عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۶
از مرگ من آن عشوه نما را که خبر کرد
آن فتنهٔ ماتم زده ها را که خبر کرد
افسانهٔ غم های تو گویند به نوحه
از درد دلم اهل عزا که خبر کرد
گویند که آشفتگئی هست درآن زلف
زین غم، که فزون باد، صبا را که خبر کرد
بودند به هم گرم نگاه من و معشوق
بیگانگی آموز حیا را که خبر کرد
خلد از تو نگیرند شهیدان محبت
از جود تو این مشت گدا را که خبرکرد
در صومعه زهاد نهان باده گسارند
از شیوهٔ ما اهل ریا را که خبر کرد
عرفی به تو رندان ته خم لطف نمودند
از تیرگی ات اهل صفا را که خبر کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۸
بگو که نغمه سرایان عشق خاموشند
که نغمه نازک و اصحاب پنبه در گوشند
شکست شیشه و در پا خلید و بی خبران
هنوز میکده آشوب و عافیت کوشند
اگر ز دیر برندت به طوف کعبه، مباد
امید و یاس در این کوچه دوش بر دوش اند
هزار شیشه تهی گشت و تنگ حوصله گان
هنوز بی خبر از ته پیالهٔ دوشند
چه محنت آورد آن جمع را به ناله که تو
به ریشهٔ دلشان می خلی و خاموشند
فغان ز عادت عرفی که تا تو دشمن جان
رهش زدی، ز دلش دوستان فراموشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۴
هر جا که مست و غمزه زن، آن عشوه آئین می رود
دل می چکد، جان می دهد، سر می برد، دین می رود
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید غمگین می رود
گویا ز عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دمد، وز روی غم چین می رود
گر یار شادی نیست دل، هر گه که نامش می برد
بهر چه غم را بر زبان، صد گونه نفرین می رود
خیزد دعایی از لبم، کز معبد ناقوسیان
تا خلوت حسن قبول، آشوب آمین می رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۹
شبی که در قدم وصل یار می گذرد
به ذوق گریهٔ بی اختیار می گذرد
کسی که محرم درد من است می داند
که دیده بی نم و آب در کنار می گذرد
مخواب در دل شب ها که موج قافله ایست
که از کسی که به شب های تار می گذرد
به هر که عرضه کنم درد خویش، می بینم
که غرقه ام من و او در کنار می گذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله در کف و صرف خمار می گذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هر دم شکار می گذرد
دلم به کوی تو با صد هزار نومیدی
به این خوش است که امیدوار می گذرد
دم جدایی دشمن رواست آفت جان
چنان نمود که یاری ز یار می گذرد
ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست
که فرصتم به همین خار خار می گذرد
در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز
گهی که می گذرد اشکبار می گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
قامت خم‌کز حیا سوی زمین رو می‌کند
فهم می‌خواهد اشارتهای ابرو می‌کند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم‌،‌ سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیست‌گر سنجی به باد
شرم خفت سنگ ما را بی‌ترازو می‌کند
چشم بند سحر الفت را نمی‌باشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو می‌کند
این چنین کز ناتوانیها شکستم داده‌اند
گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو می‌کند
بسکه یاران در همین ویرانه‌ها گم گشته‌اند
می‌چکد اشکم ز چشم و خاک را بو می‌کند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو می‌کند
ناتوانی هم به جایی می‌رسد، مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب به پهلو می‌کند
با توکّل ‌کس نمی‌پرداخت ‌گر می‌داشت شرم
دستگاه نعمت بی‌خواست بدخو می‌کند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنک‌رو می‌کند
حالت از کف می‌رود در فکر مستقبل مرو
این خیال دورگرد آخر تو را، او می‌کند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید
این‌کمان سخت‌، پر زورم به بازو می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند
با فرصت نیامده رفتن چه می‌کند
بخت سیه زچشم‌کسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه می‌کند
فریاد از که‌ پرسم و پیش که‌ جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه می‌کند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست این‌کند به تو دشمن چه می‌کند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه می‌کند
هرشیشه دل حریف تک‌وتاز عشق نیست
جایی‌که مرد ناله‌کند زن چه می‌کند
رنگ به گردش آمده‌ای در کمین ماست
گر سنگ‌ نیستیم فالاخن چه‌ می‌کند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه می‌کند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه می‌کند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل‌ درین بهار شکفتن چه می‌کند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه می‌کند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بید‌ل سر بریده به‌ گردن چه می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند
تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند
پر بیکسیم ‌کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن ‌گریه می‌کند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لب‌کنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می‌ کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه می‌کند
اشکی‌ که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن‌ گریه می‌کند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن‌ گریه می‌کند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه می‌کند
هنگامهٔ چه عیش فروزم‌که همچو شمع
گل نیز بی‌ تو بر سر من ‌گریه می‌ کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحی‌ست‌ کز وداع چمن‌ گریه می‌کند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسن‌گریه می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود
چون موی‌، سایه هم ز سر ما بلند بود
حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم
بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود
سعی غبارصبح هوای چه صید داشت
تا آسمان‌گشادن چین‌کمند بود
زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال
در شانه هم هزار دهن ریشخند بود
آشفت غنچه‌ای که گلش کرد دامنی
سیر بهار امن گریبان‌پسند بود
شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد
از خود چو رفت قطره به ‌بحر ارجمند بود
در وادیی‌ که داشت‌ ضعیفی‌ صلای جهد
دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود
مردیم و زد نفس در افسون عافیت
پیری چو مار حلقه طلسم‌گزند بود
افسانه‌ها به بستن مژگان تمام شد
کوتاهی امل به همین عقده بند بود
بیدل به نیم ناله دل از دست داده‌ایم
کوه تحملی‌که تو دیدی سپند بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش‌ چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن ‌گل دستار بود
داغ حسرت‌کرد ما را بی‌صفاییهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم
تیره‌بختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود
غنچه‌سان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم
آشیان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوی جبهه‌ای درکار بود
درگلستان چمن‌پردازی پیراهنت
بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود
شب‌ که بی‌رویت شرر در جیب دل میریختیم
برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود
جلوه‌ای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش
رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است
اضطراب سبحه‌ام پوشیدن زنار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مطلبی‌ گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگی‌جز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت ‌کرد از بی‌جرأتیها کوتهی
ورنه چون گل‌ کسوت ما یک گریبان‌وار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار
کوکب ‌کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود
غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم
خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود
عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
این دبستان چشم قربانی‌ست ‌کز بی‌مطلبی
نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود
قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل به‌حسرت خون‌شد و محرم‌نوایی برنخاست
نالهٔ فرهاد ما بیرون این ‌کهسار بود
شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس
چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
یا رب شکست‌شیشهٔ‌ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف‌ گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخ‌نگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمی‌رود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستی‌ام
تا نام‌، شوخی اثری داشت‌، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بی‌دماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل‌،‌که داشت جلوه‌ که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود
عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود
چون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ
آیینه‌داری نفس اظهار رنگ بود
پروازها به زیر فلک محو بال ماند
گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود
بوس کفش تبسم صبح امید کیست
اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بود
در عالمی ‌که بیخبر از خود گذشتن است
اندیشهٔ شتاب طلسم درنگ بود
صبری مگر تلافی آزار ما کند
مینا شکسته ‌آنچه ‌به دل بست سنگ بود
زنجیر ما چو زلف بتان ماند بی‌صدا
از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود
حیرت ‌کفیل یکمژه تمهید خواب نیست
آینه داغ سایهٔ دیوار زنگ بود
آهی نکرد گل ‌که دمی از خودم نبرد
رنگ شکسته‌ام پر چندین خدنگ بود
بیدل به‌ جیب خویش فرو برد حیرتم
چشم به هم نیامده ‌کام نهنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود
استخوان هم در تنم چون‌شمع‌ مغز رنگ بود
خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا
داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بود
در جهان بی‌تمیزی صلح هم موجود نیست
صبروکوشش را تامل عرصه‌گاه جنگ بود
نقد راحت می‌شماردگرد از خود رفتنم
همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود
اشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگان‌گذشت
قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بود
تیره‌بختی سرمهٔ کام و زبان کس مباد
چنگ‌گیسو هم به چندین تار بی‌آهنگ بود
شوخی مژگانت از خواب‌ گران سر برتداشت
پنجهٔ این ظالم بیباک زبر سنگ بود
بلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست
ناله هم منقار شد از بسکه‌ گلشن تنگ بود
مرده‌ام اما خجالت از مزارم می‌دمد
دور از آن در خاک‌گشتن هم غبار ننگ بود
قید دل بیدل نفس را هرزه‌سنج وهم‌کرد
شوخی ناز پری در شیشه پر بی‌سنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود
لبریز خیال توگداز جگری بود
افسوس که دامان هوایی نگرفتیم
خاکستر ما قابل عرض سحری بود
دل رنگ امیدی ندمانیدکه نشکست
عبرتکده‌ام کارگه شیشه‌گری بود
چون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم
خضرره ما لغزش بی‌پا و سری بود
هر غنچه‌ که بی‌پرده شد آهی به قفس داشت
این‌گلشن خون‌گشته طلسم جگری بود
کس منفعل تلخی ایام نگردید
در حنظل این دشت‌گمان شکری بود
دیدیم‌که بی‌وضع فنا جان نتوان برد
دیوانگی آشوب و خرد دردسری بود
بی‌چشم تر اجزای فناییم چو شبنم
تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بود
دل خاک شد و عافیتی نذر هوس‌کرد
این اخگر واسوخته بالین پری بود
نیک و بد عالم همه عنقاصفتانند
بیدل خبر از هرکه‌ گرفتم خبری بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود
کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود
از شکست اعتبار آگاه باید زیستن
نیست بی‌گرد پری راهی ‌که مینا می‌رود
