عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۲
حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۶
از کوچه ای که آن گل بی خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۳
از گرد راه قاصد مطلوب می رسد
روشنگر دو دیده یعقوب می رسد
من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچه مکتوب می رسد
گل سرفراز شهرت از اقبال بلبل است
ما را چه نازها که به مطلوب می رسد
آدم به سخت جانی من نیست در جهان
صبر من از زیارت ایوب می رسد
گر پی کنی به ناخن پای نسیم مصر
پیغام در لباس به یعقوب می رسد
صائب حدیث خام ز ما پختگان مجوی
می در شرابخانه ما خوب می رسد
روشنگر دو دیده یعقوب می رسد
من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچه مکتوب می رسد
گل سرفراز شهرت از اقبال بلبل است
ما را چه نازها که به مطلوب می رسد
آدم به سخت جانی من نیست در جهان
صبر من از زیارت ایوب می رسد
گر پی کنی به ناخن پای نسیم مصر
پیغام در لباس به یعقوب می رسد
صائب حدیث خام ز ما پختگان مجوی
می در شرابخانه ما خوب می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۹
از شعر بهره ای به سخنور نمی رسد
از بوی عود فیض به مجمرن می رسد
دلبر چنان خوش است که دل را کند کباب
آتش به داد عشق سمندرن می رسد
تا شمع در سرای حضور تو محرم است
از غیب روشنایی دیگ نمی رسد
حسن از نیازمندی عشاق فارغ است
تلخی ز عیش مور به شکر نمی رسد
جمعیت حواس بود مال اهل فقر
این منزلت به هیچ توانگر نمی رسد
صائب وصال خضر به بخت است واتفاق
آواره هر که گشت به رهبر نمی رسد
از بوی عود فیض به مجمرن می رسد
دلبر چنان خوش است که دل را کند کباب
آتش به داد عشق سمندرن می رسد
تا شمع در سرای حضور تو محرم است
از غیب روشنایی دیگ نمی رسد
حسن از نیازمندی عشاق فارغ است
تلخی ز عیش مور به شکر نمی رسد
جمعیت حواس بود مال اهل فقر
این منزلت به هیچ توانگر نمی رسد
صائب وصال خضر به بخت است واتفاق
آواره هر که گشت به رهبر نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۱
مردان ز جان خویش نه آسان گذشته اند
خون خورده اند تا ز سر جان گذشته اند
گردیده است آب دل رهروان عشق
تا از پل شکسته امکان گذشته اند
فردای باز خواست چه آسوده خاطرند
امروز آن کسان که ز سامان گذشته اند
از صدر تا رسند بزرگان به آستان
از عالم آستانه نشینان گذشته اند
پروانه حلاوت افکار صائبند
آن طوطیان که از شکرستان گذشته اند
خون خورده اند تا ز سر جان گذشته اند
گردیده است آب دل رهروان عشق
تا از پل شکسته امکان گذشته اند
فردای باز خواست چه آسوده خاطرند
امروز آن کسان که ز سامان گذشته اند
از صدر تا رسند بزرگان به آستان
از عالم آستانه نشینان گذشته اند
پروانه حلاوت افکار صائبند
آن طوطیان که از شکرستان گذشته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۶
آنان که دل به عقل خدا دور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند
ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم
سر رشته نظاره به منظور داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند
در دشت عشق ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند
با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم
عریان سرم به خانه زنبور داده اند
در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند
با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند
چشم ترا ز میکده قسمت ازل
نزدیکی دل ونگه دور داده اند
این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند
نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند
ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم
سر رشته نظاره به منظور داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند
در دشت عشق ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند
با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم
عریان سرم به خانه زنبور داده اند
در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند
با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند
چشم ترا ز میکده قسمت ازل
نزدیکی دل ونگه دور داده اند
این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند
نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۵
آنجا که شوق دست حمایت بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمین که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر زجوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سرکند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغ نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمین که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر زجوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سرکند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغ نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۲
بی حاصلی که تربیت بید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۵
عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند
مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند
رطل گران نکرد دوا رعشه مرا
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
گرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوه
صندل علاج درد سر ما نمی کند
افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم
کاری که صبر کرد تقاضا نمی کند
ارزانی خموشی و بند گران اوست
حرفی که چون نسیم دلی وا نمی کند
حج پیاده در قدم اهل دل بود
صائب چرا زیارت دلها نمی کند
مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند
رطل گران نکرد دوا رعشه مرا
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
گرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوه
صندل علاج درد سر ما نمی کند
افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم
کاری که صبر کرد تقاضا نمی کند
ارزانی خموشی و بند گران اوست
حرفی که چون نسیم دلی وا نمی کند
حج پیاده در قدم اهل دل بود
صائب چرا زیارت دلها نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۶
زاهد هوای عالم بالا نمی کند
این رود خشک روی به دریا نمی کند
آسوده است زاهد خشک از فشار عشق
شهباز قصد سینه صحرا نمی کند
در رستخیز رو به قفا حشر می شود
اینجا کسی که پشت به دنیا نمی کند
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد
از فیل مست کعبه محابا نمی کند
اینجا اگر به دانه نبندی دهان مور
در زیر خاک با تو مدارا نمی کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
درد سخن همان به سخن می شود علاج
این درد را مسیح مداوا نمی کند
مریم به رشته ای که بتابد ز مهر خویش
از آسمان شکار مسیحا نمی کند
در سایه حمایت عشق است جان ما
ما را زبون خود غم دنیا نمی کند
جز ناخن شکسته و آه جگرخراش
از کار ما گره دگری وا نمی کند
صائب غبار سینه مشکل پسند ماست
داغی که کار دیده بینا نمی کند
این رود خشک روی به دریا نمی کند
آسوده است زاهد خشک از فشار عشق
شهباز قصد سینه صحرا نمی کند
در رستخیز رو به قفا حشر می شود
اینجا کسی که پشت به دنیا نمی کند
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد
از فیل مست کعبه محابا نمی کند
اینجا اگر به دانه نبندی دهان مور
در زیر خاک با تو مدارا نمی کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
درد سخن همان به سخن می شود علاج
این درد را مسیح مداوا نمی کند
مریم به رشته ای که بتابد ز مهر خویش
از آسمان شکار مسیحا نمی کند
در سایه حمایت عشق است جان ما
ما را زبون خود غم دنیا نمی کند
جز ناخن شکسته و آه جگرخراش
از کار ما گره دگری وا نمی کند
صائب غبار سینه مشکل پسند ماست
داغی که کار دیده بینا نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۱
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۳
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۹
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۳
پایندگی به زور میسر نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۹
از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد