عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
آیینه تیره شد، ز چه تیره است آینه؟
چون رو بروی دوست ندارد هر آینه
مرآت دل بمصقله ذکر پاک کن
تا روی دوست را بنماید معاینه
«جف القلم بما هو کاین » تمام شد
تفصیل یافت صورت اجمال کاینه
دوشینه شب که اول شب بود و عید بود
آن غازی من آمد «یاریم سراینه »
کردم سلام گرم و زدم بوسه بر رکاب
«هیچ التفات قلمادی اول شه گداینه »
هرکس ز کوه «کون » صدایی شنیده اند
آواز یار غار شنیدم «صداینه »
خوشدل شدم ز مغلطه آن مراد دل
جانم نجات یافت ز هجران باینه
می خواستم بکوی تو آیم بپای بوس
ره نیک دور بود و مرا زور پای نه
گفتم که: قاسمی بجمال تو یافت راه
در خنده رفت یار گرامی که:«های نه »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
تا گرد ماه سنبل مشکین نهاده ای
بس داغها که بر دل مسکین نهاده ای
بر عارض تو زلف سمن سا چه حکمتست؟
یعنی بجنب فاتحه آمین نهاده ای
از بهر غارت دل و دین شکستگان
بر سیم تر کلاله زرین نهاده ای
کحلیست نوربخش خیال جمال تو
در پردهای چشم خدا بین نهاده ای
جانها حیات یافت ز حسن کلام تو
در زیر لب چه شیوه شیرین نهاده ای
آن جان نازنین تو بر روی دل فروز
طغرای مشک بر گل و نسرین نهاده ای
فریاد جان قاسمی از آسمان گذشت
زین جورها که پیشه و آیین نهاده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خطاب «لن ترانی » چیست؟ یعنی
که مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل کرد در عشق
بصورت ملتبس شد حرف معنی
بصورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله » از حجاب ملک صورت
تبرا از سجود لات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
بجان قاسمی کز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
بجان تو، که خمارم بغایت، ای چلبی
بریز باده حمرا بشیشه حلبی
چو مست جام «اناالحق » شوم، چنانکه مپرس
هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی
همیشه حسن سبب را بجان خریدارم
بدان سبب که تو، ای جان، مسبب سببی
اگر بعشق شوی آشنا عیان بینی
هزار شیوه شیرین، هزار بوالعجبی
مگو حبیب عجم را که: غافل از عربیست
زبان او عجم آمد، روان او عربی
هزار درد درون داشتم، چو رو بنمود
«فزال لی تعبی » و «و زاد لی طربی »
نسب حقیقت عشقست، اگر خبر داری
مگو بمجلس مستان فسانه نسبی
چو آفتاب برقصیم و مست و خوش حالیم
برو، تو ناصح، ازین جا، که عقده ذنبی
نیاز قاسم بیچاره از کرم بپذیر
«حبیبی، انت رجایی و انت منقلبی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
ای دل عشاق را بروی تو شادی
غایت مقصود و منتهای مرادی
در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟
هرچه نهادی بجای خویش نهادی
آتش عشق تو بود بادی دولت
باد روانم فدای آتش بادی!
دولت وصل ارچه بس عظیم بلندست
از تو توان خواستن، که شاه جوادی
جمله ذرات مست نور تجلیست
تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی
زلف ترا هر که یافت ضال و مضل شد
روی ترا هر که دید مهدی و هادی
قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست
جانب محنت شدن ز معدن شادی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
گر جان بهوای تو گرفتار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانکه بحق واقف اسرار شدی خلق
منصور «اناالحق » گو بردار نبودی
تکفیر نکردی سخن «اعظم شان » را
گر مفتی ما بر سر انکار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق ترا گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانکه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانکه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سرگشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یک جان بجهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آینه حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
جان نوروز و جان صد عیدی
عیدی عاشقان بده، عیدی
راحت روح و نور اعیانی
«انتموا سیدی و مستندی »
هر کسی رو بمقصدی دارد
ما و صهبا و جام جمشیدی
من بهر جام سر فرو نارم
خاصه بر جام تلخ نومیدی
باده خوردی، حلال و نوشت باد!