سر خط مضمون زلفش‌ کج رقم افتاده است
شانه‌ گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود
گر سر رفتن بود سوی ‌گریبان رو کنید
شمع زپن محفل برون بی‌زحمت پا می‌رود
بی‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید
سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنی‌ست
پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود
زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ
ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا می‌رود
انتظار صبح محشر عالمی را خاک‌ کرد
عمرها رفت‌و همین امروز و فردا می‌رود
کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد
رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود
در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست
بام و در، بی‌جستجو آخر به صحرا می‌رود
ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست
نام فرصت نیست‌کم‌گر بر زبانها می‌رود
حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی
در تلاش‌گوهر، آب روی دریا می‌رود
دوستان‌گر مدعا عرض پیام آرزوست
قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود
پی غلط‌ کرده است بیدل آمد و رفت نفس
خلق می‌آید به آیینی‌ که‌ گویا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
بعد ازینت سبزه خط در سیاهی می‌رود
ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی می‌رود
می‌شود سرسبزی این باغ پامال خزان
خوشدلی‌هایت به گرد رنگ کاهی می‌رود
با قد خم‌گشته فکر صید عشرت ابلهی‌ست
همچو موج از چنگ این قلاب ماهی می‌رود
چاره دشوار است در تسخیر وحشت‌پیشگان
نکهت گل هر طرف گردید راهی می‌رود
جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی
رایگان این گوهر از دست سپاهی می‌رود
سرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوه‌ایم
موج ما از خود به دوش‌کج‌کلاهی می‌رود
نیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز
چون شود خاکستر از آتش سیاهی‌ می‌رود
صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس
ظلمت شب با نسیم صبحگاهی می‌رود
کیست‌ گردد مانع رنگ از طواف برگ ‌گل
خون من تا دامنت خواهی نخواهی می‌رود
از خط او دم مزن بیدل ‌که این حرف غریب
بر زبان خامه ی صنع الاهی می رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گر چنین بخت نگون عبرت ‌کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی‌ که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ‌ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آن‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیش‌بین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آب‌گشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در این‌کهسار جانهاکنده‌ام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی‌ کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام
بی‌عرق‌ گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
نفس هم از دل من بی‌شکستن برنمی‌آید
از این مینا شرابی غیر شیون برنمی‌آید
گداز خود شد آخر عقده‌فرسای دل تنگم
گشاد کار گوهر غیر سودن برنمی‌آید
چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان‌ کن
که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمی‌آید
تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر
که بی‌انگشت کج از کوزه روغن برنمی‌آید
شکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی
صدا از جام و مینا بی‌شکستن برنمی‌آید
کمند ناله از دل برنمی‌دارد گرانی را
به سنگ‌کوه زور هر فلاخن برنمی‌آید
ضعیفی اشک ما را محو در نظاره‌ کرد آخر
به آسانی‌گره از چشم سوزن برنمی‌آید
زمانی‌غنچه‌ شو از گلشن‌ و صحرا چه می‌خواهی
به سامان‌گریبان هیچ دامن برنمی‌آید
چو آه بی‌اثر واسوختم از ننگ بیکاری
مگر از خود برآیم دیگر از من برنمی‌آید
نفهمیده‌ست راه لب نوای شکوه‌ام بیدل
که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمی‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
به سعی یأس نفس خامشی بیان‌ گردید
به خود شکستن دل سرمهٔ فغان ‌گردید
در این زمانه ز بس طبع دون رواج‌ گرفت
عنان کسب کمالات سوی نان گردید
گهر به علت خودداری از محیط جداست
نباید این همه بر طبعها گران ‌گردید
چو شعله وحشت ما حیله ‌ساز عافیتی‌ست
به هر کجا پر ما ریخت آشیان ‌گردید
بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت
شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید
در آن بساط ‌که دل محمل تپش آراست
شکستن جرس اشک کاروان گردید
چو صبح نیم ‌نفس‌ گر ز زندگی باقیست
برون ز گرد کدورت نمی‌توان‌گردید
به روزگار مثل‌گشت بی‌زبانی من
خموشی آنهمه خون شد که داستان‌ گردید
جهان حادثه از وضع من ‌گرفت سبق
بقدر گردش رنگ من آسمان ‌گردید
چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم
ز خود گذشتم اگر درس من روان ‌گردید
عدم سراغ جهان تحیرم بیدل
غبار من به هوای که ناتوان‌گردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه می‌گرید
به اوج قدر نخندی‌کلاه می‌گرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی‌ ست
اگرگداست وگر پادشاه می‌گرید
به عیش‌، خاصیت شیشه‌های می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه می‌گرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطل‌گواه می‌گرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه می‌گرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زده‌ایم
شکست آبله در خاک راه می‌گرید
به نا امیدی دل‌کیست چشم بازکند
بس است اگر مژه‌ای گاه‌گاه می‌گرید
ز شمع‌کشته شنیدم‌که صبحدم می‌گفت‌:
دگر چه دیده‌ گشایم نگاه می‌گرید
ترحم‌کرم‌توست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه می‌گرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده‌ کند یا گناه می‌گرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم‌ که به حال من آه می‌گرید