عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
هر که او در عشق جانان جان نداد
بوسهٔ خوش بر لب جانان نداد
جود او بخشید عالم را وجود
آشکارا داد او پنهان نداد
جام می در دست و ساقی در نظر
فکر این و آن به آن رندان نداد
چون که مخموری بود دردسری
دردسر ساقی به سرمستان نداد
لایق هر کس عطا او می دهد
ذوق سرمستان به میخواران نداد
بس گران و هم سبک سر بود عقل
جان به عشق او از آن آسان نداد
نعمت الله را به ما داد از کرم
این چنین دادی به هر سلطان نداد
بوسهٔ خوش بر لب جانان نداد
جود او بخشید عالم را وجود
آشکارا داد او پنهان نداد
جام می در دست و ساقی در نظر
فکر این و آن به آن رندان نداد
چون که مخموری بود دردسری
دردسر ساقی به سرمستان نداد
لایق هر کس عطا او می دهد
ذوق سرمستان به میخواران نداد
بس گران و هم سبک سر بود عقل
جان به عشق او از آن آسان نداد
نعمت الله را به ما داد از کرم
این چنین دادی به هر سلطان نداد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
ورد صاحبنظران فاتحهٔ روی تو باد
قل هوالله احد حرز دو ابروی تو باد
جاء نصرالله ای شاه چو بنمودی روی
آیة الکرسی تعویذ دو گیسوی تو باد
والضحی روی تو آمد سر زلفت و اللیل
آفرین بر سر زلف تو و ابروی تو باد
ترک و الشمس که بر جملهٔ افلاک شه است
آیت کنت تو را بازد و هندوی تو باد
فتح و یاسین و تبارک طرف آخر حشر
این چهار آیه حق بندد و بازوی تو باد
ان یکاد از نفس روح امین در شب و روز
دافع چشم بدان از رخ نیکوی تو باد
نعمت الله به دعا خوانده ز آناء اللیل
که دلش بستهٔ گیسو و رخش سوی تو باد
قل هوالله احد حرز دو ابروی تو باد
جاء نصرالله ای شاه چو بنمودی روی
آیة الکرسی تعویذ دو گیسوی تو باد
والضحی روی تو آمد سر زلفت و اللیل
آفرین بر سر زلف تو و ابروی تو باد
ترک و الشمس که بر جملهٔ افلاک شه است
آیت کنت تو را بازد و هندوی تو باد
فتح و یاسین و تبارک طرف آخر حشر
این چهار آیه حق بندد و بازوی تو باد
ان یکاد از نفس روح امین در شب و روز
دافع چشم بدان از رخ نیکوی تو باد
نعمت الله به دعا خوانده ز آناء اللیل
که دلش بستهٔ گیسو و رخش سوی تو باد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
یا رب ز غم هجران رستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطف و کرمی فرمود روبند ز رو بگشاد
زنار سر زلفت بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال تو شد دیدهٔ ما روشن
از دیدن غیر تو رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان همدستیم مبارک باد
تو سید مستانی مائیم غلام تو
مستیم نه چون مخمور مستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطف و کرمی فرمود روبند ز رو بگشاد
زنار سر زلفت بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال تو شد دیدهٔ ما روشن
از دیدن غیر تو رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان همدستیم مبارک باد
تو سید مستانی مائیم غلام تو
مستیم نه چون مخمور مستیم مبارک باد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
عاشقی کو سر به پای ما نهاد
روی خود در جنت المأوا نهاد
از سر دنیی و عقبی درگذشت
هر که پا با ما درین دریا نهاد
بر در میخانه هر کو بار یافت
سروری گردید و سر آنجا نهاد
کار ما چون از بلا بالا گرفت
مسند والای ما بالا نهاد
پانهد بر فرق عالم هر که سر
بر در یکتای بی همتا نهاد
رو به مه بنمود نور آفتاب
روشنی در دیدهٔ بینا نهاد
نعمت الله را به ما انعام کرد
خوان انعامش برای ما نهاد
روی خود در جنت المأوا نهاد
از سر دنیی و عقبی درگذشت
هر که پا با ما درین دریا نهاد
بر در میخانه هر کو بار یافت
سروری گردید و سر آنجا نهاد
کار ما چون از بلا بالا گرفت
مسند والای ما بالا نهاد
پانهد بر فرق عالم هر که سر
بر در یکتای بی همتا نهاد
رو به مه بنمود نور آفتاب
روشنی در دیدهٔ بینا نهاد
نعمت الله را به ما انعام کرد