جور بود این که جام دزدیدی
عاشق بی ریای بی تزویر
بهتر از زاهدان تقلیدی
بر سردار عشق «اناالحق » گوی
گر ز مستان جام توحیدی
عاقبت بر فغان و گریه ما
رحم کردی، اگرچه خندیدی
قاسم از کشتگان غمزه تست
«قلب و روحی فداک یا سندی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
جانش مباد، هرکه کند از تو دل بری
ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی
من بر کفت نگیرم، اگر کاسه زری
این راه عشق شیوه انسست و هیبتست
مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری
ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار
دل کشور تو گشت و تو سلطان کشوری
راهیست بی نهایت و شیران در آن کمین
از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری
اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل
ای عشق، چاره ساز، که سد سکندری
عاجز شد از ثنای تو قاسم بصد زبان
کز هرچه برتر آمد ازان نیز برتری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ای عشق دل فروز، که شاه مظفری
دل را نگاه دار، که سلطان کشوری
گر گویمت که: مرشد راهی، عجب مدار
ما راه می رویم و درین ره تو رهبری
جانرا بکف نهاده و خوش کف زنان و مست
این راه می رویم بوصف قلندری
در راه عشق رسم تکلف ز راه نیست
محکوم عشق گردی، اگر خود غضنفری
گر یار گویدت که: دل و جان و سر بباز
تسلیم راه باش و مکن فکر سرسری
ما بنده توایم، بهر جایگه که هست
وز شان تست قاعده بنده پروری
باری، ز روی لطف نظر کن بقاسمی
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
وصال یار به صد جان بخر، اگر نخری
یقین که از غم هجران دوست جان نبری
به بانگ الله اکبر نمی شوی بیدار
که پیش زمره عشاق گنگ و کور و کری
بیا، برای افاضت، بیا، برای کرم
که بسته را تو کلیدی و علم را تو دری
تو راست لطف و کرم، هم به اول و آخر
ز لطف چاره من بر، که شاه چاره بری
نظر به روی تو داریم و روز و شب شادیم
به حال ما نظری کن، که صاحب نظری
سرم به ملک دو عالم ز فخر درگذرد
اگر به گوشه چشمی به سوی ما نگری
دلم ببردی و دینم، نه مهر ماند و نه کین
به پیش قاسم مسکین حریف جمله بری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟
بصد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
تو خدمت می کنی حق را، برای «جنت الماوی »
برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، که مزدوری
ز حق عمدا جدا گشتی، بباطل آشنا گشتی
نمی بینم ترا عیبی بجز سودای مغروری
کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
ز دست توبه و تقوی دل مسکین بجان آمد
بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
خطابش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگرنه همچو محرومان ز سر این سخن دوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
من قبله بدل کردم، تا کی بود این کوری؟
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
ای بحر چنین ساکن، دلها ز تو شد ایمن
صد موج بلا خیزد آن لحظه که در شوری
در عشق زبون گردی، انباز جنون گردی
گر قیصر و خاقانی، گر خسرو و فغفوری
ای عشق، عجایب ها در وصف تو می دانم
هم نایی و هم نایی، طنبوری و طنبوری
گفتم: ز چه مستی تو؟ گفتا: ز چه می پرسی؟
از باده منصوری، نی از می انگوری
قاسم، همه دولتها در وصلت آن یارست
در ماتم جاویدی، گر غافل ازین سوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
میسرت نشود عاشقی و مستوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف
که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال
اگر بگنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
ولیک سد عظیمست علت کوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
که: میخورید عزیزان ولی بدستوری
مرا بقرب جناب تو آشنایی ده
