عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
منت از دل بصد جان دوست دارم
منت از جان بصد دل بردبارم
مرا در هر دو عالم جز تو کس نیست
تویی در هر دو عالم یار غارم
چو من از منزل اول گذشتم
دوم منزل میان وصل یارم
از آن جامی که روز وصل خوردم
چو روز هجر شد اندر خمارم
نقاب از آفتاب رو برانداز
که پیش آفتابت ذره وارم
وصالت آرزو وین حد من نیست
ز گستاخی دل بس شرمسارم
بنار آتش هجران مدارم
که من بنیاد عشقت را مدارم
فدایت جان و دلها، روی بنما
که در میزان هجران بی قرارم
بوصلم تربیت فرما،که دایم
میان درد هجران سوکوارم
بیک ضربت مرا از خویش بستد
من از تیغ تو چون منت ندارم؟
نیاز قاسمی از حد گذشتست
ز حد بگذشت چشم انتظارم
منت از جان بصد دل بردبارم
مرا در هر دو عالم جز تو کس نیست
تویی در هر دو عالم یار غارم
چو من از منزل اول گذشتم
دوم منزل میان وصل یارم
از آن جامی که روز وصل خوردم
چو روز هجر شد اندر خمارم
نقاب از آفتاب رو برانداز
که پیش آفتابت ذره وارم
وصالت آرزو وین حد من نیست
ز گستاخی دل بس شرمسارم
بنار آتش هجران مدارم
که من بنیاد عشقت را مدارم
فدایت جان و دلها، روی بنما
که در میزان هجران بی قرارم
بوصلم تربیت فرما،که دایم
میان درد هجران سوکوارم
بیک ضربت مرا از خویش بستد
من از تیغ تو چون منت ندارم؟
نیاز قاسمی از حد گذشتست
ز حد بگذشت چشم انتظارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عاشق یارم، بغیر یار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیالست این که: من بی یار باشم
محالست این که: بی دلدار باشم
نباشم یک زمان از یار خالی
اگر در جنت، ار در نار باشم
دمی کان دم جمال یار بینم
ز عمر خویش برخوردار باشم
ندانم قبله ای جز روی آن یار
اگر در کعبه و خمار باشم
چو فیضی نیست جان را در دو عالم
چه قید که گل فخار باشم؟
من آن دم از جهان آزاد گردم
که صید واحد قهار باشم
ز گستاخی که قاسم کرد در عشق
ز شب تا روز در زنهار باشم
محالست این که: بی دلدار باشم
نباشم یک زمان از یار خالی
اگر در جنت، ار در نار باشم
دمی کان دم جمال یار بینم
ز عمر خویش برخوردار باشم
ندانم قبله ای جز روی آن یار
اگر در کعبه و خمار باشم
چو فیضی نیست جان را در دو عالم
چه قید که گل فخار باشم؟
من آن دم از جهان آزاد گردم
که صید واحد قهار باشم
ز گستاخی که قاسم کرد در عشق
ز شب تا روز در زنهار باشم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بحمدالله من از دردی کشانم
ز ذوق درد دردش جان فشانم
برون از مهرورزی پیشه ام نیست
بغیر از عاشقی کاری ندانم
بیک دم از دو عالم پاک بگذشت
غلام همت پیر مغانم
مرا هرکس بشکل و صورتی دید
بصد دستان میان دوستانم
زمین و آسمان روشن شد از من
که من نور زمین و آسمانم
زمین و آسمان در رقص آید
اگر از شوق دستی برفشانم
مرا اندر مکان جویند مردم
نیابندم، که مرغ لامکانم
بمعنی عاشق و معشوق و عشقم
بصورت در میان عاشقانم
نداند حال قاسم را بجز دوست
اگر در سودم و گر در زیانم
ز ذوق درد دردش جان فشانم
برون از مهرورزی پیشه ام نیست
بغیر از عاشقی کاری ندانم
بیک دم از دو عالم پاک بگذشت
غلام همت پیر مغانم
مرا هرکس بشکل و صورتی دید
بصد دستان میان دوستانم
زمین و آسمان روشن شد از من
که من نور زمین و آسمانم
زمین و آسمان در رقص آید
اگر از شوق دستی برفشانم
مرا اندر مکان جویند مردم
نیابندم، که مرغ لامکانم
بمعنی عاشق و معشوق و عشقم
بصورت در میان عاشقانم
نداند حال قاسم را بجز دوست
اگر در سودم و گر در زیانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
من ز سودای تو سرگشته و سرگردانم
گه به پهلو روم و گاه به سر غلتانم
گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف
مکنت هر دو جهان را به جوی نستانم
من به امید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو به جان در مانم
عقل می گفت: فلانی به کجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سرمستانم
عشق می گفت: به کونین مرا کس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، که من دیوانم
عشق می گفت به قاسم که: کجا می گردی؟
گفت: در دایره نایره انسانم
گه به پهلو روم و گاه به سر غلتانم
گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف
مکنت هر دو جهان را به جوی نستانم
من به امید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو به جان در مانم
عقل می گفت: فلانی به کجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سرمستانم
عشق می گفت: به کونین مرا کس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، که من دیوانم
عشق می گفت به قاسم که: کجا می گردی؟
گفت: در دایره نایره انسانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
مشرب عذب مرا هر نفس از خم قدیم
می رسد باده صافی ز کرمهای کریم
هرکسی دل بکسی داد ولی مشتاقان
دل و جان را بتو دادند، زهی طبع سلیم!
از شفاخانه احسان تو هرجا همه کس
«کل حزب فرحون »اند، زهی لطف عمیم!
گفت آن واصل کامل که:«علیکم بالشام »
بوی آن زلف مرا دست بوقت تشمیم
یار اگر تیغ کشد سینه سپر ساخته ایم
چاره عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم
چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو
در فناخانه حیرت نه امیدست و نه بیم
قاسمی باز بتجدید حیاتی نو یافت
بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم
می رسد باده صافی ز کرمهای کریم
هرکسی دل بکسی داد ولی مشتاقان
دل و جان را بتو دادند، زهی طبع سلیم!
از شفاخانه احسان تو هرجا همه کس
«کل حزب فرحون »اند، زهی لطف عمیم!
گفت آن واصل کامل که:«علیکم بالشام »
بوی آن زلف مرا دست بوقت تشمیم
یار اگر تیغ کشد سینه سپر ساخته ایم
چاره عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم
چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو
در فناخانه حیرت نه امیدست و نه بیم
قاسمی باز بتجدید حیاتی نو یافت
بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما در هوای عشق تو سرمست باده ایم
چون شمع روشنیم و بخدمت ستاده ایم
از ما مپیچ روی، که هنگام صبح و شام
بر خاک آستان تو رویی نهاده ایم
در رهروان عشق بخواری نظر مکن
ما خانه زاده ایم و ازین خانه زاده ایم
ای مدعی، بصحبت ما روبهی مکن
هم شیر عرصه ایم و هم از شیر زاده ایم
شانهای بوالعجب صفت ماست در جهان
گه مطلق زمانه و گه در قلاده ایم
ای خواجه لطیف، که هشیار و عاقلی
از ما ادب مجوی، که سرمست باده ایم
قاسم، بشوق یار دل و دین و سر بباز
چون خون بهای خویش هم اول ستاده ایم
چون شمع روشنیم و بخدمت ستاده ایم
از ما مپیچ روی، که هنگام صبح و شام
بر خاک آستان تو رویی نهاده ایم
در رهروان عشق بخواری نظر مکن
ما خانه زاده ایم و ازین خانه زاده ایم
ای مدعی، بصحبت ما روبهی مکن
هم شیر عرصه ایم و هم از شیر زاده ایم
شانهای بوالعجب صفت ماست در جهان
گه مطلق زمانه و گه در قلاده ایم
ای خواجه لطیف، که هشیار و عاقلی
از ما ادب مجوی، که سرمست باده ایم
قاسم، بشوق یار دل و دین و سر بباز
چون خون بهای خویش هم اول ستاده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
گرنه آنست که جوینده یار آمده ایم؟
پس درین دیر مغان ما بچه کار آمده ایم
بگذر از قصه تعطیل، که تعطیلی نیست
باز شاهیم که این جا بشکار آمده ایم
بهر حکمت اگر افتد دو سه روزی مهلی
ما درین دار نه از بهر مدار آمده ایم
ابلهی ها بگذارید و بما رو آرید
ک درین راه طلب رند و عیار آمده ایم
همت ما ز ازل نیک بلندست، که ما
بتماشای رخ و زلف نگار آمده ایم
هیچ مرکب بجهان لایق این میدان نیست
بر براق تن از آن روی سوار آمده ایم
چاره ای نیست درین دیر ز بدمستی چند
چاره اینست که با عربده یار آمده ایم
گر مرادات در آن شهر میسر بودی
از برای چه درین شهر و دیار آمده ایم؟
قاسمی، در طلبش دربدر و کوی بکوی
عین فخریم که در کسوت عار آمده ایم
پس درین دیر مغان ما بچه کار آمده ایم
بگذر از قصه تعطیل، که تعطیلی نیست
باز شاهیم که این جا بشکار آمده ایم
بهر حکمت اگر افتد دو سه روزی مهلی
ما درین دار نه از بهر مدار آمده ایم
ابلهی ها بگذارید و بما رو آرید
ک درین راه طلب رند و عیار آمده ایم
همت ما ز ازل نیک بلندست، که ما
بتماشای رخ و زلف نگار آمده ایم
هیچ مرکب بجهان لایق این میدان نیست
بر براق تن از آن روی سوار آمده ایم
چاره ای نیست درین دیر ز بدمستی چند
چاره اینست که با عربده یار آمده ایم
گر مرادات در آن شهر میسر بودی
از برای چه درین شهر و دیار آمده ایم؟
قاسمی، در طلبش دربدر و کوی بکوی
عین فخریم که در کسوت عار آمده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ما در جهان کون برای تو آمدیم
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
در تنگنای خاک بماندیم عمرها
در تنگنای غم بفضای تو آمدیم
چون کرکسان نشیمن ماخاک توده بود
در ملک جان بفرهمای تو آمدیم
ما باز وحدتیم وز کهسار حضرتیم
اکنون بدست شه بصدای تو آمدیم
از دوست لم یزل بدلم میرسد ندا :
ما لایزال درد و دوای تو آمدیم
ما را همین بسست که در ملکت وجود
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
عهدی که داشتیم ز روز ازل بدوست
در صحن کن فکان بوفای تو آمدیم
ای یار نازنین، که تو گشتی فدای ما
ما نیز در دو کون فدای تو آمدیم
در حال زار ما نظری کن، که نادریم
عین تو آمدیم و سوای تو آمدیم
سر ولای تست نگهدار جان ما
ما در جهان بسر ولای تو آمدیم
از ملک لایزال بریدیم، قاسمی
در ملک لم یزل بهوای تو آمدیم
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
در تنگنای خاک بماندیم عمرها
در تنگنای غم بفضای تو آمدیم
چون کرکسان نشیمن ماخاک توده بود
در ملک جان بفرهمای تو آمدیم
ما باز وحدتیم وز کهسار حضرتیم
اکنون بدست شه بصدای تو آمدیم
از دوست لم یزل بدلم میرسد ندا :
ما لایزال درد و دوای تو آمدیم
ما را همین بسست که در ملکت وجود
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
عهدی که داشتیم ز روز ازل بدوست
در صحن کن فکان بوفای تو آمدیم
ای یار نازنین، که تو گشتی فدای ما
ما نیز در دو کون فدای تو آمدیم
در حال زار ما نظری کن، که نادریم
عین تو آمدیم و سوای تو آمدیم
سر ولای تست نگهدار جان ما
ما در جهان بسر ولای تو آمدیم
از ملک لایزال بریدیم، قاسمی
در ملک لم یزل بهوای تو آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
این عنایت ازلی بود که ره پرسیدیم
وین هدایت ابدی گشت که رویت دیدیم
همچو بلبل ز غم روی تو گریان بودیم
چون گل روی تو دیدیم چو گل خندیدیم
بهوایی که نشانی ز تو یابیم مگر
همچو پرگار بسر گرد جهان گردیدیم
جز تمنای تو حظی ز جهان نگرفتیم
غیر سودای تو سودی بجهان نگزیدیم
مدد عشق تو خواهیم بهرحال که هست
عمرها رفت که ما در پی این تاییدیم
گر تو گویی: بتمنای من از دین برگرد
دین ببازیم، چرا در غم این تقلیدیم؟
پیش رفتیم بامید وصالی که نشد
باز گشتیم، بخجلت پس سرخاریدیم
عید دیدار تو یک روز نصیب جان شد
عمرها رفت که ما منتظر آن عیدیم
قاسمی، نیست حجابی، دل خود را بازآر
خود حجابیم درین راه، ز خود ترسیدیم
وین هدایت ابدی گشت که رویت دیدیم
همچو بلبل ز غم روی تو گریان بودیم
چون گل روی تو دیدیم چو گل خندیدیم
بهوایی که نشانی ز تو یابیم مگر
همچو پرگار بسر گرد جهان گردیدیم
جز تمنای تو حظی ز جهان نگرفتیم
غیر سودای تو سودی بجهان نگزیدیم
مدد عشق تو خواهیم بهرحال که هست
عمرها رفت که ما در پی این تاییدیم
گر تو گویی: بتمنای من از دین برگرد
دین ببازیم، چرا در غم این تقلیدیم؟
پیش رفتیم بامید وصالی که نشد
باز گشتیم، بخجلت پس سرخاریدیم
عید دیدار تو یک روز نصیب جان شد
عمرها رفت که ما منتظر آن عیدیم
قاسمی، نیست حجابی، دل خود را بازآر
خود حجابیم درین راه، ز خود ترسیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ما در طلب دوست فراوان بدویدیم
بسیار دویدیم ولیکن نرسیدیم
تا لمعه رخسار تو بر جان و دل افتاد
از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم
ما روی تو دیدم درین دیر کهنسال
المنة الله که نمردیم و بدیدیم
در دست غمت بی دل و بیچاره و صبریم
وز جور غمت جامه بصد پاره دریدیم
بیچاره بماندیم، چنین واله و حیران
چون ذکر تو از کعبه و بت خانه شنیدیم
چون روی تو دیدیم بگفتیم شهادت
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
چون قاسم بیچاره ترا دید درین راه
ما پیر کمالیم و مرادیم و مریدیم
بسیار دویدیم ولیکن نرسیدیم
تا لمعه رخسار تو بر جان و دل افتاد
از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم
ما روی تو دیدم درین دیر کهنسال
المنة الله که نمردیم و بدیدیم
در دست غمت بی دل و بیچاره و صبریم
وز جور غمت جامه بصد پاره دریدیم
بیچاره بماندیم، چنین واله و حیران
چون ذکر تو از کعبه و بت خانه شنیدیم
چون روی تو دیدیم بگفتیم شهادت
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
چون قاسم بیچاره ترا دید درین راه
ما پیر کمالیم و مرادیم و مریدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم
بردیم ببازار جهان گرامی
غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم
مطلوب کسی نیست بغیر از تو درین راه
وین طرفه که غیر تو طلب کار ندیدیم
از ظلمت و از نور گذشتیم بیک بار
غیر از تو کسی عالم اسرار ندیدیم
بردار تو منصور عجب گفت که: هیهات؟
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
در صومعه و دیر مغان هیچ کسی را
بی یاد تو در خرقه و زنار ندیدیم
خود کشته ای قاسم را، خود تعزیه داری
ای یار، بعیاری تو یار ندیدیم
جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم
بردیم ببازار جهان گرامی
غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم
مطلوب کسی نیست بغیر از تو درین راه
وین طرفه که غیر تو طلب کار ندیدیم
از ظلمت و از نور گذشتیم بیک بار
غیر از تو کسی عالم اسرار ندیدیم
بردار تو منصور عجب گفت که: هیهات؟
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
در صومعه و دیر مغان هیچ کسی را
بی یاد تو در خرقه و زنار ندیدیم
خود کشته ای قاسم را، خود تعزیه داری
ای یار، بعیاری تو یار ندیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
جانا، بجز از تو کس نداریم
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند بما: شما چه قومید؟
قومی که ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش برکناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه عشق بی قراریم
گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، بکجا رویم ازین در؟
به زان نبود که جان سپاریم؟
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند بما: شما چه قومید؟