خوان انعامش برای ما نهاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
عارفانی که ما به ما جویند
گاه در بحر و گاه در جویند
دیدهٔ روشن خوشی دارند
در همه حال ناظر اویند
نور او را به نور می بینند
وحده لاشریک له گویند
بندهٔ حضرت خداوندند
لاجرم بندگان نیکویند
نقش غیری خیال کی بندند
غیر چون نیست غیر چون جویند
آینه کو هزار می نگرند
همچو ما با هزار یک رویند
بندهٔ سید خراباتند
بندگان تمام آن جویند
گاه در بحر و گاه در جویند
دیدهٔ روشن خوشی دارند
در همه حال ناظر اویند
نور او را به نور می بینند
وحده لاشریک له گویند
بندهٔ حضرت خداوندند
لاجرم بندگان نیکویند
نقش غیری خیال کی بندند
غیر چون نیست غیر چون جویند
آینه کو هزار می نگرند
همچو ما با هزار یک رویند
بندهٔ سید خراباتند
بندگان تمام آن جویند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
دست چپ را یسار می خوانند
کنج را هم یسار می خوانند
عاشقانی که محرم رازند
یار را دوستدار می خوانند
ذاکرانی که ذکر می گویند
روز و شب آن نگار می خوانند
در همه آن یکی همی جویند
گر یکی ور هزار می خوانند
بیست و هشت حرف اگر همی خوانی
عارفان بی شمار می خوانند
هر که بینند و هر چه می خوانند
خدمت آن نگار می خوانند
نعمت الله را چو می یابند
مظهر کردگار می خوانند
کنج را هم یسار می خوانند
عاشقانی که محرم رازند
یار را دوستدار می خوانند
ذاکرانی که ذکر می گویند
روز و شب آن نگار می خوانند
در همه آن یکی همی جویند
گر یکی ور هزار می خوانند
بیست و هشت حرف اگر همی خوانی
عارفان بی شمار می خوانند
هر که بینند و هر چه می خوانند
خدمت آن نگار می خوانند
نعمت الله را چو می یابند
مظهر کردگار می خوانند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ملک عشقش به غیر ما نرسد
پادشاهی به هر گدا نرسد
دُرد دردش کسی که نوش نکرد
به شفاخانهٔ دوا نرسد
هر که بیگانگی ز خویش نجست
به سر کوی آشنا نرسد
بنده تا از خودی برون ناید
به سراپردهٔ خدا نرسد
نرسد در حریم وصل دلی
که ز هجران بر او بلا نرسد
دل چه از آب و گل خلاصی یافت
گرد بر گرد او زما نرسد
نعمت الله رسید تا جائی
که به جز جان اولیا نرسد
پادشاهی به هر گدا نرسد
دُرد دردش کسی که نوش نکرد
به شفاخانهٔ دوا نرسد
هر که بیگانگی ز خویش نجست
به سر کوی آشنا نرسد
بنده تا از خودی برون ناید
به سراپردهٔ خدا نرسد
نرسد در حریم وصل دلی
که ز هجران بر او بلا نرسد
دل چه از آب و گل خلاصی یافت
گرد بر گرد او زما نرسد
نعمت الله رسید تا جائی
که به جز جان اولیا نرسد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
دولت عشق به هر بی سر و پائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
نرسد در حرم کعبهٔ وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
نوش کن دُردی دردش که دوای جانست
دُردی درد نخورده به دوائی نرسد
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آن جام بلائی نرسد
بینوایان درش گنج بقا یافته اند
بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و بر او چون و چرائی نرسد
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
نرسد در حرم کعبهٔ وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
نوش کن دُردی دردش که دوای جانست
دُردی درد نخورده به دوائی نرسد
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آن جام بلائی نرسد
بینوایان درش گنج بقا یافته اند
بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و بر او چون و چرائی نرسد
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
نوریست که آن نور به آن نور توان دید
هر دیده که آن دید یقین دان که چنان دید
جام می عشق است که در دور روان است
در دور قمر هر که نظر کرد روان دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
خود را چه به خود دید ، به خود خود نگران دید
چشمی که نظر از نظر اهل نظر یافت
در هر چه نظر کرد همین دید و همان دید
بی نام و نشان شو که نشان نقش خیالیست
این نیست نشانی که تو گوئی به نشان دید
گوئی که مرا هست تمنای وصالش
نقشی و خیالی است که درخواب توان دید
نوریست که سید به همه خلق نماید
یاری که نظر کرد به هر دیده عیان دید
هر دیده که آن دید یقین دان که چنان دید
جام می عشق است که در دور روان است
در دور قمر هر که نظر کرد روان دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
خود را چه به خود دید ، به خود خود نگران دید
چشمی که نظر از نظر اهل نظر یافت
در هر چه نظر کرد همین دید و همان دید
بی نام و نشان شو که نشان نقش خیالیست
این نیست نشانی که تو گوئی به نشان دید
گوئی که مرا هست تمنای وصالش
نقشی و خیالی است که درخواب توان دید
نوریست که سید به همه خلق نماید
یاری که نظر کرد به هر دیده عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آن چنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
جام است و شراب هر دو با ما
این دیدهٔ ما همین همان دید
گوئی که چگونه دید چشمت
بگذر ز نشان که بی نشان دید
دریای محیط دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور او یافت
آن نور لطیف او به آن دید
در دیدهٔ مست نعمت الله
نوریست که چشم ما عیان دید
روشن چشمی که آن چنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
جام است و شراب هر دو با ما
این دیدهٔ ما همین همان دید
گوئی که چگونه دید چشمت
بگذر ز نشان که بی نشان دید
دریای محیط دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور او یافت
آن نور لطیف او به آن دید
در دیدهٔ مست نعمت الله
نوریست که چشم ما عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
نقشش نه خیالی است که در خواب توان دید
یا ماه هلالی است که در آب توان دید
هر دیده که او مست شد از جام الهی
در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید
خورشید جمالش به تو گر روی نماید
آن نور در آئینهٔ مهتاب توان دید
گر بر تو در گنج خزائن بگشایند
آن گنج نهان گشته ز هر باب توان دید
اعیان همه آئینهٔ اسمای الهی است
مربوب توان دیدن و ارباب توان دید
محبوب و محبند همه عالم و آدم
او را به یقین با همه احباب توان دید
گر سید و بنده به هم ای دوست ببینی
نورند که در دیدهٔ اصحاب توان دید
یا ماه هلالی است که در آب توان دید
هر دیده که او مست شد از جام الهی
در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید
خورشید جمالش به تو گر روی نماید
آن نور در آئینهٔ مهتاب توان دید
گر بر تو در گنج خزائن بگشایند
آن گنج نهان گشته ز هر باب توان دید
اعیان همه آئینهٔ اسمای الهی است
مربوب توان دیدن و ارباب توان دید
محبوب و محبند همه عالم و آدم
او را به یقین با همه احباب توان دید
گر سید و بنده به هم ای دوست ببینی
نورند که در دیدهٔ اصحاب توان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
به چشم ما جهانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
خلق دنیا مقلد قالند
اهل عقبی مقید حالند
ای خوشا وقت ما و آن یاران
که منزه ز قال و از حالند
دیگران گوشمال مال خورند
عاشقان گوشمال را مالند
عارفان مجرد مفرد
چون الف فرد و دال ابدالند
عاشقان بلبلان معشوقند
در گلستان عشق از آن نالند
سالکانی که پیر توحیدند
فارغ از ماه و هفته و سالند
روح محضند همچو سید ما
ظن مبر کاهل دل ز صلصالند
اهل عقبی مقید حالند
ای خوشا وقت ما و آن یاران
که منزه ز قال و از حالند
دیگران گوشمال مال خورند
عاشقان گوشمال را مالند
عارفان مجرد مفرد
چون الف فرد و دال ابدالند
عاشقان بلبلان معشوقند
در گلستان عشق از آن نالند
سالکانی که پیر توحیدند
فارغ از ماه و هفته و سالند
روح محضند همچو سید ما
ظن مبر کاهل دل ز صلصالند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
کشتگان از دم او زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
آفتابی را هویدا کرده اند
