عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گر دل برفت، مسکن جانها بکوی تست
گر عقل رفت، جرعه ما در سبوی تست
در جان ما ز بحر صفا شبنمی نماند
ما خوشدلیم کآب سعادت بجوی تست
تا دل جمال روی ترا دید لایزال
در فکر خود نماند، چو در فکر روی تست
عمری بآرزوی تو گرد جهان بگشت
تا هست و بود و باشد در جستجوی تست
آشفته گشت و خرقه بصد پاره چاک زد
جانرا گناه نیست، که جان مست روی تست
گفتی: فنا شو از خود و یکدم بما نگر
ای آرزوی دیده، مرا آرزوی تست
قاسم شراب جمله خم خانه ها کشید
محتاج قطره ایست که اندر کدوی تست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جاودان، هرکه ترا دید بعالم شادست
عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست
دل درین قاعده دهر نبندد عاشق
زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست
همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم
شادم از عشق، که این قاعده ای معتادست
همگی روی ترا مقصد اقصی دانم
زهد و تقوی و ریاضت صفت زهادست
ملک آفاق بپیمودم و غایت دیدم
هرچه جز ذکر تو بودست بعالم بادست
عشق گویند: بهر حال حدیثیست صحیح
عقل گویند: ولیکن خبر آحادست
خسرو از صحبت شیرین بمرادی برسید
این همه جور و جفا بر جگر فرهادست
دایما جور و جفا بر دل مسکین کردی
گر فراموش کنم جمله، همینم یادست
قاسمی را ز تو پرسند: کجا شد؟ برگو
که: درین گوشه این دیر خراب آبادست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شفای جان مرا چیست کز من آزردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
بگو به فاضل عالی جناب، مفتی شهر
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست
عظم مست و خرابم، ندانم ای ساقی
که جام باده ی من جنس صاف یا دردست؟
ز ابر علم تقلید برف میبارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست
به جان و دل نفسش را قبول باید کرد
کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست
بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
که جان و دل ببلاهای عشق پروردست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل چه دیدست که دیوانه ی آن یار شدست
جان چه نوشید که پیمانه ی اسرار شدست
فتنه و شور قیامت ز روانها برخاست
مگر از خلوت جان جانب بازار شدست؟
این همه نعره و فریاد و فغان دانی چیست؟
دوست خود را ز پس پرده خریدار شدست
من چه گویم که چه افتاد دلم را که مدام
کعبه بگذاشته و جانب خمار شدست
چه فتادست و چه بوده است و ندانم که چه شد؟
خرقه ی خلوت ما حلقه ی زنار شدست
صفت عشق تو گفتیم، دل آشفته بماند
کوه صد پاره شد و سنگ با قرار شدست
به دل قاسمی آیا که ببینی جاوید
شکر ارزان شده و قند به خروار شدست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هلاک عاشقان در انتظارست
حیات صادقان با روی یارست
کسی کو نزد جانان تحفه جان برد
هنوز از روی جانان شرمسارست
خرامان میرود آن شاه خوبان
سرش مستست و چشمش در خمارست
بکلی جان و دلها صید کردست
که میر عاشقان میر شکارست
رخش اندر میان جعد گیسو
چو رومی در میان زنگبارست
بیا، یک دم بحال من نظر کن
دلم پرخون و چشمم اشکبارست
بکن چندان که خواهی جور بر من
که جان مرد عاشق بردبارست
بیا، با عاشقی دستی برافشان
که شادی در میان، غم برکنارست
نظر بر روی جانان دار، قاسم
که دارالملک عالم بی مدارست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دلم از غصه هجران تو اندر شورست
ذوق جان دارد و خوش در طلب مسرورست
تو حبیبی و یقین با دل و جان نزدیکی
آن رقیبست که از جمله دلها دورست
عاشق تست، اگر خسرو، اگر شیرینست
بنده تست، اگر سنجر، اگر فغفورست
عشق نزدیک تر از ماست بما، می داند
این حدیثیست که در هر دو جهان مشهورست
من اگر مستم، اگر نعره زنم، باکی نیست
عشقم اندر نظر و موسی جان بر طورست
دو جهان نور شد و نور شدم سر تا پا
هرکه خود نور شود هر دو جهانش نورست
نظری از تو اگر بر دل قاسم آید
قاسم سوخته هم ناظر و هم منظورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر دیر سومنات بود، گر صوامعست
هر جا که هست لمعه روی تو لامعست
