عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
مطرب از راستی نوا سر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
حذر کن ای دل از آن چشم و ابرو
که ترکست و کمانکش هست و جادو
اگر هندو پرستد آفتابی
تو را خورشید رو زائیده هندو
ززلف و خط چرا پوشیده جوشن
اگر داود نبود آن زره مو
زتیغ ابروانش بر دل آن رفت
که بر بغداد از تیغ هلاکو
بگرد سرو قدت مرغ روحم
زند چون فاخته پیوسته کوکو
تو را منزل بود بر دیده و دل
کند گر سرو بن جابر لب جو
نه خود آشفته بودم من زآغاز
مرا آشفته کرد آن تار گیسو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
زمویت سنبل بویا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
در عاشقی گشتم زبون ایکاش دل خون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
گر باد دی بگلشن دم میزند بسردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
فغان که سوخت جهان بهانه گیر مرا
چو صبح کرد به فصل شباب، پیر مرا
ز موج خیزی دریای عشق، پنداری
که مورم و گذر افتاده بر حصیر مرا
درین چمن نه چنان خفته ام که از غفلت
چو سبزه سردهد آب این جهان به زیر مرا
نداشت حوصله منصور، جام عشق به من
اشاره کرد که از دست او بگیر مرا!
چو شیشه ام به پیاله سری ست، پنداری
که داده دایه ی من با پیاله شیر مرا
به سر فتیله ی داغم چو شمع روشن شد
گذشت یاد تو هرگاه در ضمیر مرا
سلیم، یار فروشی عشق را نازم
که خاک بودم و بفروخت چون عبیر مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست
رخت قصب قبول ندارد عبیر را
شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست
افتادگی به خاک نشانیده تیر را
دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت
کردند ازان حرام به مردان حریر را
آن کز مآل دولت دنیاست باخبر
کرسی زیر دار شمارد سریر را
با اختران چه کار ترا ای غزال مست
بگذار این شمردن دندان شیر را!
عنقا سلیم همدم و همراز من بس است
کاری به خلق نیست من گوشه گیر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سخن ماست سربسر مرغوب
گرچه پیچیده است چون مکتوب
چشم از جلوه های قامت دوست
همچو دریا پر است از آشوب
خاک از بس که رفتم از دل، شد
پنجه ام ریشه ریشه چون جاروب
دوستی نیست رحم بر کاهل
آتش مرده زنده گشت به چوب
خصم، بدگوی شد سلیم چنان
که به تهدید هم نگوید خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خامه را پیدا شد از حرف تو در دل اضطراب
نامه هم دارد چو بال مرغ بسمل اضطراب
از سر کوی تو چون آید صبا، پیدا شود
همچو برگ گل مرا در پرده ی دل اضطراب
چون تو بزم آرا شوی، باشد به دور دایره
آفتاب و ماه را همچون جلاجل اضطراب
می توان دیدن ز شوق کشتن ما بیدلان
همچو موج از جوهر شمشیر قاتل اضطراب
مانع عمر سبکرو کی شود فریاد ما
چون جرس از رفتن محمل چه حاصل اضطراب
نیست بی تابی برای وصل او ما را سلیم
موج دریا را نباشد بهر ساحل اضطراب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر، عریانی سلاح جنگ ماست
گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر
از پریدن باز می ماند همه گر رنگ ماست
کار سازد هر که ما همدست کار او شویم
نغمه آن ناخن که بر دل می زند از چنگ ماست
برگ گل در غنچه می باشد، ولی در این چمن
غنچه ها پر خار و خس چون آشیان تنگ ماست
عاشقان را غم بود پیرایه ی خاطر سلیم
گلشن آیینه ایم و سبزه ی ما زنگ ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سامان شادمانی و برگ طرب کجاست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
حکایت لب او همچو قند مشهور است
حدیث غمزه ی مشکل پسند مشهور است
هلال، مصرع خود را به او چه می سنجد
که ابروی تو چو بیت بلند مشهور است
به دشت صید نگردیده، یک شکار نماند
که صیدپیشه به تیغ و کمند مشهور است
خراب محفل عشقم که چون شرار درو
به خانه زادی آتش، سپند مشهور است
سلیم چشم وفا داشتن ز عمر خطاست
که بی وفایی این نالوند مشهور است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش نیست به اهل طلب ایام لئیم است
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
از بهار وصلم امشب جیب و دامان پر گل است
از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است
ما به چشم و خضر با پا می رود ره را، ولی
پای او پر خار و چشم ما اسیران پر گل است
چار فصل این گلستان را ندانم نام چیست
این قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است
ساکن بیت الحزن را موسم گلگشت شد
کز نسیم پیرهن صحرای کنعان پر گل است
خارخار دل درین موسم فزون باشد سلیم
هر که را چون غنچه دامن تا گریبان پر گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
از خم زلفش دلم با آه و افغان بازگشت
مدتی در هند بود، آخر پریشان بازگشت
از غضب هرگاه زد بر گوشه ی ابرو گره
آهم از نزدیک لب، اشکم ز مژگان بازگشت
از غریبی، دولتی باشد، اگر سوی وطن
بار دیگر همچو عمر رفته بتوان بازگشت
همچو مجنون کو رود از کوی لیلی ناامید
دستم از دامان او سوی گریبان بازگشت
جستجوی ماه نو نظاره ات بسیار کرد
سوی ابروی تو آخر همچو مژگان بازگشت
من مقیم وصل و یاران رانده ی محفل سلیم
هرچه بر من خواستند آن بر حریفان بازگشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