عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بتی نهفته بخلوت سرای جان دارم
که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم
حضور او کندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است
که من جهان دگر اندرین جهان دارم
شنیدم از دهن بی نشان او سخنی
هزار شکر که از بی نشان نشان دارم
مرا که دیده و دل روشن است از رخ دوست
چه احتیاج به خورشید آسمان دارم
سرشک و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب
ز دوست این همه دولت برایگان دارم
بجان دوست نیارم فرو به تاج کیان
سری که پیر مغان را بر آستان دارم
کنار و دامنم از اشک دیده پر گهر است
چه شکرها که من از چشم درفشان دارم
صغیر ز اهل زمان فارغم که در همه حال
نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ما می‌کشان چو بادهٔ گلنار می‌زنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صد‌ام ید در کعبه می‌زند
ما نیز حلقه بر در خمار میزنیم
با اینکه جان محاط محیط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار میزنیم
مائیم از قبیلهٔ منصور و همچو او
ما نیز حرف خود به سر دار میزنیم
مائیم و عشق و شاهد و کیفیت شهود
اقرار را به تارک انکار میزنیم
ای شیخ دست خویش فروکش من و صغیر
بوس ار زنیم بر لب دلدار می‌زنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
گر من از طعن رقیبان تو اندیشه کنم
کی توانم روش عشق تو را پیشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غیر چه اندیشه کنم
بیشهٔ عشق تو منزلگه هر روبه نیست
من هم از شیردلی جای در این بیشه کنم
تیشهٔ عشق بکف دارم و همچون فرهاد
عاقبت ریشهٔ خود قطع از این تیشه کنم
دگران خون کسان شیشه کنند ای زاهد
چون روا نیست که من خون رزان شیشه کنم
کرده غم ریشه صغیرا بدلم ساقی کو
تا که از تیشهٔ می ‌قطع غم از ریشه کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم
از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم
یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم
دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم
تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
تا دل به مهر آن بت عیار بسته‌ام
از هر دو کون دیده بیکبار بسته‌ام
عشق بتی فتاده چنان در سرم که دست
از کیش خود کشیده و زنار بسته‌ام
روزم سیاه و حال پریشان بود مدام
زاندم که دل به طرهٔ دلدار بسته‌ام
از خاندان زاهد خود بین بریده‌ام
الفت به خانوادهٔ خمار بسته‌ام
خارم و لیک آب بقا میخورم همی
تا خویش را به آن گل بیخار بسته‌ام
ارزان جهان باهل جهان من از این سرا
عزم دیار کرده‌ام و بار بسته‌ام
هر کس صغیر دل بکسی بسته است و من
دل بر علی و عترت اطهار بسته‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم
جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم
هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت
برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم
دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من
دانی که شوم مست و صد فتنه برانگیزم
بر پای دلم عمری زد سلسله عقل آخر
افکند به شیدایی آن زلف دلاویزم
در مجلس من زاهد غافل پی آن آید
تا شیشهٔ می‌بهرش بگذارم و بگریزم
گفتم بصغیر از می‌پرهیز نما گفتا
من ماهیم از دریا بهر چه بپرهیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کی زبام تو من سوخته جان بر خیزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم
باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام
آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم
بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز
میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم
چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر
بفشار سر شستی ز کمان برخیزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم
خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان
بنشین تا برهت از سر جان برخیزم
غیر من پرده میان من و او نیست صغیر
خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
نه نظر بقد سرو و نه بروی ماه دارم
که بیاد قد و روی تو ادب نگاه دارم
بودم‌ امید کز مهر تو در کنارم آیی
که بخواب دوش دیدم بکنار ماه دارم
برهت شها نشینم مگر از کرم بگویی
که گدای بینوایی بکنار راه دارم
تو باشگ و آه رام وز فسرده خاطری من
نه دگر بدیده اشگ و نه بسینه آه دارم
کله کی و سریر جم اگر وفا ندارد
چه غم ار ز پوست تخت وز نمد کلاه دارم
نه شهم ولی چو شاهان بمصاف کینه خواهان
ز دعای صبحگاهان حشم و سپاه دارم
ز خرابی می‌ار خوار بچشم زاهدانم
بنگر که در خرابات چه عز و جاه دارم
فلکا مرا ز بیداد تو هیچ غم نباشد
که چو پیر می‌فروشان ز تو دادخواه دارم
گنهم گران تر از کوه بود صغیر‌ام ا
چو علی بود شفیعم چه غم از گناه دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
گر من از هر دو جهان دست بیکبار کشم
کافرم پای اگر از طلب یار کشم
بیکی غمزه تلافی شود از جانب یار
گر هزاران ستم از جانب اغیار کشم
من از آندم که شدم عاشق گل دامن عزم
بکمر بر زده‌ام تا ستم خار کشم
هست در خانه مرا شاخ گل زیبایی
که نه منت دگر از گل نه ز گلزار کشم
نه فلک نیست حجاب نظر من هر گاه
سرمه بر دیده ز خاک در خمار کشم
ساقیا مستم از آن بادهٔ منصوری کن
تا که فریاد اناالحق بسر دار کشم
تا بکی مستی و مستوری از این پس خواهم
رخت رسوائی خود بر سر بازار کشم
بیکی شعله یقین خرمن گردون سوزد
گر من از سینه خود آه شرر بار کشم
بندهٔ عشقم و فارغ چو صغیر از غم دین
نه دگر منت تسبیح و نه زنار کشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ببوسهٔ لب ساقی بس آرزو دارم
بسان شیشهٔ می‌گریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیده‌ام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ‌ امید سوی او دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چنان به عشق تو وارسته‌ام ز ننگ و ز نام
که ننگ می‌نشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
گر آتشی نبود از چه پخته گردد خام
بنام یار مکن اکتفا و راه طلب
به پیش گیر کز این ره رسی بصاحب نام
چگونه شکر دل خویشتن گذارم من
که تا ندید دلارام را نگشت آرام
شنیدهٔی که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر ایاز به تخت شهی نشست از شاه
قبول‌ امر نمود و به بندگی اقدام
من از کشیدن می‌ناگزیرم ای ناصح
که سیل غم بردم گر ز کف گذارم جام
صغیر از غم بی‌مهری مهی نالد
وگرنه هیچ ندارد بدل غم ایام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
من نخواهم بکسی زهد و ریا بفروشم
گو همه خلق بدانند که می‌مینوشم
واعظ بیهده‌ام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ما کار به تسبیح و به زنار نداریم
جز عشق دگر مذهب و کردار نداریم
از دیر و کنشت و حرم و صومعه فارغ
ما قبله بجز ابروی دلدار نداریم
آن آدم بی‌عشق بود صورت دیوار
ما کار بهر صورت دیوار نداریم
با یار بخلوتگه دل چونکه نشستیم
با کی دگر از طعنهٔ اغیار نداریم
چون خرقه و دستار بود مایهٔ سالوس
صد شکر که ما خرقه و دستار نداریم
از ضعف خود آزردن موری نتوانیم
صد شکر که ما قوهٔ آزار نداریم
بازار مکافات بود گرم و لیکن
ما بینش آن گرمی بازار نداریم
خاموش صغیر اینهمه اسرار الهی است
ما آگهی از پردهٔ اسرار نداریم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیاور باده ساقی تا دمی حالت بگردانم
روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم
نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان
خدا داند بود از بیم هجر دوست افغانم
گلستان خیالم را رسیده فصل فروردین
گهی چون ابر گریان و گهی چون غنچه خندانم
فتادم تا بدام زلفش از خود نیستم آگه
ولی اینقدر میدانم سیه روز و پریشانم
بامیدی که تا بوسم مگر سم سمندش را
بمیدان محبت هر طرف چون گوی غلطانم
شدم خاک ره خلق جهانی بلکه بگذارد
ز راه مرحمت پا بر سر آنسرو خرامانم
عجب راهیست راه عشق کاندر طی آن دایم
بود دل همچو من لرزان و من چون دل هراسانم
من از خود کی توانم کرد اینره طی مگر یاور
شود لطف خدیوانس و جان شاه خراسانم
توانائی که گر خواهد کند از گوشهٔ چشمی
بدین کمتر ز موری‌ آمر ملک سلیمانم
خدیوا خاک درگاهت صغیرم من که شد عمری
تو و آباء‌و ابناء ترا از جان ثنا خوانم
نیم مغرور بر خود زین ثناخوانی که این دولت
هم از لطف تو دارم وین سخن را نیک میدانم
ولی چون نیست احسان ترا حدی و پایانی
همی خواهم که هر دم تازه بنوازی ز احسانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
چون گل روی ترا در خور دیدار شدیم
نیست باک ار ببر خلق جهان خوار شدیم
تا سر زلف گره گیر تو افتاد بدست
فارغ از کشمکش سبحه و زنار شدیم
بدو صد دام فتادیم و پریدیم ولی
آخرالامر بدام تو گرفتار شدیم
در ره عشق تو جز خویش ندیدیم حجاب
چون گذشتیم ز خود از تو خبردار شدیم
ما تو بودیم و تو ما ما و تو پنداری بود
شکرلله بدر از پرده پندار شدیم
شد کهن قصهٔ منصور بگو مفتی را
قصد ما کن که مهیای سر دار شدیم
غیرت عشق چنان غیر برانداخت که ما
همه جا محو تماشای رخ یار شدیم
ندهی تا به بها سر ندهندت سری
ما بدادیم سر و محرم اسرار شدیم
فخر داریم بشاهان جهان تا چو صغر
بندهٔ شاه نجف حیدر کرار شدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
کرده عشق تو چنان بیخبر و بی خویشم
که به غیر از تو دگر هیچ نمی‌اندیشم
گرم از نوش نوازی ورم از نیش زنی
هم بنوش تو ز جان مایل و هم بر نیشم
گر من‌امید عنایت ز تو دارم شاید
تو شه مملکت حسنی و من درویشم
مذهب عشق بنازم که به یکباره نمود
فارغ از هر روش و بی خبر از هر کیشم
کرد فارغ طلب وصل تو از هر کارم
ساخت بیگانه غم عشق تو از هر خویشم
در جنون من و مجنون بود ار فرق اینست
که در این راه دو صد مرحله از وی پیشم
لب آن شوخ شکرخند نباتی است صغیر
که نمک ریخته داغش بدرون ریشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن می‌بقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم می‌از خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبح‌ام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
خوش بود دیده ز جان بستن و جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
هرکس ندیده غارت و یغمای ترکمن
ببند اسیر بردن و تاراج تُرک من
دانم که دل از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسیر گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دو اسبه گریزم ز دست غم
آن هم نشسته بود چو دیدم به تَرک من
از من که تَرک جان بنمودم به راه یار
غیر از وفا چه دید که بنمود تَرک من
با تاج شه صغیر برابر نمی‌کنم
این افسر نمد که تو بینی به تَرک من