عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بی‌درنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خون‌فشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخم‌هاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بی‌گمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
در ماتمت ای‌ملک‌، مُلک خون بگریست
وز سوز تو در افق فلک خون بگریست
تا خاک‌نشین شدی تو ای گنج کمال
زین‌غصه سماک‌بر سمک خون بگریست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
این قلب که محزون‌تر از او پیدا نیست
وین چشم که پرخون‌تر از او پیدا نیست
دانی ز چه آن شکسته وین خونین است
زان حسن که افزون‌تر از او پیدا نیست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - پس از ورود به خاک بجنورد
چون خطه طوس را پس پشت بهشت
در خطهٔ بجنورد دل این بیت نوشت
پیداست که حالتش چه خواهد بودن
بیچاره که از جهنم آید به بهشت
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
زین مردم دل‌سیاه‌، رخ دارم زرد
بیدردی خلق دردم افزود به‌درد
جز خوردن‌خون‌دگرچه‌می‌شاید کرد
خون‌باید خورد و باز خون‌باید خورد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
امشب ز فراق دوست خوابم نبرد
هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد
از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدهٔ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
عمری بسپردیم به کام دگران
ما در تشویش و قوم در خواب گران
القصه وطن را به دو چشم نگران
رفتیم و سپردیم به هنگامه‌گران
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ای مادر اگر دسترسی داشتمی
سنگ سیه ازگور تو برداشتمی
خود را گل و خاک تیره پنداشتمی
تنهات به زبر خاک نگذاشتمی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
تا بشکافد به هم دل نالانی
تا خون بارد ز دیدهٔ گریانی
هرجاکه‌ دمد ستاکی اندر لب جوی
دست بشرش بسر نهد پیکانی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه
موسم نوبهار خانهٔ من
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیده‌ام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروش‌و دمدمه‌نیست
هرگل طرفه‌ای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرح‌هایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاک‌ها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده‌
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خز‌بنه‌ها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم‌، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه
تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند
هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پای‌بند خواهم بود
من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۲ - غزل
یقین درم اثر امشو بهایهای مو نیست
که یار مسته و گوشش بگریه‌های مو نیست
خدا خدا چه ثمر ای موذناکامشو
خدا خدای شمایه خدا خدای مو نیست
نمود خو‌نمه پامال و خونبها مه نداد
زدم چو بر دمنش دست‌، گفت پای مو نیست
بریز خونمه با دست نازنین خودت
چره که بیتر ازی هیچه خونبهای مو نیست
بهار اگر شو صدبار بمیرم از غم دوست
بجرم عشق و محبت‌، هنوز جزای مو نیست
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
در مرگ پروانه (خواننده)
پروانه ای موجود ظریف
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموخته‌ای
خود را برای دیگران سوخته‌ای
جز عاشقی چیزی نیاموخته‌ای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای‌ شمع خائن‌، شو ز غم‌ زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بی‌پروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فرد‌ا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه‌، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیت‌الحزنش
غافل که این بلبل قفس می‌شکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی‌، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
باد خزان (در افشاری)
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله‌، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من -‌ مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مه‌لقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب‌، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
غزل ضربی (در ماهور)
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
ز هر دو سر، بر سرش بکوبند
کسی که تیغ دو سر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را
زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست
بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس
می کند گنجینه گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه زندان کند دلگیرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است
خانه صیاد داند خرقه سالوس را
صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق
نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را
می کنم با درد سودا باده سرجوش را
مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)
زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید
کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را
بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان
نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
ای ردا از دوش من بردار دست التفات
کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را
کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است
تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی
می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است
نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را
زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟
می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را
روزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده ام
کیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش را
شکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش را
سوز دل از دست می گیرد عنان اختیار
شمع نتواند گره زد اشک و آه خویش را
خال مشکین است ازان سیب ذقن ظاهر شده؟
یا شب قدری است گرد آورده نور خویش را
حاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستی
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
پیش پای فکر رنگین هیچ راهی دور نیست
چون حنا یک شب به هندستان رساند خویش را
می رود از کوته اندیشی به استقبال مرگ
بی ضرورت می دواند هر که اسب خویش را
گر چه می سازند خود را دیگران در خانه جمع
گم کند در خانه آیینه خودبین خویش را
پاس همراهان کاهل سنگ راه من شده است
ور نه صائب من به منزل می رساندم خویش را