عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
آفتابیست حضرت آدم
روشن از نور او بود عالم
ما منور از او و او از او
نیک دریاب این سخن فافهم
ساغر ما حباب پر آب است
خوش بود تشنه با چنین همدم
دل و دلبر رفیق هم گردید
جان و جانان روان شده باهم
جام بی جم اگر کسی دیده
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و وصل او درمان
دل ما ریش و لطف او مرهم
در خرابات رند و سرمستیم
بندهٔ او و سید عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
شیخ ما بود در حرم محرم
قطب وقت و یگانهٔ عالم
از دمش زنده می شدی مرده
نفسش همچو عیسی مریم
به صفات قدیم حق موصوف
هفت دریا به نزد او شبنم
شرح اسما به ذوق خوش خوانده
عارف اسم اعظم آن اعظم
بود سلطان اولیای زمان
بود روح القدس ورا همدم
سینه اش بود مخزن اسرار
در دلش بود گنج حق مدغم
نعمت الله مرید حضرت اوست
شیخ عبدالله است او فافهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
مقصود توئی ز جمله عالم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
همدمی گر طلب کنی یک دم
باش با جام می دمی همدم
گنج و گنجینه خداوندی
طلبش کن ز حضرت آدم
گر کسی جم ندید جامش دید
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و درد او درمان
دل ما ریش و زخم او مرهم
جام می را بگیر و خوش می نوش
که بود ذوق این و آن با هم
مظهر اسم اعظم اوئیم
غیر ما کیست صاحب اعظم
این و آن در جهان فراوانند
نعمت الله یکی است در عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
روشن است از نور رویش چشم مست سیدم
می زنم دستی در این دستان به دست سیدم
سیدم ساقی رندان است و من مست خراب
در میان باده نوشان می پرست سیدم
چون سر زلف بتان خواهم که پشتش بشکند
هر که خواهد یک سر موئی شکست سیدم
سر سید هر که می خواهد بگو از من بپرس
زان که من واقف ز حال نیست و هست سیدم
عشق سید در دلم بنشست چون سلطان به تخت
من ز جان برخواستم پیش نشست سیدم
عاشقان مستند از جام شراب عشق او
من به جان جمله سرمستان که مست سیدم
نعمت الله در نظر نقش خیالی می کشد
با چنین نقش خیالی پای بست سیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
عشق آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم
دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
خوش خیالی را به خوبی دیده ام
حضرت عالیجنابی دیده ام
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفتابی مه نقابی دیده ام
هفت دریا در نظر آورده ام
از محیطش یک حبابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
آن چنان نوری در آبی دیده ام
غیر او دیگر نیاید در نظر
هر چه دیدم بی حجابی دیده ام
صورت و معنی عالم یافتم
جسم و جان ، جام و شرابی دیده ام
در خرابات مغان گشتم بسی
سید مست خرابی دیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
نازی است از آن جانب و نازی که چه گویم
مائیم و نیازی و نیازی که چه گویم
تا طاق دو ابروش مرا قبله نما شد
کردیم نمازی و نمازی که چه گویم
دل سوختهٔ آتش عشقیم که چون موم
دیدم گدازی و گدازی که چه گویم
این سینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
رازیست در این سینه و رازی که چه گویم
خوش سلطنتی یافتم از دولت محمود
مائیم و ایازی و ایازی که چه گویم
ساز دل ما مطرب عشاق چه بنواخت
آواز به ساز آمد و سازی که چه گویم
سید به سوی کعبهٔ مقصود روان شد
اکبر بُود این حج و حجازی که چه گویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
همچو ما کیست مست در عالم
عاشق و می پرست در عالم
شادی ما شراب می نوشد
رند مستی که هست درعالم
باش عهد درست پیوسته
تا نیابی شکست در عالم
عارف حق پرست دانی کیست
آنکه از خود برست در عالم
بر در می فروش بنشستم
که از این به نشست در عالم
نیک بنگر در آینه او را
تا نگوئی بدست در عالم
سید کاینات مظهر ذات
آنکه جد من است در عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
میخانه سبیل ماست مخمور کجا باشیم
نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم
از دولت وصل او ما سلطنتی داریم
از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم
تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم
خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم
از نور جمال او روشن شده چشم ما
با چشم چنین روشن ما کور کجا باشیم
عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم
ما زنده جاویدیم در گور کجا باشیم