قومی که ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش برکناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه عشق بی قراریم
گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، بکجا رویم ازین در؟
به زان نبود که جان سپاریم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
عمریست که سودای سر زلف تو داریم
دیریست که از نرگس مستت بخماریم
ما آب روانیم و تو دریای حیاتی
جویای توایم، از همه رو رو بتو داریم
چون رو بتو داریم، ز ما روی مگردان
ما بنده روی تو، بگو: رو بکه آریم؟
اعداد شمردیم بسی، جمله یکی بود
چون جمله یکی باشد، ما در چه شماریم؟
بیماری از اندازه برون شد، قدمی نه
تا جان گرانمایه بجانان بسپاریم
گفتم: بکرمهای تو بازآر دلم را
خوش گفت: اگر باز نیاریم نه یاریم
برخاست ز فکر دو جهان خاطر قاسم
واعظ، بنشین، ما سر افسانه نداریم
دیریست که از نرگس مستت بخماریم
ما آب روانیم و تو دریای حیاتی
جویای توایم، از همه رو رو بتو داریم
چون رو بتو داریم، ز ما روی مگردان
ما بنده روی تو، بگو: رو بکه آریم؟
اعداد شمردیم بسی، جمله یکی بود
چون جمله یکی باشد، ما در چه شماریم؟
بیماری از اندازه برون شد، قدمی نه
تا جان گرانمایه بجانان بسپاریم
گفتم: بکرمهای تو بازآر دلم را
خوش گفت: اگر باز نیاریم نه یاریم
برخاست ز فکر دو جهان خاطر قاسم
واعظ، بنشین، ما سر افسانه نداریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
غیر از تو کس دگر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز کوی تو مستقر نداریم
گویند که: عشق عار و عیبست
ما خود بجز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوهای یاریم
والله که سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، که ز خود خبر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز کوی تو مستقر نداریم
گویند که: عشق عار و عیبست
ما خود بجز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوهای یاریم
والله که سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، که ز خود خبر نداریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما در دل و جان آتش سودای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
لب مگز، عشوه مده باز، که ما مستانیم
گرچه مستیم ولی فن ترا می دانیم
چند گویی: ز کجا و چه نامی؟ برگو
بسر خواجه که ما نادره دورانیم
بی تو ماندیم، بتلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هرچه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز که جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ما آتش زد
بس عجب نبود ااگر بی سر و بی سامانیم
با در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون که در دایره نایره عرفانیم
گرچه مستیم ولی فن ترا می دانیم
چند گویی: ز کجا و چه نامی؟ برگو
بسر خواجه که ما نادره دورانیم
بی تو ماندیم، بتلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هرچه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز که جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ما آتش زد
بس عجب نبود ااگر بی سر و بی سامانیم
با در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون که در دایره نایره عرفانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
تو جان و دل مایی، من وصف تو چون گویم؟
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان
آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد
از دولت درد تو رخساره بخون شویم
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان
آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد
از دولت درد تو رخساره بخون شویم