عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب
دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک
دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که رد جولان گهش بوسیده‌ام
دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من
شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود
دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت
شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق
بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون
نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا
که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه می‌دارد
ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن است امشب
کند بدگوئیم با غیر و من بازی دهم خود را
که دیگر دوست در بند فریب دشمن است امشب
در اثنای حدیث درد من آن عارض افزودن
برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب
در آغوش خیالش جان غم فرسوده را با او
حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم
که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی
ز پاس گوشهای چشم آن صید افکن است امشب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب
که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر
مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب
به کف شمشیر و رد سر باده چند اغیار را جوئی
مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب
ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی
اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب
سری کز باده بودی بر سر دوش سرافرازان
به هشیاری من افتاده را در دامنست امشب
سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او
که دل اسرار آن طرف عیار مخزنست امشب
ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما
چه‌ها دربارهٔ من بر زبان دشمن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی
هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب
دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی
که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود
از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود
پیش آن بت همه در رشتهٔ آهست امشب
به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا
کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسله‌ام
فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب
حسن را این همه بر آتش رخسارهٔ او
دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب
می‌رسد یار کشان دامن و در بزم خروش
که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشهٔ چشم
نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا
کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب
میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان
چه‌ها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد
ز گوشه‌ای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را
بده به خسته پیکان خود نوید عیادت
به معبدیست رخ محتشم که می‌کند آنجا
نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را
چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول به حیله بست آن گه
ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او
هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی
که بوی او من میخواره را خراب انداخت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت
چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه
به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب
ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت
رنج را از تن مایل به اجل دور افکند
مژدهٔ پرسش او بس که به دل شور انداخت
ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور
به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
از دل جن و بشر شعلهٔ غیرت سر زد
از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت
کلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق
تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
آن که آیینهٔ صنع از روی نیکوی تو ساخت
همهٔ آیینهٔ رخان را خجل از روی تو ساخت
طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه
آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت
نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش
آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت
بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان
کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت
آسمان حسن گران سنگ تو چون می‌سنجید
مهر پر کوکبه را سنگ ترازوی تو ساخت
مرغ دل با همهٔ بی‌بال و پریها آخر
آشیانی عجب اندر شکن موی تو ساخت
فلک از درد سر آسود که در او عشق
سر پرشور مرا خاک سر کوی تو ساخت
فکر کار دگران کن که فلک کار مرا
به نخستین نگه از نرگس جادوی تو ساخت
دید فرمان تو در خاموشی لعل تو دل
رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوی تو ساخت
وه که هرگه قدمی رنجه به بزمم کردی
پیش دستی صبا بی خودم از بوی تو ساخت
محتشم مرتبهٔ عشق به اعجاز رساند
این که یک مرتبه جا در دل بدخوی تو ساخت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت
غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید
کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت
خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک
آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت
غیر را خواست کند گرم زد آتش در من
هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقیب
که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت
شعلهٔ آتش سودای رقیبم امشب
گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت
محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت
غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت
کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم
که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب می‌آید
که بود از شیرهٔ جانم غذای چشم خون‌خوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را
نمی‌دیدم به حال خویش و می‌دیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی
که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت
که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازه‌ای چندان
که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی
ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را
به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است
این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است
این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست
وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست
این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست
وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست
این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن
آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
این چه غمزه است که چشم تو ز بی‌باکی او
مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست
وای برجان اسیران تو گر دریابند
از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست
محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا
کاین جدائی سبب تفرقهٔ جان و تن است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است
باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز این چه نصب کردن خالست برعذار
باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنین ز اسیران ساده دل
گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است
در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت
وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است
روشن‌ترین غرور و دلیل تکبرش
آن دیر دیر لب به تکلم گشودن است
سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن
بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتی بتر از مرگ محتشم
دور از وصال دلبر خود زنده بودنست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
زخم جفای یار که بر سینه مرهم است
از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک
در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار
خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بی‌اختیار او
در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر
کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریه‌های هجر شکست بنای جان
موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی
شغلی است این که بر همهٔ کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم
باید که سجدهٔ تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست
گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
کنون که خنجر بیداد یار خونریز است
کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز
که یاد کوه‌کنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزده‌ای سرو نوش لب که دگر
سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر
که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق
ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو
خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو
که گاه گاه سخنهای او بانگین است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست
بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون
به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت
ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد
اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص
ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست
فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست
نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر
کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
سرت که گرم می لطف بود دوش امروز
گرانی حرکات خمار از آن پیداست
به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز
خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی
به جانب همه بی‌اختیار از آن پیداست
کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم
که عشوه‌های نهان صد هزار از آن پیداست
ز بی‌قراری زلفت جز این نمی‌گویم
که حال محتشم بی‌قرار از آن پیداست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
با من بدی امروز زاطوار تو پیداست
بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت
این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
آن نکته سربسته که مستی است بیانش
ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
از خون یکی کرده‌ای امروز صبوحی
از سرخوشی نرگس خون‌خوار تو پیداست
ساغر زده می‌آئی و کیفیت مستی
از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
داری سر آزار که تهدید نهانی
از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
دزدیده بهم بر زده‌ای خاطر جمعی
از درهمی طره طرار تو پیداست
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو
رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
گوی میدان محبت سر اهل نظر است
گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز
چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان
که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی
که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر
که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند
این چو فرخنده قران‌های سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان
بر سر محتشم کز همه مشتاق‌تر است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است
ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی
چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است
مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار
که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو
شکار پیشه‌تر اندر شکار بسیار است
به حد خویش کن ای دل سخن که چون تو شکار
فتاده در ره آن شهسوار بسیار است
بناز بار تمنای او بکش که هنوز
به زیر بار غمش بردبار بسیار است
صبا به لطف برانگیز گردی از ره دوست
که دیده‌ها به ره انتظار بسیار است
بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز
که در رهت دل امیدوار بسیار است
هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری
بخوان حسن تو را ریزه‌خوار بسیار است
به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید
که گلستان تو را نوبهار بسیار است
برون منه قدم از راه دلبری که هنوز
چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است