عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
خنده چون زان غنچه مستور می گردد بلند
از جگرگاه بدخشان شور می گردد بلند
دیگران را سرمه شب گرچه مهر خامشی است
ناله ما در شب دیجور می گردد بلند
دور گردان را به دریا رهنمایی می کند
دست ما گاهی اگر از دور می گردد بلند
بهر عبرت مردم آزاران عالم را بس است
آتشی کز خانه زنبور می گردد بلند
هست تا آیینه ای روشن درین عبرت سرا
از سر خاک سکندر نور می گردد بلند
عشق شورانگیز در هر جا نمک پاشی کند
از دل صد پاره ما شور می گردد بلند
اختیاری نیست در گفتار حق حلاج را
ناله زین پشت کمان بی زور می گردد بلند
کاسه چوبین گدارا ناله افسوس نیست
این صدا از کاسه فغفور می گردد بلند
شعله آواز بلبل می شود صائب خموش
ناله ما گر به این دستور می گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
سالکان خودنما قطع بیابان می کنند
و اصلان چون آسمان در خویش جولان می کنند
گوشه عزلت گلستان است بر ارباب فقر
شیر مردان در قفس عیش نیستان می کنند
سنگ طفلان است باغ دلگشا دیوانه را
پسته ما را به زخم سنگ خندان می کنند
طاق ابرویی که من دیدم ازین سنگین دلان
قبله را در گوشه گیری طاق نسیان می کنند
قسمت ما سینه چاک و دل صدپاره است
از همان گلبن که مردم گل به دامان می کنند
جلوه رنگین ندارد عاقبت، هشیار باش
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
گر چنین صائب به شور آیند ارباب سخن
شور محشر را حصاری در نمکدان می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود
مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود
شیشه می نیم هوشی داشت از همصحبتان
روی مجلس در نقاب بیخودی مستور بود
لاله رویان را دل ما تشنه نظاره ساخت
آب این سرچشمه آیینه گویا شور بود
قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت
داشتیم آسایشی تا منزل ما دور بود
خاطر روشن در فردوس بر رویم گشود
قحط یوسف بود تا آیینه ام بی نور بود
آنچه ما چشم از حباب آب حیوان داشتیم
در حجاب پرده زنبوری انگور بود
آب لعل او زخط شد تیره، ورنه پیش ازین
صافی این شهد، شمع خانه زنبور بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
مفلس از بزم شراب ما توانگر می رود
ابر اینجا تا کمر در آب گوهر می رود
چشم ما در حشر خواهد داد شکر خواب داد
تلخی بادام ما از شور محشر می رود
عشق را با صبر و طاقت جمع کردن مشکل است
کشتی طوفانی ما خوش بلنگر می رود
تا گشودی چاک پیراهن، ز دست انداز رشک
چاک در پیراهن یوسف سراسر می رود
نیستم ممنون مرغ نامه بر یک رشته تاب
نامه من بال بر بال کبوتر می رود
در شبستانی که ما رنگ محبت ریختیم
شمع بیتابانه از دنبال صرصر می رود
معنی پیچیده صائب در زمان ما نماند
برق تیغ ما به خون زلف جوهر می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
هر کجا حرف شراب ارغوانی می رود
از دهان خضر آب زندگانی می رود
ناامیدی می دواند موسی ما را به طور
دیگ شوق ما بسر از لن ترانی می رود
هیچ کس از کاروان شوق در دنبال نیست
آتش اینجا پیش پیش کاروانی می رود
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر من
چون ترا می بینم از خونم روانی می رود
کعبه چون بر تن لباس شبروان پوشیده است؟
گر نه شبها بر سر کویش نهانی می رود
صائب ازدل می رود بیرون خیال وصل او
گر ز خاطر یاد ایام جوانی می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
هر دلی کز عشق گوهر آب شد، گوهر شود
هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود
گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا
قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود
ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس
چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود
راستی دامان جمعیت به دست آوردن است
رشته چون هموار شد شیرازه گوهر شود
جلوه سرو لب کوثر کند مژگان او
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران
رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود
دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد
ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود
می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار
تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود
در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟
نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰
زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
عشق فارغبالم از اندیشه دنیا نمود
وقت آن کس خوش که شغل عشق را پیدا نمود
حسن شوخ از پرده پوشی می شود بی پرده تر
دختر رز خویش را در چادر مینا نمود
سر بسر چشم غزالان چشم قربانی شده است
محمل لیلی مگر جولان درین صحرا نمود؟
حسن بالادست را مشاطه ای چون عشق نیست
تنگی آغوش قمری سرو را رعنا نمود
مهربان شد آسمان از چرب نرمیهای من
نخل مومین ریشه محکم در دل خارا نمود
خاک نیلی می شود از سایه دیوانه ام
بس که سنگ کودکان در پیکر من جا نمود
برده است از کار دستم را جدایی، ورنه من
می توانستم شکایت نامه ها انشا نمود
آشنا سوزست برق گوهر نایاب عشق
برنیاید هر که غواصی درین دریا نمود
از سبک مغزی است سودای اقامت در جهان
کوه نتوانست پا قایم درین صحرا نمود
تازه شد از سوده الماس داغ کهنه ام
این جواهر سرمه صائب چشم من بینا نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
راز ما را ناله شبگیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد
نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد
شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد
دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد
می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
خواری از اغیار بهر یار می باید کشید
ناز خورشید از در و دیوار می باید کشید
از زمین شور، آب تلخ می آید برون
بی دماغان را زخود آزار می باید کشید
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین
از نسیم صبح بوی یار می باید کشید
یا چو مردان گام می باید زدن در راه عشق
یا ز پای رهنوردان خار می باید کشید
روزگاری شد که خون بلبلان افسرده است
ناله گرمی درین گلزار می باید کشید
به زهمواری سلاحی نیست در الزام خصم
با نمد دندان ز کام مار می باید کشید
روی تلخ بحر را گوهر تلافی می کند
تلخی از معشوق شیرین کار می باید کشید
جان ز سنگ و دل ز آهن کن که با نازکدلی
زحمت خار از گل بی خار می باید کشید
هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست
پرده ای از اشک بر رخسار می باید کشید
بوی گل را می کند افزون هجوم برگ گل
پرده کمتر بر رخ اسرار می باید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار
برگ می باید فشاند و بار می باید کشید
هر که را صائب متاع یوسفی دربار هست
از هجوم مشتری آزار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
سرکشی از زلف آن خودکام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
غنی فیض از دل شب چون فقیران در نمی یابد
زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد
برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل
کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد
بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را
که غیر از گوشه دل، گوشه دیگر نمی یابد
گهی در حلقه تسبیح و گه در قید زنارم
کسی از رشته سر در گم من سر نمی یابد
سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟
که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد
زسایل می گشاید غنچه امید همت را
نخندد شیشه سربسته تا ساغر نمی یابد
گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا
نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد
مجو سر رشته آسایش از دنیای پروحشت
که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد
نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را
که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد
به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی
زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۰
مرا آه سحر گرد از دل دیوانه می روبد
که جزبال سمندر گرداز آتشخانه می روبد؟
منم پروانه شمعی که شمع بزم جایش را
زدلسوزی به جاروب پر پروانه می روبد
مرا بر می پرستی رشک می آید که از مستی
به دستار پریشان ساحت میخانه می روبد
به امیدی دل صد چاک را در زلف او بستم
همان گرد عبیر از طره او شانه می روبد
چه گردم گرد این سنگین دلان بهر گشاد دل؟
چو آخر آسیا گرد از دل این دانه می روبد
مرا با آتشین رویی سر و کارست کز بستر
به جای برگ گل بال و پر پروانه می روبد
چنان شد عام در دوران چشمش وسعت مشرب
که با سجاده زاهد ساحت میخانه می روبد
نلرزم چون به آه سرد خود چون صبحدم صائب؟
که گاهی از دلم گردی درین غمخانه می روبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
ز خط آیینه روی که جوهردار می گردد؟
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
دل من بیقرار از شعله آواز می گردد
سپند من ازین آتش سبک پرواز می گردد
زدست رد نتابد رو طلبکار قبول حق
که موج از سیلی ساحل به دریا باز می گردد
دل ما را نوای مطربان در وجد می آرد
کباب ما به بال شعله آواز می گردد
ورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد
که انجام محبت خوشتر از آغاز می گردد
به دست آرزو هر کس دهد مجموعه دل را
چو اوراق خزان بازیچه پرواز می گردد
غبار تن نگیرد دامن دلهای قدسی را
قفس بر مرغ وحشی شهپر پرواز می گردد
صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را
که پنهان جوهر آیینه از پرداز می گردد
حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم
که مرغ زیرک آخر قسمت شهباز می گردد
درافشای محبت نیست جرمی عشقبازان را
صدف آب از فروغ گوهر این راز می گردد
زباغ افزون گل از منع تماشا می توان چیدن
تماشایی عبث محروم ازین در باز می گردد
به اندک روزگاری می گشاید شهپر شهرت
به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
کدام آیینه رو احرام این میخانه می بندد؟
که می آیینه بر پیشانی پیمانه می بندد
که امشب می شود از شرمگینان میهمان من؟
که دود آه، چشم روزن کاشانه می بندد
خرابات مغان خوش خاک عاشق پروری دارد
که شمع آنجا کمر در خدمت پروانه می بندد
زصندل جبهه ما در بغل پروانگی دارد
بر همن کی به روی ما در بتخانه می بندد؟
زسنگ کودکان دل بر گرفتن سختیی دارد
وگرنه راه صحرا را که بر دیوانه می بندد؟
زمژگان سیل می بارد دل الفت سرشت من
اگر گرد خرابی رختم از ویرانه می بندد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب خوشه ما دانه می بندد؟
چنان بیگانه است از آشنایی مشرب صائب
که در بر آشنا چون مردم بیگانه می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد
کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد
چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد
که فرهاد اهتمام کارفرما برنمی دارد
درین وادی مرا بر رهنوردی رشک می آید
که تا خاری نیارد در نظر پا بر نمی دارد
کسی کان قامت بی سایه را دیده است در جولان
زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارد
به دشمن هر که یکرنگ است دل را تیره می سازد
مثال طوطیان آیینه ما برنمی دارد
مگر در پرده دل با خیال او نظر بازم
وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمی دارد
گوارا می شود از جبهه واکرده سختیها
که بار کوه جز دامان صحرا برنمی دارد
زسنگ کودکان شد مومیایی استخوان ما
همان صائب جنون دست از سر ما برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد