عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
نعمت الله نور دین دارد لقب
نور دین از نعمت الله می طلب
از رسول الله نسب دارد درست
خود که دارد این چنین دیگر نسب
مطرب عشّاق گو شعرش بخوان
تا جهان از ذوق او گیرد طرب
جان من گفتا نهم لب بر لبش
آمده از عشق او جانم به لب
مدتی بودم مجاور در عجم
گرچه اصلم باشد از ملک عرب
آب لطف او نصیب ما بود
آتش قهرش از آن ِ بولهب
من مجاور حالیا در ملک فارس
جد من آسوده در شهر حلب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
آئینهٔ ذات عین ذات است
ذات است که مجمع صفات است
بی‌ جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیات است
می نوش مدام دُردی درد
کاین دُردی درد دل دوات است
میخانهٔ ما است در خرابات
و این خانه ورای شش جهات است
سیراب شدند خلق عالم
آری همه چیز ذو‌حیات است
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهات است
سید به حضور نعمت‌الله
دایم به وضو و در صلات است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
زمین جسم است و جانت آسمان است
که جانان کارساز این و آن است
تو پاکی ، صورت خاکی رها کن
که خلوت خانه ‌ات در ملک جان است
سرای صورت تو در بهشت است
مکان معنیت در لامکان است
در آ مستانه در کوی خرابات
که هشیاری خلاف عاشقان است
چو رندان دُرد درد عشق می‌ نوش
که دُرد درد او صاف روان است
دلم چون غنچه در خلوت مقیم است
اگر چه بلبل هر گلستان است
کناری کرد سید از دو عالم
و لیکن نعمت‌الله در میان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
قطره‌ای کو به بحر ما پیوست
عین دریا بود به ما پیوست
زندهٔ جاودان بُود به خدا
روح پاکی که با خدا پیوست
نکند میل خویش و بیگانه
آشنا چون به آشنا پیوست
در دو عالم به جز یکی نبود
آن یکی با یکی کجا پیوست
نتواند برید پیوندش
آنکه با اصل خویش واپیوست
در دو عالم ولی والا شد
هرکه با شاه اولیا پیوست
بزم عشق است و عاشقان مستند
ذوق داری به ما بیا پیوست
لطف ساقی نگر که جام شراب
می‌دهد او به دست ما پیوست
نعمت‌الله گنج سلطانی
می‌کند صرف هر گدا پیوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
لطف اگر بر ما گمارد حاکم است
ور دمار از ما برآرد حاکم است
تشنه ایم و رحمتی خواهیم از او
گر ببارد ور نبارد حاکم است
گر شمارد بنده را از بندگان
حاکمست ار نه شمارد حاکمست
گر کشد نقش خیالی حاکم است
ور نگاری می نگاری حاکمست
گر کشد صد جان فدای حضرتش
ور به خاکم می سپارد حاکمست
روی گل را حکم او خارد به خار
گر نخارد ور بخارد حاکمست
ما گنه کاریم و سید پادشاه
گر بگیرد ور گذارد حاکمست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
شرابخانهٔ عشاق جای سید ماست
بهشت گوشه نشینان سرای سید ماست
بیا که ساقی وحدت حریف مجلس اوست
مرو که شاه جهانی گدای سید ماست
بیا که مطرب عشاق می نوازد ساز
به نغمه ای که مگر از نوای سید ماست
جهانیان همه از جام عشق او مستند
چنین حضور خوشی از صفای سید ماست
صبا که غالیه سائی همی کند هر سو
چو باد گشته روان در هوای سید ماست
شمیم روضهٔ رضوان که روح می بخشد
نسیمی از نفس جانفزای سید ماست
به عشق بنده جامی ز نعمت اللیهم
چو نعمت الله ما از برای سید ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روح اعظم روان سید ماست
لوح محفوظ آن سید ماست
هر معانی که عارفان دانند
دو سه حرف از بیان سید ماست
بی مثال و مثال هر فردی
یرلغی از نشان سید ماست
جان جزوی فنا شود اما
جان جاوید جان سید ماست
عقل اول به نزد اهل دلان
عاشق عاشقان سید ماست
هر یکی را از او بود اسمی
اسم اعظم از آن سید ماست
نعمت الله که میر مستانست
بندهٔ بندگان سید ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
قابل نور الهی جان ماست
این چنین جان خوشی جانان ماست
جام آبی از حباب ما بنوش
زآنکه او سرچشمهٔ حیوان ماست
قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر
روز و شب آرایشی بر خوان ماست
عقل مخمور است و ما مست و خراب
عشقبازی آیتی در شأن ماست
ما به او و او به ما پیدا شده
جمله عالم آن او ، او آن ماست
هفت دریا را چو موجی دیده ایم
غرقه در دریای بی پایان ماست
خوش خراباتی و بزمی چون بهشت
سید ما ساقی رندان ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
عشق او آب حیات و آن حیات جان ماست
این چنین سرچشمه ای در جان جاویدان ماست
گنج عشق او که در عالم نمی گنجد همه
از دل ما جو که جایش در دل ویران ماست
جان ما با غیر اگر باری حکایت کرده است
تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ماست
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
گر نظر بر آب داری این همه از کان ماست
هر که بینی دست او را بوسه ده از ما بپرس
زانکه او از روی معنی صورت جانان ماست
در سماع عاشقان آن ماه چرخی می زند
خوش بود دور قمر دریاب کاین دوران ماست
هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافته
نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
عشق او سلطان ملک جان ماست
این چنین ملک و ملک جانان ماست
پادشاه هفت اقلیم جهان
بندهٔ درگاه این سلطان ماست
ما به عشق او ز خود بگذشته ایم
لاجرم ما آن او ، او آن ماست
رند سرمستیم در کوی مغان
شاهد میخانه در فرمان ماست
دُرد درد عشق می نوشیم ما
خوش بود دردی که او درمان ماست
جام می در دست و می گردد مدام
ساقی رندان سرمستان ماست
ذوق سرمستان ز مخموران مجوی
نعمت الله جو که از رندان ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
دل ما گنج و گنجخانهٔ ماست
گوشهٔ جان ما خزانهٔ ماست
نغمهٔ بلبلان گلشن عشق
صفت صوت خوش ترانهٔ ماست
در خرابات عشق شب تا روز
نالهٔ زار عاشقانهٔ ماست
اندر این دامگاه عرصهٔ دل
مهر شهباز عشق دانهٔ ماست
بی نشان است راه جان لیکن
دل ما پیرو نشانهٔ ماست
هر زمان خود زمانه دگر است
این زمان بی گمان زمانهٔ ماست
دم به دم می رسد ندا کای یار
نعمت الله ما یگانهٔ ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
عشق او همدم دیرینهٔ ماست
خلوتش در حرم سینهٔ ماست
جان ما گرچه که آئینهٔ اوست
روی او نیز هم آئینهٔ ماست
کُنج دل گوشهٔ ویرانهٔ اوست
گنج او حاصل گنجینهٔ ماست
عشق ورزیدن و میخواری هم
عادت کهنهٔ دیرینهٔ ماست
صوفی صافی معنی به صفا
طالب صورت پشمینهٔ ماست
آنچه امروز توئی طالب آن
حرفی از درس پریرینهٔ ماست
همچو سید بود ایمن ز خمار
هر که مست از می دوشینهٔ ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
علم ام الکتاب حاصل ماست
لوح محفوظ حافظ دل ماست
اسم اعظم که صورتش ماییم
جمع معنی هفت هیکل ماست
آنچه بحر محیط خوانندش
نزد ما آن سراب ساحل ماست
منزلانی که دیده در ره اوست
منزلی چند از منازل ماست
آن حقیقت که اول همه اوست
مشکل حل و حل مشکل ماست
عشق او قاتل است و ما مقتول
جان عالم فدای قاتل ماست
نعمت الله به ما شده واصل
طلبش کن ز ما که واصل ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
نور بسیط لَمعه ای از آفتاب ماست
بحر محیط جرعهٔ جام شراب ماست
قانون علم کلی و کشاف عقل کل
حرفی ز دفتر و ورقی از کتاب ماست
تا بوسه داده ایم رکاب جلال او
سرخیل عاشقان جهان در رکاب ماست
ما خواجه محاسب دیوان عالمیم
هرجا که عالمیست به جان در حساب ماست
روح القدس ببسته میان همچو خادمان
در روز و شب مجاور درگاه و باب ماست
ما را حجاب نیست و گر هست غیر نیست
خود عین ماست آنکه تو گوئی حجاب ماست
زلفی که رفت در سر سودای دو جهان
بر روی ماست واله و در پیچ و تاب ماست
هر قطره ای که غرقهٔ دریای ما بود
از ماش می شمار که موج و حباب ماست
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
سلطان کاینات گدای جناب ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
حق مطلق به حق حقیقت ماست
صفت و ذات عشق و زینت ماست
بر سر کوی دوست جانبازی
در ره اهل دل طریقت ماست
صورت ما مثال اوست از آن
حسن و معنی جمال سیرت ماست
عشق بحر است و ناخدا معشوق
کشتی عاشقان شریعت ماست
پادشاهان خلوت عشقیم
تخت خاک درش سریرت ماست
مستی و عاشقی و میخواری
عادت کهنهٔ طبیعت ماست
از حق آمد ندا که ای سید
نعمت الله به حق حقیقت ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
چشم ما نور خدا بنمایدت
دیدهٔ ما بین که تا بنمایدت
در صفات جام می ما را نگر
تا به تو مستی ما بنمایدت
گر در این دریا درآئی همچو ما
عین ما روشن تو را بنمایدت
وا مکن از نور رویش دیده‌ام
تا جمال کبریا بنمایدت
گر تو در کنج فنا ساکن شوی
عاقبت گنج بقا بنمایدت
خودنمائی می کنی با عاشقان
در دوئی آن یک کجا بنمایدت
نعمت الله جو که نور روی او
آنچه خواهی حالیا بنمایدت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
عشق او سلطان ملک جان ماست
اینچنین ملک و چنین سلطان کراست
پادشاه هفت اقلیم ای عزیز
نزد این سلطان درویشان گداست
با وجود او کرا باشد وجود
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
همچو ما رندی در این عالم نخاست
دُرد درد عشق او نوشیده ایم
دُرد درد عشق او ما را دواست
مجلس عشقشت و ما سرمست او
شاهد میخانه در فرمان ماست
نعمت الله در همه عالم یکیست
لاجرم او سید هر دو سراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هرکجا پیریست طفل پیر ماست
این چنین پیری در این عالم کراست
جملهٔ ارواح جزئیات او است
بلکه او در کل عالم پادشاست
در صفات و ذات او دیدم عیان
حضرت او مظهر لطف خداست
نقطهٔ بابل الف بل خود الف
روح اعظم سید هر دو سراست
ای که می پرسی که این اوصاف کیست
شمه ای از خلق و خوی مصطفی است
عین او بحر است و ما امواج او
تا نپنداری که او از ما جداست
من شدم فانی ز خود باقی بُود
بر سر دار فنا دار بقاست
کی بیابد لذت از جان عزیز
هر کرا با او به جانش پادشاست
نعمت الله او به عالم می دهد
نعمت الله نعمت بی منتهاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
چشم ما روشن به نور الله ماست
همچو نور روی نور الله ماست
هست نور الله را خیری دگر
پادشاهست او و این و آن گداست
جز وصال او نمی خواهم دگر
غیر عشق او دگر باد صبا است
از برای عمر جاویدان او
دایما ورد زبان ما دعاست
هر که بد گوید ورا نیکش مباد
بر صوابست او و بر دیگر خطاست
آفتاب ار نور رویش روشنست
مه ز عکس روی خوبش با صفاست
باشد او سر ، خلیل الله من
لاجرم سر حلقهٔ هر دو سراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
درد با همدرد اگر گوئی رواست
درد با بی درد خود گفتن خطاست
دردمندانیم و دُردی می خوریم
دردمندی همچو ما دیگر کجاست
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
زانکه دُرد درد او ما را دواست
در نظر داریم بحر بیکران
آبروی ما همه از عین ماست
عشق در دور است و ما همراه او
سیر ما بی ابتدا و انتهاست
جمله موجودیم از جود وجود
هرچه بود و هست نور کبریاست
هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست
هرچه هست و بود و باشد از خداست