عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۴ - زخم عشق
همچو من، سوخته جانی به همه عالم نیست
می توان گفت که در جنس بنی آدم نیست
دوش رفتم به خرابات ندادند رهم
کاین مکان، جای تو و مثل تو نامحرم نیست
عشق در عالم معنی ست نهالی شاداب
خوش نهالی ست و لیکن ثمرش جز غم نیست
من از آن روز که جامی زدم از بادهٔ عشق
راست گویم که از آن روز، دلم خرم نیست
زخم شمشیر بود چاره پذیر از مرهم
زخم عشق است که او را به جهان مرهم نیست
هیچ کس را نشود شادی پیوسته نصیب
شادیی نیست که دنبال سرش، ماتم نیست
عالم عشق، بود دورتر از عالم عقل
عاقلان را خبر از لذت آن عالم نیست
مردهٔ زنده دل است آنکه بمیرد در عشق
زندگان را خبر از عشق مسیحا دم نیست
در ره سیل، مزن خیمه به غفلت «ترکی»
با خبر باش که بنیاد عمل محکم نیست
می توان گفت که در جنس بنی آدم نیست
دوش رفتم به خرابات ندادند رهم
کاین مکان، جای تو و مثل تو نامحرم نیست
عشق در عالم معنی ست نهالی شاداب
خوش نهالی ست و لیکن ثمرش جز غم نیست
من از آن روز که جامی زدم از بادهٔ عشق
راست گویم که از آن روز، دلم خرم نیست
زخم شمشیر بود چاره پذیر از مرهم
زخم عشق است که او را به جهان مرهم نیست
هیچ کس را نشود شادی پیوسته نصیب
شادیی نیست که دنبال سرش، ماتم نیست
عالم عشق، بود دورتر از عالم عقل
عاقلان را خبر از لذت آن عالم نیست
مردهٔ زنده دل است آنکه بمیرد در عشق
زندگان را خبر از عشق مسیحا دم نیست
در ره سیل، مزن خیمه به غفلت «ترکی»
با خبر باش که بنیاد عمل محکم نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۵ - دیدهٔ دریایی
ساقی چه میی بود که در ساغر من ریخت
کآتش ز یکی جام، ز پا تا سر من ریخت
این می چه میی بود که از خوردن این می
چون قطرهٔ باران، عرق از پیکر من ریخت
بی شک می عشق است و همین است و جز این نیست
این می که به پیمانهٔ من دلبر من ریخت
خون من درویش تهی دست حلالش
گر خون من آن دلبر سیمین بر من ریخت
تیری ز کمان خانهٔ ابروش رها کرد
خونی که نبود از بدن لاغر من ریخت
درج گهرش دیدم و یاقوت لبش را
از دیدهٔ دریایی من، گوهر من ریخت
من مرغ خوش الحانم و، از سنگ حوادث
افسوس و صد افسوس که بال و پر من ریخت
«ترکی» به کفم دفتر اشعار فروشست
سیلاب سرشکی که ز چشم تر من ریخت
کآتش ز یکی جام، ز پا تا سر من ریخت
این می چه میی بود که از خوردن این می
چون قطرهٔ باران، عرق از پیکر من ریخت
بی شک می عشق است و همین است و جز این نیست
این می که به پیمانهٔ من دلبر من ریخت
خون من درویش تهی دست حلالش
گر خون من آن دلبر سیمین بر من ریخت
تیری ز کمان خانهٔ ابروش رها کرد
خونی که نبود از بدن لاغر من ریخت
درج گهرش دیدم و یاقوت لبش را
از دیدهٔ دریایی من، گوهر من ریخت
من مرغ خوش الحانم و، از سنگ حوادث
افسوس و صد افسوس که بال و پر من ریخت
«ترکی» به کفم دفتر اشعار فروشست
سیلاب سرشکی که ز چشم تر من ریخت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۹ - زلف گره گیر
باز دیوانه شدم من، غل و زنجیر کجاست؟
دلبری را که بود زلف گره گیر کجاست؟
من خرابم ز غم یار، حریفان مددی
ساقی میکده با داروی تعمیر کجاست؟
دلبرم مست و خراب است و، به کف شمشیرش
تن مجروح مرا طاقت شمشیر کجاست؟
در دلم هست که از دوست، نمایم گله ای
چون نشینم ببرش قوهٔ تقریر کجاست؟
عهد کردم که دگر، دل نسپارم به کسی
خوب عهدی ست ولی چاره تقدیر کجاست؟
خواهم ار شعر نویسم گخ و گاهی «ترکی»
بسکه افسرده دلم، حالت تحریر کجاست؟
دلبری را که بود زلف گره گیر کجاست؟
من خرابم ز غم یار، حریفان مددی
ساقی میکده با داروی تعمیر کجاست؟
دلبرم مست و خراب است و، به کف شمشیرش
تن مجروح مرا طاقت شمشیر کجاست؟
در دلم هست که از دوست، نمایم گله ای
چون نشینم ببرش قوهٔ تقریر کجاست؟
عهد کردم که دگر، دل نسپارم به کسی
خوب عهدی ست ولی چاره تقدیر کجاست؟
خواهم ار شعر نویسم گخ و گاهی «ترکی»
بسکه افسرده دلم، حالت تحریر کجاست؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۷ - نشان عاشقی
هوای عشق خوبانم برون از سر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۹ - باد صبا
خوش والدی که چون تویی او را ولد بود
بر والدی چنین، همه کس را حسد بود
هر والدی که می نگری هست با ولد
بر هر ولد، نه خوبی این خط و خد بود
چون تو ولد به خانهٔ هر والدی که هست
او را ز میوه های بهشتی رسد بود
رخ ماه آسمان و، قدت سرو بوستان
بوی سیاه موی تو خوشتر زند بود
بر ماه آسمان، نه چنین لطف و دلبری ست
بر سرو بوستان، نه چنین حسن قد بود
حسن تو را به حسن نکویان، چه نسبت است
بسیار فرق ها ز صنم تا صمد بود
دامان و حبیب باد صبا پر ز عنبر است
او را مگر به زلف تو داد و ستد بود
هر کس که نیست در سر او شور عشق تو
انسان ندانمش که کم از دیو و دد بود
بنیاد سد، ز جای کند سیل اشک من
گر در رهش ز آهن و پولاد سد بود
روزی برای تجربه از من به خواه، جان
تا بنگری محبت من، تا چه حد بود
دوری نمودن تو ز«ترکی» پری رخا!
مانا حدیث دوری جان، از جسد بود
بر والدی چنین، همه کس را حسد بود
هر والدی که می نگری هست با ولد
بر هر ولد، نه خوبی این خط و خد بود
چون تو ولد به خانهٔ هر والدی که هست
او را ز میوه های بهشتی رسد بود
رخ ماه آسمان و، قدت سرو بوستان
بوی سیاه موی تو خوشتر زند بود
بر ماه آسمان، نه چنین لطف و دلبری ست
بر سرو بوستان، نه چنین حسن قد بود
حسن تو را به حسن نکویان، چه نسبت است
بسیار فرق ها ز صنم تا صمد بود
دامان و حبیب باد صبا پر ز عنبر است
او را مگر به زلف تو داد و ستد بود
هر کس که نیست در سر او شور عشق تو
انسان ندانمش که کم از دیو و دد بود
بنیاد سد، ز جای کند سیل اشک من
گر در رهش ز آهن و پولاد سد بود
روزی برای تجربه از من به خواه، جان
تا بنگری محبت من، تا چه حد بود
دوری نمودن تو ز«ترکی» پری رخا!
مانا حدیث دوری جان، از جسد بود
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۱ - محرم راز
راز عشق تو با که گویم باز
که مرا جز تو نیست محرم راز
از تو گر جمله ناز هست و عتاب
نیست از من، به غیر عجز و نیاز
ای که بر رخش عزتی تو سوار!
از بر ما بر این شتاب متاز
چند دایم به خویش پردازی
چند روزی به حال ما پرداز
جان فدا سازمت به شکرانه
که ببینم به کام خویشت باز
هر چه روزم به هجر رفت به شام
عمر کوته شد و امید دراز
دست از دامنت رها نکنم
گر کنی صد هزار عشوه و ناز
این جفاها که می کنی تو به من
نکند با کبوتری، شهباز
بخت آخر، نصیب «ترکی» کرد
یار دشمن نواز و دوست گداز
که مرا جز تو نیست محرم راز
از تو گر جمله ناز هست و عتاب
نیست از من، به غیر عجز و نیاز
ای که بر رخش عزتی تو سوار!
از بر ما بر این شتاب متاز
چند دایم به خویش پردازی
چند روزی به حال ما پرداز
جان فدا سازمت به شکرانه
که ببینم به کام خویشت باز
هر چه روزم به هجر رفت به شام
عمر کوته شد و امید دراز
دست از دامنت رها نکنم
گر کنی صد هزار عشوه و ناز
این جفاها که می کنی تو به من
نکند با کبوتری، شهباز
بخت آخر، نصیب «ترکی» کرد
یار دشمن نواز و دوست گداز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۹ - راه عاشقی
تا به گرد رخ تو سر زد خط
راست گویم فتاده ام به غلط
که خط است این به گرد عارض تو
یا به مه ریخته ز مشک نقط
از فراق تو روز و شب باشد
اشک جاری ز دیده ام چون شط
غم به گردم چو حلقهٔ پرگار
من چو مرکز فتاده ام به وسط
می کشم ناله از جگر شب و روز
از فراق رخ تو چون بربط
من به بحر محبتت جانا!
می خورم غوطه روز و شب چون بط
با جمال تو عشق من واجب
وز رقیب تو اجتناب احوط
«ترکیا» هر کسی رهی دارد
راه من، راه عاشقی ست فقط
راست گویم فتاده ام به غلط
که خط است این به گرد عارض تو
یا به مه ریخته ز مشک نقط
از فراق تو روز و شب باشد
اشک جاری ز دیده ام چون شط
غم به گردم چو حلقهٔ پرگار
من چو مرکز فتاده ام به وسط
می کشم ناله از جگر شب و روز
از فراق رخ تو چون بربط
من به بحر محبتت جانا!
می خورم غوطه روز و شب چون بط
با جمال تو عشق من واجب
وز رقیب تو اجتناب احوط
«ترکیا» هر کسی رهی دارد
راه من، راه عاشقی ست فقط
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۵ - سودای عشق
آفرین بر نام روح افزای عشق
جان فدای آنکه شد دارای عشق
یک تجلی کرد عشق و در جهان
هر کجا بینی بود غوغای عشق
عشق را جایی نباشد غیر دل
در دل عشاق، باشد جای عشق
عقل را دیگر نباشد جای زیست
در میان، هر کجا که آید پای عشق
تا صف محشر کجا آید به هوش
هر که جامی خورد از مینای عشق
لشکر غم زد شبیخون بر سرم
تادلم زد خیمه در صحرای عشق
عاشقا!گر طالب عشقی بزن
غوطه ای در بحر گوهرزای عشق
«ترکی»از معشوق کی یابی مراد
تا نباشد بر سرت سودای عشق
جان فدای آنکه شد دارای عشق
یک تجلی کرد عشق و در جهان
هر کجا بینی بود غوغای عشق
عشق را جایی نباشد غیر دل
در دل عشاق، باشد جای عشق
عقل را دیگر نباشد جای زیست
در میان، هر کجا که آید پای عشق
تا صف محشر کجا آید به هوش
هر که جامی خورد از مینای عشق
لشکر غم زد شبیخون بر سرم
تادلم زد خیمه در صحرای عشق
عاشقا!گر طالب عشقی بزن
غوطه ای در بحر گوهرزای عشق
«ترکی»از معشوق کی یابی مراد
تا نباشد بر سرت سودای عشق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۶ - بنده عشق
خوشا عشق و خوشا دارندهٔ عشق
خوشا آن کس که باشد زندهٔ عشق
زقید خود پرستی گشت آزاد
هر آن کس گشت از جان، بندهٔ عشق
نمی ماند نشان ظلمت آنجا
که تابد اختر تابندهٔ عشق
تجلی گر نکردی حسن معشوق
کجا عاشق شدی جویندهٔ عشق
فضای قلب عاشق، گشت روشن
عجب دندان نما شد خندهٔ عشق
ره عشق است بس راهی خطرناک
به منزل کی رسد ترسندهٔ عشق
بحمدالله که شد ز اغیار خالی
دل «ترکی» که شد آکنده عشق
خوشا آن کس که باشد زندهٔ عشق
زقید خود پرستی گشت آزاد
هر آن کس گشت از جان، بندهٔ عشق
نمی ماند نشان ظلمت آنجا
که تابد اختر تابندهٔ عشق
تجلی گر نکردی حسن معشوق
کجا عاشق شدی جویندهٔ عشق
فضای قلب عاشق، گشت روشن
عجب دندان نما شد خندهٔ عشق
ره عشق است بس راهی خطرناک
به منزل کی رسد ترسندهٔ عشق
بحمدالله که شد ز اغیار خالی
دل «ترکی» که شد آکنده عشق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۷ - ستاره افلاک
چند باشی پریرخا! بی باک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۵ - اشتیاق رخ دوست
اگر چه در نظر خلق خاکسارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۹ - سوز تب عشق