ذرات کاینات، که آیات حسن تست
مجموع در صحیفه انسان جامعست
وصف جمال تست غزلهای بلبلان
مستی است زین سماع کسیرا که سامعست
هر ذره ناطقست باوصاف آن جمال
ذکر جمیل تست که ورد مجامعست
پرشد کنار و دامنم از در شاهوار
از بحر دل،که از صدف چشم دامعست
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفکند
هجران جان گداز، که تلخست و قامعست
قاسم وصال خواهد و مرگ رقیب نیز
یا رب، تو عالمی که فقیرست و طامعست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
جگرم گرم و دل خسته ندیم ندمست
لطف فرما و کرم کن، که مقام کرمست
ما که آشفته و رندان و گنه کارانیم
عفوک لله، که لطف تو بعالم علمست
ساقیا، لطف کن و باده بهرکس برسان
دأب رندانه نگه دار، چه جای ستمست؟
پیش تیغ تو روان جان و سراندر بازیم
هرکه شد کشته شمشیر غمت محترمست
لطف کن، یکقدم از هستی خود بیرون نه
از تو تا حضرت محبوب قدم یک قدمست
دم آن دوست مرا زنده جاویدان کرد
دل و جانها همه حیران شده کین دم چه دمست؟
قاسم ار شیوه تحقیق عیان میگوید
هرکه او عشق نورزید بعالم عدمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن ماه دل افروز، که محبوب جهانست
با تست، ولی در پس صد پرده نهانست
خواهم صفتی گویم از آن زلف معنبر
دل در خفقانست و زبان در ذوبانست
در کوچه مایار گرامی گذری کرد
جانها نگران، جامه دران نعره زنانست
هرگز بتجلی الهی نبرد پی
بیچاره دل آن که رهین حدثانست
آن خواجه ما هیچ ندانست، چه حاصل
گر شاه نشین آمد، اگر شاه نشانست؟
از جام وصال تو بهرکس که رسد می
چه جای فریدون؟ که سلیمان زمانست
قاسم بثنای تو غزل خوان و فصیحست
هرچند فصیحست ولی کل لسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ساقی جان بخش، که در جام تو جانست
پر کن قدح باده، که دل در خفقانست
آن سرو روان رفت بهر جای که دل داشت
جان و دل ما در پی آن سرو روانست
آن شاه دل افروز، که سرمایه حسنست
هرجا که روان شد دل و جانها نگرانست
دلها همه گلشن شد و جانها همه روشن
آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟
دل خواست که با عشق برآید بتجلد
هرچند که کوشید، ولیکن نتوانست
جام دل ما را بشکست آن مه روشن
گر جام شکسته است، ولی دوست همانست
ساقی، بده آن جام وز شفقت نظری کن
قاسم گذرانست و جهان در گذرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
درد تو، که سرمایه ملک دو جهانست
المنة لله که مرا بر دل و جانست
شهری همه بر آتش عشق تو کبابند
من نیز برآنم که همه شهر برآنست
در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست
هرجان که جوی قیمت خود دید گرانست
یک لمعه ز رخسار تو در خانه کعبه است
یک تار سر زلف تو در دیر مغانست
زآن روست که آنجا همه لبیک و نفیرست
زین موست که اینجا همه فریاد و فغانست
گفتم که: بهرحال و بهروجه که دیدم
چون ماه شب چارده روی تو عیانست
یک غمزه زد از ناز، بمن گفت که: قاسم
آنجا که عیانست چه حاجت ببیانست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دلم از زلف تو آشفته و سرگردانست
جان بدیدار تو شادست ولی حیرانست
عشق دریای محیطست، بتحقیق بدان
جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست
با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن
هرکجا اوست، مرا جنت جاویدانست
غافل از دوست مباشید و بغفلت مروید
در نهان خانه وحدت قمری پنهانست
پیش مستان طریقت سخنی می گویید
هرکه او منکر عشقست یقین شیطانست
عاشقست این دل شوریده من، درمان چیست؟
بس عجب نبود اگر بی سر و بی سامانست
قاسم ار جامه درید از غم او باکی نیست
نعره و جامه دریدن صفت مستانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مرا پیوند او پیوند جانست
دریغست آن جمال از ما نهانست
نگوییم جان ما تنها چه باشد؟
نه تنها جان، که او خود جان جانانست
ز امید وصال یار مستان
همه ره کاروان در کاروانست
بیا، گر عاشقی، تا باز بینی
دلم را، کآسمان لامکانست
عجایب دولتی دارم، که دایم
دلم با دوست سر بر آستانت
دلم را برد و جان می خواهد از من
یقینست این که سری در میانست
مرا تنها مبین در راه توحید
دل قاسم جهان اندر جهانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرا چون عاشقی دارالامانست
دلم با دوست سر بر آستانت
ز «سبحان الذی اسری » بمقصود
همه ره کاروان در کاروانست
همه گم کرده اند این راه، اما
چو وابینی همه با همگنانست
چو می داند بجانش دوست دارم
ازین هم نیز با ما سرگرانست
مگر، ای ساربان، محمل روان شد؟
جرسها را فغان اندر فغانست
کلید گنج معنی را بدست آر
وگرنه گنج عرفان جاودانست
دلت از یاد حق چیزی ندانست
همه میل دلت با چینه دانست
اگر رومی رومی در حقیقت
چرا میل دلت با زنگیانست؟
نیارامد دل قاسم بجز دوست
درین احوال سری درمیانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا هوای تو اندر میانه جانست
مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟
اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد
هزار جور و ملامت کشیدن آسانست
سعادت سر کویت بوصف ناید راست
اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست
اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟
بپیش دیده عارف جهان گلستانست
اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان
که غیر عشق خدا جمله مکر و افسانست
شبی بخلوت عشاق خوش درآ و ببین
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دلت بآتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش
که هرچه دوست کند حاکمست و سلطانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آفتابیست جمالت که جهان پرتو اوست
همه را از همه رو روی بدان روی نکوست
تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم
همه شب ذکر دلم تا بسحر یا من هوست
بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه
هر که دیدار ترا دید نگنجد در پوست
تنم از درد بجان آمد و دل حیران شد
ساقیا باده بپیما که همه جا همه اوست
گر ترا دیده تحقیق خدا بین باشد
گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست
هرکجا عربده دایم و قایم بینی
بیقین دان که همو عربده و عربده جوست
قاسمی، رو بخدا آر و رقیبان بگذار
دشمنانند بهم تا نرسد دوست بدوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
برآمد آفتاب طلعت دوست
که ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، که آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
که عالم لمعه ای زان روی نیکوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
که شور عاشقان از ناله اوست
اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست
وگر ملا نباشد مست، قوقوست
بکوی عاشقی کمتر گذر کن
که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست
تو هر جوری که خواهی کرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ کوکوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده کن در حضرت دوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بیار جان طلب کار را بحضرت دوست
ببین که با همه ذرات کون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود کند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یک جرعه ای تمام بود
بیار رطل محبت، چه جای جام و سبوست؟
بوصل ما چو رسیدی تو شاد و خرم باش
جهان و جان بعوض ده، که دولت نیکوست
رقیب گفت که: از یار می کنم شکوه
رقیب قصه غلط کرد، ماجری با اوست
ز پا فتاده ام، ای یار، یک نظر فرما
مرا ز جود تو، ای دوست، اینقدر مرجوست
بطعنه گفت که: قاسم ز عشق توبه کند
طریق توبه ز عاشق رسم نانیکوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو
بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست
با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده جوست
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟
جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت
نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست
ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق
مرا که جامه بصد پاره شد چه جای رفوست؟
بوقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو
که: می رود بعلی رغم خصم، دوست بدوست