از علت امکانی دل صحبت کلی یافت
چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم
آن سید سرمستان ساقی حریفان است
گر باده همی نوشیم معذور کجا باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
علم توحید نیک می دانم
خوش به ذوق این کتاب می خوانم
دو نگویم نه مشرکم حاشا
من یکی گویم و مسلمانم
می عشقش به ذوق می نوشم
رندم و ترک باده نتوانم
گاه در جمع و فارغ از هجرم
گاه چون زلف بت پرستانم
در همه حال با خدای خودم
نه غلط می کنم که خود آنم
مظهر اسم اعظم اویم
حافظ حرف حرف قرآنم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم باده نوشانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
حضرتی غیر او نمی دانم
گر تو دانی بگو نمی دانم
هر که گوید که غیر او باشد
مشنو از وی بگو نمی دانم
عین او را به عین او جویم
به از این جستجو نمی دانم
می خمخانه پاک می نوشم
کوزه ای یا سبو نمی دانم
برو ای عقل و گفتگو بگذار
مستم و گفتگو نمی دانم
هو هو لا اله الا هو
من چه گویم جز او نمی دانم
سید عاشقان یک رویم
عاقلانه دو رو نمی دانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
غم مخور یارا که غمخوارت منم
این جهان و آن جهان یارت منم
بر سر بازار ملک کائنات
اول و آخر خریدارت منم
رو به داروخانه و درد من آر
چون شفای جان بیمارت منم
گر به دوزخ می کشندت خوش برو
چون که در آتش نگهدارت منم
ور به جنت می روی بی ما مرو
چون فروغ باغ و گلزارت منم
یک دو روزی هر کجا خواهی برو
بازگشت آخر کارت منم
هاتفی از غیب می داد این ندا
نعمت اللها طلبکارت منم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
نظری می کنم و وجه خدا می بینم
روی آن دلبر بی روی و ریا می بینم
بر جمالش همگی صورت جان می نگرم
وز کمالش همه تن لطف و وفا می بینم
نه به خود می نگرم صنع خدا تا دانی
بلکه من صنع خدا را به خدا می بینم
ترک آن قامت و بالاش نگویم به بلا
گرچه از قامت و بالاش بلا می بینم
مردم دیدهٔ ما غرقه به خون نظرند
هر طرف می نگرم چشمهٔ لا می بینیم
صوفی صومعهٔ خلوت معنی شده ام
لاجرم صورت می صاف و صفا می بینم
جان سید شده آئینهٔ جانان به یقین
عشق داند ز کجا تا به کجا می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
هر چه بینم به نور او بینم
گل وصلش به دست او چینم
غیر او چون که نیست در عالم
پیش غیری چگونه بنشینم
صورتا جامم و به معنی می
باطناً آن و ظاهراً اینم
خسرو عاشقان سرمستم
بلکه جان عزیز شیرینم
غیر او در دلم نمی گنجد
این چنین است غیرت دینم
نفسم جان به این و آن بخشد
این و آن می کنند تحسینم
نعمت الله به من نماید رو
جام گیتی نما چو می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
ای عاشقان ای عاشقان من پیر را برنا کنم
ای تشنگان ای تشنگان من قطره را دریا کنم
ای طالبان ای طالبان کحال ملک حکمتم
من کور مادرزاد را در یک نظر بینا کنم
کر اَبکمی آید برم در وی دمی چون بنگرم
چون طوطی شکرشکن شیرین و خوش گویا کنم
گر نفس بد فعلی کند گوشش بمالم در نفس
ور عقل دردسر دهد حالی ورا رسوا کنم
من رند کوی حیرتم سرمست جام وحدتم
ز آن در خرابات آمدم تا میکده یغما کنم
پروانهٔ شمعش منم جمعیت جمعش منم
من بلبلم در گلستان از عشق گل غوغا کنم
آمد ندا از لامکان کای سیدآخر زمان
پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
من خلاف خدا کنم نکنم
غیبت مصطفی کنم نکنم
سنت مصطفی چو جان منست
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دلست
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد غیب است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
میخانه سبیل ماست مخمور کجا باشیم
نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم
از دولت وصل او ما سلطنتی داریم
از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم
تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم
خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم
از نور جمال او روشن شده چشم ما
با چشم چنین روشن ما کور کجا باشیم
عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم
ما زندهٔ جاویدیم در گور کجا باشیم
از علت امکانی دل صحت کلی یافت
چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم
آن سید سرمستان ساقی حریفان است
گر باده همی نوشیم معذور کجا باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج و بحریم و عین ما آبست
ما در این بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری کجا باشیم