ساقی بده امروز یکی جام شرابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشقبازی پیشهای خوشتر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۱ - مقام عاشقی
فصل گل است ساقیا شیشهٔ پر شراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۰ - رخ افروخته
دوش آمد دلبرم با چهرهٔ افروخته
وز رخ افروخته جان جهانی سوخته
از کمان غمزه اش تیری مرا بر دل رسید
شصت او نازم عجب تیرافکنی آموخته
از نگاهی جامهٔ صبر مرا او پاره کرد
من چو حربا دیده بر خورشید رویش دوخته
گفتمش جانا ز تاب عشق عالم سوز تو
صبر و تاب و جسم و جان وخانمانم سوخته
این وفاداری ز «ترکی» بس که با این مفلسی
یک سر موی تو را با عالمی نفروخته
وز رخ افروخته جان جهانی سوخته
از کمان غمزه اش تیری مرا بر دل رسید
شصت او نازم عجب تیرافکنی آموخته
از نگاهی جامهٔ صبر مرا او پاره کرد
من چو حربا دیده بر خورشید رویش دوخته
گفتمش جانا ز تاب عشق عالم سوز تو
صبر و تاب و جسم و جان وخانمانم سوخته
این وفاداری ز «ترکی» بس که با این مفلسی
یک سر موی تو را با عالمی نفروخته
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۷ - نکهت عنبر
آنانکه ز عشق تو مرا طعنه زنندی
ای کاش! چو من عاشق و دیوانه شدندی
گر عاشق و دیوانه شدندی چو من امروز
خود طعنه به دیوانگی من نزدندی
احوال دل مرغ گرفتار چه داند؟
مرغی که یکی روز نیفتاده به بندی
بنما رخ چون مجمر آتش که بسوزیم
از مردمک دیده برای تو سپندی
از چشم حسودان بداندیش بیندیش
ترسم به وجود تو رسانند گزندی
سر تا قدمت بسکه بود دلکش و شیرین
جانا! نی قندی تو و یا تاجر قندی
از باد صبا می شنوم نکهت عنبر
در زلف تو گویا مجاور شده چندی
از قافله پس ماندهٔ مسکین خبرت نیست
ای قافله سالار! که بر پشت سمندی
گو در سر سودایی من پند نگیرد
آن کس که مرا می دهد از عشق تو پندی
«ترکی» نتواند ز کمند تو گریزد
کز زلف تو در گردنش افتاده کمندی
ای کاش! چو من عاشق و دیوانه شدندی
گر عاشق و دیوانه شدندی چو من امروز
خود طعنه به دیوانگی من نزدندی
احوال دل مرغ گرفتار چه داند؟
مرغی که یکی روز نیفتاده به بندی
بنما رخ چون مجمر آتش که بسوزیم
از مردمک دیده برای تو سپندی
از چشم حسودان بداندیش بیندیش
ترسم به وجود تو رسانند گزندی
سر تا قدمت بسکه بود دلکش و شیرین
جانا! نی قندی تو و یا تاجر قندی
از باد صبا می شنوم نکهت عنبر
در زلف تو گویا مجاور شده چندی
از قافله پس ماندهٔ مسکین خبرت نیست
ای قافله سالار! که بر پشت سمندی
گو در سر سودایی من پند نگیرد
آن کس که مرا می دهد از عشق تو پندی
«ترکی» نتواند ز کمند تو گریزد
کز زلف تو در گردنش افتاده کمندی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۸ - قرص آفتاب
جانا! چرا نپوشی بر روی خود نقابی؟
تا کی گشاده رویی تا چند بی حجابی؟
یا رو، گشاده مگذار پا از سرای بیرون
یا بر رخت بیفکن از زلف خود نقابی
مشتاقم آن چنان من بر لعل می پرستت
چون شب نشین به خوابی یا تشنهٔ برآبی
شب ها به وعدهٔ وصل پیوسته مانده تا صبح
گوشم به راه پیغام، چشمم به فتح بابی
از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا
چون سرو بوستانی، چون قرص آفتابی
آن چشم سرمه سایت، وان خال دل ربایت
جادوی فتنه بازی ست، هندوی بی کتابی
آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارت
آن درج پر ز گوهر، وین خم به خم طنابی
لطفت به حالت دوست، قهرت به جای دشمن
آن آیتی ز رحمت، وین آیت عذابی
ملک وجود «ترکی» ویرانه شد ز عشق ات
شه کی خراج گیرد از کشور خرابی؟
تا کی گشاده رویی تا چند بی حجابی؟
یا رو، گشاده مگذار پا از سرای بیرون
یا بر رخت بیفکن از زلف خود نقابی
مشتاقم آن چنان من بر لعل می پرستت
چون شب نشین به خوابی یا تشنهٔ برآبی
شب ها به وعدهٔ وصل پیوسته مانده تا صبح
گوشم به راه پیغام، چشمم به فتح بابی
از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا
چون سرو بوستانی، چون قرص آفتابی
آن چشم سرمه سایت، وان خال دل ربایت
جادوی فتنه بازی ست، هندوی بی کتابی
آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارت
آن درج پر ز گوهر، وین خم به خم طنابی
لطفت به حالت دوست، قهرت به جای دشمن
آن آیتی ز رحمت، وین آیت عذابی
ملک وجود «ترکی» ویرانه شد ز عشق ات
شه کی خراج گیرد از کشور خرابی؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۹ - بادهٔ عشق
دلم باشد اسیر خوب رویی
نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گویی ز گویی
چو یاد آید مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضویی
ز هجر قامت و موی میانش
تنم گردیده لاغرتر ز مویی
بیفکن ساقیا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بویی
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامی که تر سازم گلویی
مرا همره سوی میخانه میبر
بنه از می به دوش من صبویی
کرم کن ساقیا! از سوزن می
جراحات دلم را کن رفویی
بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق
بزن جامی، برآر از سینه هویی
نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گویی ز گویی
چو یاد آید مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضویی
ز هجر قامت و موی میانش
تنم گردیده لاغرتر ز مویی
بیفکن ساقیا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بویی
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامی که تر سازم گلویی
مرا همره سوی میخانه میبر
بنه از می به دوش من صبویی
کرم کن ساقیا! از سوزن می
جراحات دلم را کن رفویی
بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق
بزن جامی، برآر از سینه هویی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۱ - بهشت جهان
هزار مرتبه گفتی که از غمم برهانی
در انتظار نشاندی مرا به چرب زبانی
خطا نمودم از اول، که دل به عشق تو بستم
خطایم این که منم سال خورده و تو جوانی
کس این جمال ندارد، مگر تو حور بهشتی؟
کس این خرام ندارد، مگر تو سرو روانی
ز جنس آدمیان کس ندارد این قد و قامت
تو سرو قد ملکی، یا ز فرقهٔ پریانی
اگر ملک نه ای از چیست با بشر ننشینی؟
وگر پری نه ای از چشم من چرا تو نهانی؟
رخت بهشت و، قدت طوبی و، دهان تو کوثر
ز فرق تا به قدم دلبرا! بهشت جهانی
سری به صحبت بیچارگان فرود نیاری
مگر ز نسل سلاطینی و شهی ز شهانی
ز بس که تند گذر می کنی تو از نظر من
عجب نباشد اگر گویمت که برق یمانی
ز تیر غمزهٔ تو جان کجا برم به سلامت
ز بس که سست وفایی، ز بس که سخت کمانی
ز آستان تو «ترکی» گمان مکن که کشد پا
گرش به لطف بخوانی، ورش به قهر برآنی
در انتظار نشاندی مرا به چرب زبانی
خطا نمودم از اول، که دل به عشق تو بستم
خطایم این که منم سال خورده و تو جوانی
کس این جمال ندارد، مگر تو حور بهشتی؟
کس این خرام ندارد، مگر تو سرو روانی
ز جنس آدمیان کس ندارد این قد و قامت
تو سرو قد ملکی، یا ز فرقهٔ پریانی
اگر ملک نه ای از چیست با بشر ننشینی؟
وگر پری نه ای از چشم من چرا تو نهانی؟
رخت بهشت و، قدت طوبی و، دهان تو کوثر
ز فرق تا به قدم دلبرا! بهشت جهانی
سری به صحبت بیچارگان فرود نیاری
مگر ز نسل سلاطینی و شهی ز شهانی
ز بس که تند گذر می کنی تو از نظر من
عجب نباشد اگر گویمت که برق یمانی
ز تیر غمزهٔ تو جان کجا برم به سلامت
ز بس که سست وفایی، ز بس که سخت کمانی
ز آستان تو «ترکی» گمان مکن که کشد پا
گرش به لطف بخوانی، ورش به قهر برآنی