عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای در گرانمایه وای یار یگانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شده‌ام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بوده‌ای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ما بجز عشق ندیدیم صلاح دیگری
غیر از این کار نجستیم فلاح دیگری
آنمباحی که فزونتر بود اجرش ز ثواب
بخدا نیست بجز عشق مباح دیگری
جز از آن باده که ذرات همه مست و بند
در سر ما نبود مستی راح دیگری
ایکه بر خاک بنخفت گذری غره مشو
که تو هم خاک شوی چارصباح دیگری
اینجهان پیره عجوزیست که‌ امروز بود
به نکاح تو وفردا بنکاح دیگری
وه چه خوش دید صلاح و چه نکو گفت صغیر
ما بجز عشق ندیدیم صلاح دگری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بگرفته خواب چشمم غم چشم نیم خوابی
بربوده صبر و تابم رخ به ز آفتابی
چو بره نشینم او را بره دگر خرامد
چو کنم سئوالی از وی ندهد مرا جوابی
در او به لابه کوبم که شدن بکوی آن مه
بجز از در تضرع نتوان بهیچ بابی
بجز از خط نکویان نشوی ز عشق آگه
که رموز عشق را کس ننوشته در کتابی
ز جمال یار دانی چه بود قمر فروغی
ز محیط عشق دانی چه بود فلک حبابی
نرسد بوجد و حالی کسی از حضور زاهد
که نخورده است هرگز کسی از سراب آبی
من و مهر آنکه نبود چو عداوتش گناهی
من و عشق آنکه نبود چو محبتش ثوابی
علی آن سرور جانها علی آن سکون دلها
که به لطف او ندارم ز قیامت اضطرابی
چو زند صغیر و ازو دم بودش یقین که هرگز
بهزار گونه عصیان نکند حقش عذابی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بیک خرام دل از من تو دلربا بردی
شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی
بچهره از جریان ای سرشگ افتادی
به پیش خلق چرا آبروی ما بردی
بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد
بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی
بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد
از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی
بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر
گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی
کجائی ای دل خرسند در تمام جهان
توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی
صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم
که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جان بتنگ آمدم از غصهٔ بی همنفسی
آخر ای همنفس از چیست بدادم نرسی
جمع خلقی بتماشای من انگشت گزان
تو نپرسی که بدین حال پریشان چه کسی
حال آن خستهٔ واماندهٔ افتاده ز پای
تو چه دانی که بصد ناز سوار فرسی
باختم دل بنظر بازی و غافل بودم
که بدین روز کشد عاقبت بوالهوسی
در هوایی که ز پرواز بماند جبریل
بچه منظور رسم من ز عروج مگسی
در محیطی که شود فلک فلک طوفانی
کی در از قعر بدامان کند این خوی خسی
گر بمنزل نرسیدی تو صغیر اینت بس
که در این قافله نالان همه دم چون جرسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
بخیال ماه رویت بودم ز ضعف حالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
الا که از می‌نخوت مدام بیخود و مستی
بخود نگر که چه بودی چه میشوی چه هستی
گرت بچرخ برین جا دهد بلندی طالع
اگر نه تن بتواضع دهی ملاف که پستی
چو در سجود خودستی مگو خدای پرستم
خداپرست شوی آنزمان که خود نپرستی
بغیر دوست بت است آنچه را که در نظر آری
رسی بمنصب خلت چون آن بتان بشکستی
دلت که خانهٔ یار است وقف غیر نمودی
ببین رهش بکه بگشودی و درش بکه بستی
بخلوتی که تو بایست با حبیب نشینی
بیخت خویش زدی پای و با رقیب نشستی
غمین مباش برفتی اگر ز دست صغیرا
که دوست دست تو گیرد چو دید رفته ز دستی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
