ز من خسته نهان می دارد
راست گویم قد و بالای جهان آرایش
چه تعلّق به قد سرو روان می دارد
گرچه از دل برود کام من مسکینش
دل من مهر رخش مونس جان می دارد
خبرت نیست نگارا که شب و روز مرا
آتش شوق تو چون زار و نوان می دارد
در فراق گل رویت همه شب تا به سحر
بلبل جان من خسته فغان می دارد
هر که از جان و سر اندیشه ندارد در عشق
چه غم از سرزنش خلق جهان می دارد
جان چو پروانه برافشانم و در پای افتم
که مرا شمع جمالش نگران می دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کسی که تخم غمت در میان جان کارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
دوای درد دوری صبر دارد
کسی کاو عشق ورزد صبر کارد
اگرچه عشق و صبر از هم بود دور
ز دیده عاشقی گر خون ببارد
به بادی کز سر کوی تو خیزد
دلم در خاک راهش جان سپارد
به پای آن کنم جان را که هرگز
سرش سودای عشق ما ندارد
ز جانش بنده ام جانی ولیکن
مرا از بندگان کی می شمارد
ز یاد او دمی خالی نباشم
که در سالی دمی یادم نیارد
جهان و جان فدای دوست کردم
به جز من این دلیری خود که یارد
کسی کاو عشق ورزد صبر کارد
اگرچه عشق و صبر از هم بود دور
ز دیده عاشقی گر خون ببارد
به بادی کز سر کوی تو خیزد
دلم در خاک راهش جان سپارد
به پای آن کنم جان را که هرگز
سرش سودای عشق ما ندارد
ز جانش بنده ام جانی ولیکن
مرا از بندگان کی می شمارد
ز یاد او دمی خالی نباشم
که در سالی دمی یادم نیارد
جهان و جان فدای دوست کردم
به جز من این دلیری خود که یارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد
تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد
بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد
چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد
به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد
بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد
تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد
بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد
چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد
به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد
بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد