عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به باده صوفی ما صاف از ریا نشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نفس داری سراغ کوی آن مهپاره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظارهگیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش همزانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پارهگیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بینوا تاوان کار از چارهگیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظارهگیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش همزانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پارهگیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بینوا تاوان کار از چارهگیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر آگهی ز دوق طلب تشنه لب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سراپای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بیسبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعلهوار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سراپای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بیسبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعلهوار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین نالههای زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچهسان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دستآموز صلح و جنگ باش
بال میرویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتمسرا یک نوحه بی آهنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین نالههای زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچهسان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دستآموز صلح و جنگ باش
بال میرویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتمسرا یک نوحه بی آهنگ باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
متاع اشک گر آتش بود برو بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنهجو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بندهای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنهجو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بندهای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از پی رفع خمار دل غمپرور خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
از خون کشتگان شکفد لالهزار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مستست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غمست در دل ما ز آنکه میرسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش میزند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیهروزگار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مستست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غمست در دل ما ز آنکه میرسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش میزند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیهروزگار عشق
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرد افغانم ز دامان جرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو شبها بستر و بالین دل از ریش میکردم
سراغ خواب آسایش ز مرگ خویش میکردم
چو غم بر دل زدی نیشی ز شوق از هوش میرفتم
در افغان میشدم چون خیرباد نیش میکردم
به قربان سر بخت سیاه خویش میگشتم
خیال سایه آن زلف کافرکیش میکردم
ز ایمان ننگ دارد کفر من وزنه به یک افسون
چو زلف و عارض خوبان به همشان خویش میکردم
فصیحی خانمان دل خراب آن روز میدیدم
که دامن را توانگر دیده را درویش میکردم
سراغ خواب آسایش ز مرگ خویش میکردم
چو غم بر دل زدی نیشی ز شوق از هوش میرفتم
در افغان میشدم چون خیرباد نیش میکردم
به قربان سر بخت سیاه خویش میگشتم
خیال سایه آن زلف کافرکیش میکردم
ز ایمان ننگ دارد کفر من وزنه به یک افسون
چو زلف و عارض خوبان به همشان خویش میکردم
فصیحی خانمان دل خراب آن روز میدیدم
که دامن را توانگر دیده را درویش میکردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بترس از آن که دمی دامن سحر گیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سنه چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحیوار
بود که دامن دردی درین سفرگیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سنه چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحیوار
بود که دامن دردی درین سفرگیرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گر شاهد غم جلوه کند کام نگیرم
ور خون جگر باده شود جام نگیرم
بادم که به گل نیست مرا تاب نشستن
در باغ درون آیم و آرام نگیرم
از بس که مرا داغ تو با برگ و نوا ساخت
عمر ابد از آب خضر وام نگیرم
کوته نظرم گرنه چو خورشید جمالت
فیض سحر از قافله شام نگیرم
دامیست فصیحی ز نفس بافته عمرم
چون صید غم و غصه بدین دام نگیرم
ور خون جگر باده شود جام نگیرم
بادم که به گل نیست مرا تاب نشستن
در باغ درون آیم و آرام نگیرم
از بس که مرا داغ تو با برگ و نوا ساخت
عمر ابد از آب خضر وام نگیرم
کوته نظرم گرنه چو خورشید جمالت
فیض سحر از قافله شام نگیرم
دامیست فصیحی ز نفس بافته عمرم
چون صید غم و غصه بدین دام نگیرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیریست که از گریه بهار دل ریشم
شادابتر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
شادابتر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
نسیم نوبهاران نیستم کاندر چمن رقصم
به دوزخ افکنیدم تا به ذوق سوختن رقصم
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که تا چون شعله یک ساعت به کام خویشتن رقصم
حدیث قتل من تا بر زبانش رفته هر ساعت
کنم تکرار و مانند زبان در هر سخن رقصم
لباس زندگانی رقص عشرت را همیزیبد
اجل بشتاب کز بهر حریفان در کفن رقصم
ازین یکروزه تب نالد فصیحی ظرف را نازم
خوش آن ساعت که خلقی ماتمم دارند و من رقصم
به دوزخ افکنیدم تا به ذوق سوختن رقصم
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که تا چون شعله یک ساعت به کام خویشتن رقصم
حدیث قتل من تا بر زبانش رفته هر ساعت
کنم تکرار و مانند زبان در هر سخن رقصم
لباس زندگانی رقص عشرت را همیزیبد
اجل بشتاب کز بهر حریفان در کفن رقصم
ازین یکروزه تب نالد فصیحی ظرف را نازم
خوش آن ساعت که خلقی ماتمم دارند و من رقصم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
کتاب عشقم و آیات زلف دوست عنوانم
ز سر تا پا گرم بندند شیرازه پریشانم
نگاه هرزه گردم شد سبک پرواز بستانی
که باز از اشک نومیدی گرانبارست مژگانم
یکی موج غریبم ای سراب عافیت رحمی
که عمری در کنار تربیت پرورده طوفانم
نماند از ترکتاز گریه هیچم خون و میترسم
که سازد تیغ نازی شرمسار خاک میدانم
چنان شد تنگ عیش من که در گوش تنک ظرفان
گران آید نوای خنده چاک گریبانم
نه بت نه ایزدم مانا فصیحی جلوه عشقم
که در زلف و رخ خوبان پرستد کفر و ایمانم
ز سر تا پا گرم بندند شیرازه پریشانم
نگاه هرزه گردم شد سبک پرواز بستانی
که باز از اشک نومیدی گرانبارست مژگانم
یکی موج غریبم ای سراب عافیت رحمی
که عمری در کنار تربیت پرورده طوفانم
نماند از ترکتاز گریه هیچم خون و میترسم
که سازد تیغ نازی شرمسار خاک میدانم
چنان شد تنگ عیش من که در گوش تنک ظرفان
گران آید نوای خنده چاک گریبانم
نه بت نه ایزدم مانا فصیحی جلوه عشقم
که در زلف و رخ خوبان پرستد کفر و ایمانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جنون از داغ رسوایی چو آراید گلستانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش میزد دوش کز مستی
نگه چون اشک میغلطید از مژگان به دامانم
چه شوقست این که بهر التماس پاس بیخوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گر از من دلگرانی تا توانی نالهام مشنو
که من درد دلم در نالههای خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبهام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره میروید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبیتابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانهای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش میزد دوش کز مستی
نگه چون اشک میغلطید از مژگان به دامانم
چه شوقست این که بهر التماس پاس بیخوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گر از من دلگرانی تا توانی نالهام مشنو
که من درد دلم در نالههای خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبهام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره میروید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبیتابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانهای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از ناله لب حوصله بستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهدشکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لالهمزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهدشکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لالهمزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
کو جنونی تا خرد را طعمه سودا کنم
عقل را دیوانه سازم عشق را رسوا کنم
چون وفا زین دوستان ده زبان گیرم کنار
چون مروت در پس زانوی عزلت جا کنم
خوی دل گیرم طلاق بستر راحت دهم
دشنه زاری از برای خوابگه پیدا کنم
چون نمیروید گیاهی زین چمن تاکی چو ابر
سینه آتش خانه سازم دیده را دریا کنم
بر فراز قاف گمنامی بگیرم آشیان
کوری چشم فصیحی نام خود عنقا کنم
عقل را دیوانه سازم عشق را رسوا کنم
چون وفا زین دوستان ده زبان گیرم کنار
چون مروت در پس زانوی عزلت جا کنم
خوی دل گیرم طلاق بستر راحت دهم
دشنه زاری از برای خوابگه پیدا کنم
چون نمیروید گیاهی زین چمن تاکی چو ابر
سینه آتش خانه سازم دیده را دریا کنم
بر فراز قاف گمنامی بگیرم آشیان
کوری چشم فصیحی نام خود عنقا کنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
ز گریه موج زند مجلس ار ندیم شوم
چمن به ناله درآید اگر نسیم شوم
مشام خواهش مجنون شود زکام ابد
به چین طره لیلی اگر شمیم شوم
عذار شعله ایمن به دود اندایند
اگر ز سعی قبول ازل کلیم شوم
نیاز سر به گریبان کشد چو غنچه به ننگ
اگر چو ابر در این گلستان کریم شوم
لبم به شیر مرادی زمانه تر نکند
مسیح گردم ازین مادر ار یتیم شوم
اگر نه عمر عزیزم چرا درین بازار
به هرزه پیش فروش امید و بیم شوم
مرا بسوخت غرور کرم فصیحیوار
دو روز رخصت عشق ار بود ائیم شوم
چمن به ناله درآید اگر نسیم شوم
مشام خواهش مجنون شود زکام ابد
به چین طره لیلی اگر شمیم شوم
عذار شعله ایمن به دود اندایند
اگر ز سعی قبول ازل کلیم شوم
نیاز سر به گریبان کشد چو غنچه به ننگ
اگر چو ابر در این گلستان کریم شوم
لبم به شیر مرادی زمانه تر نکند
مسیح گردم ازین مادر ار یتیم شوم
اگر نه عمر عزیزم چرا درین بازار
به هرزه پیش فروش امید و بیم شوم
مرا بسوخت غرور کرم فصیحیوار
دو روز رخصت عشق ار بود ائیم شوم