نیست بازار جهانرا به از این سودایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوایی
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کور دلان بینایی
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکنی پای فلک فرسایی
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
چشم مستت همه مردم کشد از بی باکی
ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیره گی از بخت من‌ آموخته شام
کز من‌ آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آنکه مقامی خواهی
که بجایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
تا زده‌ام خویش به دیوانگی
یافته‌ام راه به فرزانگی
کی رسدم سلسله از زلف یار
گر نزنم خویش به دیوانگی
ریزد اگر خون من آن آشنا
به که دهد نسبت بیگانگی
آه که صیاد مرا در قفس
کشت ز بی آبی و بی دانگی
دام تعلق گسل و چون صبا
ساز جهان خانه به بیخانگی
کام بری گر بگذاری صغیر
کام به عشق از سر مردانگی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گر نه ای دل پای بند طرهٔ طرار یاری
از چه دایم تیره بختی از چه هر شب بیقراری
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه روای لاله دایم داغداری
گر درآید در چمن آن سرو گل رخسار روزی
با قدش ایسرو پستی با لبش اینغنچه خواری
عذر خواهم از خطای رفته ای گیسوی جانان
خوانده‌ام کر عنبرت یا گفته‌ام مشک تتاری
در دو عالم از تو شاد و خرمم ای خط دلبر
کانجانهم را بهشتی این جهانم را بهاری
ایخوش آندم کاینکدورت از میان نخیزد ببینم
من ترا اندر کنارم تو مرا اندر کناری
نیستی گر جان شیرین بیتو من چونتلخ کامم
ورنئی عمر عزیزم از چه اینسان در گذاری
این سر و جان صغیر آن تیغ ابروی تو جانا
هر چه میخواهی بکن با او که صاحب اختیاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تنی
فدای همچو توئی صدهزار همچو منی
رخت گلست و قدت سرو و طره‌ات سنبل
نیافریده از این خوبتر خدا چمنی
هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت
بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی
چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو
پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی
برون ز کوی تو حال دل مرا داند
غریب در بدر دور مانده از وطنی
بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان
بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی
به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم
به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی
تهی ز عشق سری نیست زانکه می‌نگرم
بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی
بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر
که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - سیرچمن
از پی تفریح شدم صبحدم
در چمنی غیرت باغ ارم
دلکش و جان پرور خاطرنشین
روح فزا همچو بهشت برین
سرو ز موزونی قامت در آن
طعنه زن قامت نسرین بر آن
بسکه کل افروخته از خاک چهر
پر ز کواکب شده همچون سپهر
آب به هر جدول آن موج زن
همچو ضمیر من و موج سخن
لاله بر افروخته هر سو عذار
دلبری‌ آموخته از روی یار
نرگس شهلا چو تماشائیان
دیدهٔ خود دوخته بر ارغوان
گل ننهادی که نهد نیم دم
دیدهٔ خود بلبل شیدا بهم
قهقهٔ کبک و نوای هزار
هوش ز سر بردی و از دل قرار
زیر و بم قبره و فاخته
غلغله در آن چمن انداخته
حاصل مطلب من از آن دلگشا
در دل خود هیچ ندیدم صفا
سیر گلم شاد نسازد چرا
از غمم آزاد نسازد چرا
یافتم آْخر که در آن بوستان
نسبت مرا همدمی از دوستان
نیست ز یاران چو مرا همنفس
گلشن از آنروز شده بر من قفس
مسکن اگر طرف گلستان بود
همدمی ار نیست چو زندان بود
ور که مکان گوشهٔ زندان بود
همدمی ار هست گلستان بود
راستی اندر بر اهل نظر
نیست گلی به ز جمال بشر
گلشن و باغ و چمن و بوستان
سنبل و سوسن سمن و ارغوان
این همه فرع بشر‌ام د صغیر
فرع بنه کام دل از اصل گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - دف و مطرب
دف به کف مطربکی تیز هوش
داشت چنین از ره معنی خروش
کی عجب این جور و جفا تا به کی
جور به این بی سروپا تا به کی
خلق به یک حلقه غلامی کنند
خود به بر خواجه گرامی کنند
من که به صد حلقه غلام‌ آمدم
دایرهٔ عشرت عام‌ آمدم
چند خورم از کف مطرب قفا
چند برآرم گه و بی‌گه نوا
این سخن از سوز چو آن ساز گفت
مطرب شیرین سخنش باز گفت
نالی از این کت ز چه بنواختم
من پی بنواختنت ساختم
ناله‌ات‌ آمد سبب وجد و حال
من به همین مایلم ای دف بنال
ای دل دانا مکن از ناله بس
دم مکش از ناله دمی چون جرس
همچو دف از دوست خوری گر قفا
آن ز وفا دان نه ز راه جفا
چنگ وشت گر که دهد گوشمال
همچو نی از بهر دل او بنال
دل که به دلدار ننالد صغیر
مُشتِ گِلش بیش مخوان،دل‌مگیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
بلبلی از ناله ی مستانه‌ای
کرد مباهات به پروانه‌ای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش نگفتن چرا
لحظه ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بی‌خبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتاده‌اید
رسم و ره عشق ز کف داده‌اید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - تنبیه
خرد را گفتم ای دانای هر راز
مرا از کار دل کن عقده‌ای باز
کند با هرکس این دل آشنائی
همی سوزد بهنگام جدائی
بگفتا دوستی کاریست مشکل
چه بندی رایگان بر این و آن دل
محبت بهر یار جاودانی است
کجا در خور بهر محبوب فانی است
ببین با کیستت آخر سروکار
همان را اول و آخر نگه‌دار
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۶۹ - تاریخ وفات والد ماجد حقیر مرحوم آقا اسداله
بابم چو وداع این جهان گفت
جمعیت خاطر من آشفت
شد طاقت جان ز مرگ او طاق
گردید دل حزین به غم جفت
بس باب غمم به روی شد باز
بابم چو ز دیده روی بنهفت
روحش به فرح قرین که تا بود
از خاطر من غبار غم رفت
الحق ز نسیم شفقت اوست
این گلشن طبع من که بشکفت
گنج گهرم نمود از بس
در تربیتم ز لعل در سفت
القصه چو او به بستر خاک
با مهر علی و آل او خفت
تاریخ وفات او سرودم
تا جان بسپرد یا علی گفت
۱۳۴۴
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۰ - تاریخ فوت مرحوم میرزا حسن المتخلص بآتش
دریغا ز آتش که بر خرمن جان
بیفروخت ما را فراق وی آتش
دریغا ز طبع چو آبش که از آن
به جای سخن ریخت پی در پی آتش
صغیرش به تاریخ رحلت بگفتا
بیفشرد ناگه به فصل دی آتش
۱۳۴۶
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۴ - تاریخ وفات شاعر فاضل
سرچشمهٔ عرفان بود الحق دل سودائی
میرست گل حکمت ز آب و گل سودائی
انوار سهیلی را شد نازم وزین عالم
تحصیل چنین نامی شد حاصل سودائی
حق خواست نماید طی این راه سعادت را
بر بختی همت بست خوش محمل سودائی
اینجا بدرستی زیست آنجا بود آسوده
پیدا بود از ماضی مستقبل سودائی
افکند تن و جان کرد ایثار ره جانان
بد در ره وصل آری تن حایل سودائی
میخواست صغیر از وی تاریخ کند عنوان
چون رحمت یزدانی شد شامل سودائی
آورد ادیبی سر از جمع برون گفتا
شد مست لقای یار اینک دل سودائی
۱۳۵۲
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۱ - تاریخ
شیخ اسمعیل تاج الواعظین آنکسکه بود
بلبل آسا نغمه زن یکعمر در بستان دوست
عشق بی پایان اوبا دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بی‌پایان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تیغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعی از دوست بشنید و بسوی او شتافت
دوست لذت میبرد از بردن فرمان دوست
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک صغیر
کرد اسمعیل جان از جلوهٔی قربان دوست