بجان دوست، که آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جانها، که قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق » ز جام منصوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی
«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟
مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟
بجانب تو گریزم بهر طرف که گریزی
تویی مقاصد عالم، یقین بدان و«فألزم »
تمیز راه عیان شد، اگر ز اهل تمیزی
برغم خویش تو مستی، برو که دوری ازین در
نه مست جام خدایی ولیک مست قمیزی
بیا بمجلس مستان، بروی عشق نظر کن
هزار جان متحیر، چه جای عقل غریزی؟
ز جام شوق و محبت خبر نداری و مستی
نه مست باده شوقی، که مست جوز و مویزی
هوای عشق تو دارم، بهر طرف که رخ آرم
ولی بگفت نیاید، که نیک تندی و تیزی
ز ذره های من آید هوای مهر و محبت
اگر تو خاک مرا صد هزار بار ببیزی
ز خاک کوی تو قاسم بجانبی نگریزد
هزار بار اگر خون من بخاک بریزی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
من عشقم و عشق من چه پرسی؟
جانم همگی، ز تن چه پرسی؟
از سر تا پای محو یارم
اینست سخن، سخن چه پرسی؟
از پرتو آفتاب حسنش
کارم همه شد حسن، چه پرسی؟
پروای مدیح دوست هم نیست
از دشمن طعنه زن چه پرسی؟
از غمزه یار فتنه برخاست
زان غمزه پر فتن چه پرسی؟
ذرات وجود مست عشقند
از باده ذوالمنن چه پرسی؟
قاسم، که فنا شدست، از وی
افسانه ما و من چه پرسی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
ای ماه معربد، ز کجایی و چه نامی؟
یا رب بفدای تو دو صد جان گرامی
هر شیوه که بینم همه حسنست و ملاحت
روی تو ز روم آمد و زلفین تو شامی
پیچ و گره زلف تو ناگاه عیان شد
افتاد دل عاشق در بند غلامی
چون نام تو در نامه بدیدم شدم آزاد
جانم بفدای تو، زهی نامه نامی
از صحبت جانان بکجا میروی؟ ای دل
زنهار! ازین خانه ببیرون نخرامی!
از عشق گشاید گره بسته جانت
گر صدر عظامی تو و گر بدر تمامی
قاسم نتواند که شکیبد ز تو یک دم
ای پشت و پناه دل و ای حاکم و حامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
گر شمس منیر آمدی، ار بدر تمامی
یک جرعه تصدق طلب از ساقی جامی
در بیشه شیران همه شیران سرافراز
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جان بنده شاهیست، که آن شاه دل افروز
خورشید جهان را نپسندد بغلامی
محبوب خدا، شیر دغا، احمد صادق
هم روی تو فرخنده و هم نام تو نامی
نتوان بزبان وصف تو گفتن بتمامی
ای جان جهان، صدر امینی و امامی
یک بار نقاب از طرف چهره برانداز
تا عاشق روی تو شود عارف و عامی
قاسم ز غمت بیدل و بیچاره و مستست
نتوان صفت لطف تو گفتن به تمامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
پیش از بنای مدرسه و دیر ارمنی
ما با تو بوده ایم، «سیور من بجان سنی »
ای عشق، شاد باش، که سلطان مجلسی
ای عقل، چاره بر، ز گدایان خرمنی
ما را بفیض زنده جاوید کرده ای
ای عشق جان نواز، که چون روح در تنی
منصوروار لفظ «اناالحق » بگو بجد
چون پادشاه حسنی و از جمله احسنی
قربان ماه روی تو گردم هزار بار
ای شاه روزگار، «نچون سانمیسن منی »؟
صدبار اگر بروز ببینم جمال تو
روشن شوم ز عکس که مرآت روشنی
ای قاسمی، تو دیدن دلدار را طلب
موسی صفت، که ساکن وادی ایمنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
سخنی می رود، ای دوست، مسلم سخنی
که ز دستم ندهی، زافکه نیابی چو منی
قصه روی تو داریم، بهر جای که هست
سخن از روی تو گوییم بوجه حسنی
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چونکه از درد تو گفتیم بهر انجمنی
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو در ثمین نیست ببحر عدنی
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟
عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد
هر کرا تازه گلی هست بطرف چمنی
دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد
می زند بر سر و بر سینه که : ای وا بمنی!