عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
خوش آنکه باده ی ناب است مایه ی هوشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
ز تاب گل ز بس افروخت آشیانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
شب چو وصف رخش کنم به رفیق
صبح از مهر می کند تصدیق
همه شب تا به صبح، ای زاهد
می کشی جام می، زهی توفیق
آب لعل است و آتش یاقوت
جوهر عقل را میی چو عقیق
بس که گریان روم به وادی شوق
منزل از من تراست و راه و طریق
عشق را شرط نیست رعنایی
همچو مصحف به خط نستعلیق
بی پیاله مرو سلیم به باغ
گفته اند الرفیق ثم طریق
صبح از مهر می کند تصدیق
همه شب تا به صبح، ای زاهد
می کشی جام می، زهی توفیق
آب لعل است و آتش یاقوت
جوهر عقل را میی چو عقیق
بس که گریان روم به وادی شوق
منزل از من تراست و راه و طریق
عشق را شرط نیست رعنایی
همچو مصحف به خط نستعلیق
بی پیاله مرو سلیم به باغ
گفته اند الرفیق ثم طریق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
از سخن آن به که کس خاموش گردد همچو گل
صدزبان چون جمع شد، یک گوش گردد همچو گل
قسمت دل از وصال او بجز خمیازه نیست
پای تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل
چشم زخمی حسن او در کار دارد، دور نیست
با خس و خاشاک اگر همدوش گردد همچو گل
غیر مشکل گر تواند از منت پوشیده داشت
آتش حسن تو کی خس پوش گردد همچو گل
رشک می آید مرا بر آن که در گلشن سلیم
ساغی بر سر کشد، بیهوش گردد همچو گل
صدزبان چون جمع شد، یک گوش گردد همچو گل
قسمت دل از وصال او بجز خمیازه نیست
پای تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل
چشم زخمی حسن او در کار دارد، دور نیست
با خس و خاشاک اگر همدوش گردد همچو گل
غیر مشکل گر تواند از منت پوشیده داشت
آتش حسن تو کی خس پوش گردد همچو گل
رشک می آید مرا بر آن که در گلشن سلیم
ساغی بر سر کشد، بیهوش گردد همچو گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
در چمن چون گفتگویی از لب او واکنم
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
نیم بلبل که فصل گل به گلشن آشیان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
ما چو مرغان قفس، زمزمه در دل داریم
در پر و بال زدن عادت بسمل داریم
چون جرس، بیضه ی فولاد به فریاد آید
گر ز لب سر زند آن ناله که در دل داریم
عذر ما گرم روان سستی توفیق بس است
در بیابان طلب، همره کامل داریم
دانه ی خرمن ما بیضه ی مور است تمام
دل ما خوش که درین مزرعه حاصل داریم
ما درین بحر نه موج و نه حبابیم سلیم
چشم بر ورطه همیشه، نه به ساحل داریم
در پر و بال زدن عادت بسمل داریم
چون جرس، بیضه ی فولاد به فریاد آید
گر ز لب سر زند آن ناله که در دل داریم
عذر ما گرم روان سستی توفیق بس است
در بیابان طلب، همره کامل داریم
دانه ی خرمن ما بیضه ی مور است تمام
دل ما خوش که درین مزرعه حاصل داریم
ما درین بحر نه موج و نه حبابیم سلیم
چشم بر ورطه همیشه، نه به ساحل داریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
چگونه زمزمه ای در چمن به کام کنم
که موج لاله و گل را خیال دام کنم
خوش آن که غارت مستان شود چمن، تا من
گلی برم به اسیری، پیاله نام کنم!
کجاست تاب تغافل زدن مرا به بتی
که در نماز اگر بینمش، سلام کنم!
به دوست یک سخنم هست و بی سرایت نیست
اگر نصیب شود کاین سخن تمام کنم
وصال دختر رز را نمی کنم پنهان
حلال را ز چه بر خویشتن حرام کنم
گرفته شوق عنانم سلیم و نگذارد
چو آفتاب به یک جا دمی مقام کنم
که موج لاله و گل را خیال دام کنم
خوش آن که غارت مستان شود چمن، تا من
گلی برم به اسیری، پیاله نام کنم!
کجاست تاب تغافل زدن مرا به بتی
که در نماز اگر بینمش، سلام کنم!
به دوست یک سخنم هست و بی سرایت نیست
اگر نصیب شود کاین سخن تمام کنم
وصال دختر رز را نمی کنم پنهان
حلال را ز چه بر خویشتن حرام کنم
گرفته شوق عنانم سلیم و نگذارد
چو آفتاب به یک جا دمی مقام کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
به افسون محبت دست آتش را به مو بندم
چو غنچه بر گل کاغذ، طلسم رنگ و بو بندم
گرفتم سهل کار عشق را، بر من جهان خندد
که می خواهم ره سیلاب را چون آب جو بندم
سخن ها از زبان من به آن بی باک می گویند
شوم خاموش و بر احباب راه گفتگو بندم
کمر در خدمت بت خود مرا از کار افتاده ست
مگر زنار خود را همچو قمری بر گلو بندم
سلیم امشب ز مستی دل اناالحق می زند دیگر
نشد ممکن که بتوانم دهان این سبو بندم
چو غنچه بر گل کاغذ، طلسم رنگ و بو بندم
گرفتم سهل کار عشق را، بر من جهان خندد
که می خواهم ره سیلاب را چون آب جو بندم
سخن ها از زبان من به آن بی باک می گویند
شوم خاموش و بر احباب راه گفتگو بندم
کمر در خدمت بت خود مرا از کار افتاده ست
مگر زنار خود را همچو قمری بر گلو بندم
سلیم امشب ز مستی دل اناالحق می زند دیگر
نشد ممکن که بتوانم دهان این سبو بندم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
به دیده چند ز نقش تو گل بر آب زنم
چو می به یاد لبت موج اضطراب زنم
به سایه اش نروم، ابر اگر هما گردد
به یاد روی تو ساغر در آفتاب زنم
فریب خورده ی طوفان شوقم و خواهم
سفینه ای که ازو موج انتخاب زنم!
خرابه بسته چو گردد، نشان معموری ست
عبث چرا به در دیده قفل خواب زنم
سلیم بس که چو گل پاکدامن آمده ام
چو موج، خنده ی تردامنی بر آب زنم
چو می به یاد لبت موج اضطراب زنم
به سایه اش نروم، ابر اگر هما گردد
به یاد روی تو ساغر در آفتاب زنم
فریب خورده ی طوفان شوقم و خواهم
سفینه ای که ازو موج انتخاب زنم!
خرابه بسته چو گردد، نشان معموری ست
عبث چرا به در دیده قفل خواب زنم
سلیم بس که چو گل پاکدامن آمده ام
چو موج، خنده ی تردامنی بر آب زنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
منم که با می و مطرب همیشه در جنگم
چو شمع می دهد از حال من خبر، رنگم
ز باغ، خنده ی گل کبک را به کوه جهاند
مرا چو غنچه ندانم چه شد که دلتنگم
به فیض بخشی ره بین، که می کشد از دور
به چشم سرمه، سیاهی میل فرسنگم
به یک پیاله رخم لاله گون شود، گویی
به دست ساقی بزم است چون حنا، رنگم
چو عندلیب حقیرم مبین سلیم که من
اگرچه مرغ ضعیفم، ولی خوش آهنگم
چو شمع می دهد از حال من خبر، رنگم
ز باغ، خنده ی گل کبک را به کوه جهاند
مرا چو غنچه ندانم چه شد که دلتنگم
به فیض بخشی ره بین، که می کشد از دور
به چشم سرمه، سیاهی میل فرسنگم
به یک پیاله رخم لاله گون شود، گویی
به دست ساقی بزم است چون حنا، رنگم
چو عندلیب حقیرم مبین سلیم که من
اگرچه مرغ ضعیفم، ولی خوش آهنگم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما چشم به لطف جم و کاوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
فصل گل شد، ناله ی عیشی ز بلبل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
چمن ز لاله برافروخت شمع زیبایی
شکفت غنچه ی نظاره ی تماشایی
فغان که ساقی ما در بغل دلی دارد
چو شیشه نازک و همچون پیاله هرجایی
ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خویش
چو سایه دور فکنده لباس رعنایی
ز چشم تر، که درین باغ آستین برداشت؟
که شد سفینه ی گل چون حباب، دریایی
به آشنایی دیوانگان عشق، سلیم
شدند شهرروان آهوان صحرایی
شکفت غنچه ی نظاره ی تماشایی
فغان که ساقی ما در بغل دلی دارد
چو شیشه نازک و همچون پیاله هرجایی
ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خویش
چو سایه دور فکنده لباس رعنایی
ز چشم تر، که درین باغ آستین برداشت؟
که شد سفینه ی گل چون حباب، دریایی
به آشنایی دیوانگان عشق، سلیم
شدند شهرروان آهوان صحرایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