نور چشم ماه پیدا کرده اند
صورت و معنی به هم آراستند
این و آن گوئی که یکتا کرده اند
مجلس مستانه ای بنموده اند
دعوت رندان به آنجا کرده اند
چشم مردم دیدهٔ اهل نظر
خوش به نور خویش بینا کرده اند
عالمی را ساخته چون آینه
در همه خود را تماشا کرده اند
گنج اسما را به هر کس داده اند
رحمتی بر جمله اشیا کرده اند
نعمت الله را به ما بخشیده اند
این عنایت بین که با ما کرده اند
نور چشم ماه پیدا کرده اند
صورت و معنی به هم آراستند
این و آن گوئی که یکتا کرده اند
مجلس مستانه ای بنموده اند
دعوت رندان به آنجا کرده اند
چشم مردم دیدهٔ اهل نظر
خوش به نور خویش بینا کرده اند
عالمی را ساخته چون آینه
در همه خود را تماشا کرده اند
گنج اسما را به هر کس داده اند
رحمتی بر جمله اشیا کرده اند
نعمت الله را به ما بخشیده اند
این عنایت بین که با ما کرده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
مشکلات ما چو حل ، وا کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
آفتابی بی غباری رو نمود
کی شود پنهان چو پیدا کرده اند
در همه آئینه رو بنموده اند
این نظر با چشم بینا کرده اند
جام می ما را عطا فرموده اند
دیگران گرچه تمنا کرده اند
مو به مو زلف بتان بگشوده اند
اهل دل را نیک شیدا کرده اند
دل به میخانه کشد جان نیز هم
گوئیا میلی به مأوا کرده اند
نعمت الله را چه زان بخشیده اند
بعد از آن با ما کرمها کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
آفتابی بی غباری رو نمود
کی شود پنهان چو پیدا کرده اند
در همه آئینه رو بنموده اند
این نظر با چشم بینا کرده اند
جام می ما را عطا فرموده اند
دیگران گرچه تمنا کرده اند
مو به مو زلف بتان بگشوده اند
اهل دل را نیک شیدا کرده اند
دل به میخانه کشد جان نیز هم
گوئیا میلی به مأوا کرده اند
نعمت الله را چه زان بخشیده اند
بعد از آن با ما کرمها کرده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
بیا ای جان و ای جانان سید
بیا ای شاه و ای سلطان سید
بیا و جام می پر کن به ماده
که تا نوشیم با یاران سید
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریف جملهٔ رندان سید
سر ما بعد از این و خاک پایت
به خاک پای سرمستان سید
ز کفر زلف او بستیم زُنار
از آن محکم بود ایمان سید
کتاب ذوق اگر خوانی سراسر
بود آن آیتی در شأن سید
همه کس نعمت الله دوست دارد
بود آن نعمت الله آن سید
بیا ای شاه و ای سلطان سید
بیا و جام می پر کن به ماده
که تا نوشیم با یاران سید
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریف جملهٔ رندان سید
سر ما بعد از این و خاک پایت
به خاک پای سرمستان سید
ز کفر زلف او بستیم زُنار
از آن محکم بود ایمان سید
کتاب ذوق اگر خوانی سراسر
بود آن آیتی در شأن سید
همه کس نعمت الله دوست دارد
بود آن نعمت الله آن سید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
گر یار غار خواهی مائیم یار سید
ور ذوق دوست جوئی ما دوستدار سید
هر آینه که بینی جام جهان نمائیست
چون نور می نماید روی نگار سید
سید در انتظار است تا کی رسد اشارت
گر چه بود جهانی در انتظار سید
صیاد عقل اول عالم بود شکارش
سیمرغ قاف وحدت باشد شکار سید
صاحبدلان کامل در عشق جان سپردند
بر خاک ره فتاده در رهگذار سید
هرجا که رند مستی است در گوشهٔ خرابات
باشد چو دردمندان او درد خوار سید
گفتم که می رساند ما را به حضرت او
حق گفت نعمت الله این است کار سید
ور ذوق دوست جوئی ما دوستدار سید
هر آینه که بینی جام جهان نمائیست
چون نور می نماید روی نگار سید
سید در انتظار است تا کی رسد اشارت
گر چه بود جهانی در انتظار سید
صیاد عقل اول عالم بود شکارش
سیمرغ قاف وحدت باشد شکار سید
صاحبدلان کامل در عشق جان سپردند
بر خاک ره فتاده در رهگذار سید
هرجا که رند مستی است در گوشهٔ خرابات
باشد چو دردمندان او درد خوار سید
گفتم که می رساند ما را به حضرت او
حق گفت نعمت الله این است کار سید