عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
جز از وصال تو با کس سر وصولم نیست
به جز قبول تو هیچ از جهان قبولم نیست
اگرچه بی تو به هر سر چو باد می گردم
به هیچ منزل راحت سر نزولم نیست
زدست طعن چنان سر به جیب از آن دارم
که تاب سرزنش مردم فضولم نیست
که نامه ام به تو آرد که برتر از عرشی
بغیر طایر همت کسی رسولم نیست
بجز خیال دو آهوی تو من محزون
کسی ملال گذار دل ملولم نیست
بر آن سرم که بمیرم بر آستان اهلی
چو در حریم وصالش ره دخولم نیست
به جز قبول تو هیچ از جهان قبولم نیست
اگرچه بی تو به هر سر چو باد می گردم
به هیچ منزل راحت سر نزولم نیست
زدست طعن چنان سر به جیب از آن دارم
که تاب سرزنش مردم فضولم نیست
که نامه ام به تو آرد که برتر از عرشی
بغیر طایر همت کسی رسولم نیست
بجز خیال دو آهوی تو من محزون
کسی ملال گذار دل ملولم نیست
بر آن سرم که بمیرم بر آستان اهلی
چو در حریم وصالش ره دخولم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
من سری دارم که بر خاک ره از جولان اوست
هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست
او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی
گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست
گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم
این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست
پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند
من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست
در هوا هر ذره خاکی مردم چشمی بود
بسکه چشم عاشقان خاک ره از جولان اوست
دامن اهلی که چاک از عشق شد چون دوزیش
تا بدامان قیامت چاک در دامان اوست
هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست
او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی
گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست
گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم
این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست
پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند
من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست
در هوا هر ذره خاکی مردم چشمی بود
بسکه چشم عاشقان خاک ره از جولان اوست
دامن اهلی که چاک از عشق شد چون دوزیش
تا بدامان قیامت چاک در دامان اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
لوح خاک ما به خون نقش از دل صد چاک ماست
عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست
خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت
برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست
هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است
شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست
حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست
وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست
کشته عشقم که می گوید بآواز بلند
صید دولت می کند هر سر که در فتراک ماست
نیست کار عاشقان باترک چشمش دوستی
فتنه ترکان شدن کار دل بی باک ماست
غایت لطف است اگر ساقی کند چشمی به خشم
زهر چشمی کان شکر لب می کندتریاک ماست
حسن روی آن پری رخسار اهلی چشم عقل
در نمی یابد که بیش از دیده ادراک ماست
عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست
خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت
برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست
هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است
شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست
حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست
وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست
کشته عشقم که می گوید بآواز بلند
صید دولت می کند هر سر که در فتراک ماست
نیست کار عاشقان باترک چشمش دوستی
فتنه ترکان شدن کار دل بی باک ماست
غایت لطف است اگر ساقی کند چشمی به خشم
زهر چشمی کان شکر لب می کندتریاک ماست
حسن روی آن پری رخسار اهلی چشم عقل
در نمی یابد که بیش از دیده ادراک ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
شمعی که گرم خشم تر از برق لامع است
گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
برگشته است ماه من از مهر من دگر
بازم مگر ستاره اقبال راجع است
با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما
با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع
باید مرا هلاک شدن این چه طالع است
تنها نسوخت خرمن ما برق حسن تو
هر جا که هست لمعه روی تو لامع است
اهلی بقای خویش مجو در فراق یار
زانرو که در فراق بتان عمر ضایع است
گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
برگشته است ماه من از مهر من دگر
بازم مگر ستاره اقبال راجع است
با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما
با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع
باید مرا هلاک شدن این چه طالع است
تنها نسوخت خرمن ما برق حسن تو
هر جا که هست لمعه روی تو لامع است
اهلی بقای خویش مجو در فراق یار
زانرو که در فراق بتان عمر ضایع است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن شوخ سوارست و سوی ما گذرش نیست
خورشید بلندست و شب ما سحرش نیست
تا کار دل ما بکجا میرسد آخر
کز غمزه خون ریز جوانان حذرش نیست
اکنون که به عاشق کشی آن شوخ خبر داد
عاشق چه نشیند مگر از خود خبرش نیست
بیچاره اسیری که گرفتار بتان شد
جز کشته شدن هیچ دوای دگرش نیست
گر چرخ دهد عرض تحمل زمه و مهر
اهلی سگ یارست بدینها ...رش نیست
خورشید بلندست و شب ما سحرش نیست
تا کار دل ما بکجا میرسد آخر
کز غمزه خون ریز جوانان حذرش نیست
اکنون که به عاشق کشی آن شوخ خبر داد
عاشق چه نشیند مگر از خود خبرش نیست
بیچاره اسیری که گرفتار بتان شد
جز کشته شدن هیچ دوای دگرش نیست
گر چرخ دهد عرض تحمل زمه و مهر
اهلی سگ یارست بدینها ...رش نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بر صید حرم تیغ مزن زانکه حرام است
کار دل صد خسته به یک غمزه تمام است
در خیل محبان تو مجنون که شناسد؟
عشاق تو بسیار، بگوییم کدام است
جام جم ما درد سفال سگ او بس
جم با همه حشمت سگ این دردی جام است
آنجا که محبت فکند سایه به هیبت
سلطان جهان بنده فرمان غلام است
عمری است که من در طلب کعبه وصلت
از شام به صبحم نظر از صبح به شام است
در مذهب اهلی بخلاف همه عالم
می گرچه حلال است ولی بی تو حرام است
کار دل صد خسته به یک غمزه تمام است
در خیل محبان تو مجنون که شناسد؟
عشاق تو بسیار، بگوییم کدام است
جام جم ما درد سفال سگ او بس
جم با همه حشمت سگ این دردی جام است
آنجا که محبت فکند سایه به هیبت
سلطان جهان بنده فرمان غلام است
عمری است که من در طلب کعبه وصلت
از شام به صبحم نظر از صبح به شام است
در مذهب اهلی بخلاف همه عالم
می گرچه حلال است ولی بی تو حرام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا نقش نعل اسبت محراب اهل دین است
عشاق را سجودی در هر گل زمین است
ای آفتاب اگر من سر گشته ام چو ذرّه
من خود برین نبودم چرخ فلک برین است
طوفان آتشی تو عالم بسوخت حسنت
یا آفتاب محشر طالع زبرج زین است
از سجده تو مارا ای بت کسی کند منع
کان بی بصر نه بیند حرفی که بر جبین است
فردا بهشت و کوثر روی و لب تو باشد
گر خلق در گمانند پیش من این یقین است
تنها نه آن غزالش جمعی سگان گرفتند
هرجا که یوسفی هست صد گرگ در کمین است
اهلی نصیحت تو ننشست در دل من
زان تیز غمزه ام گو حرفی که دل نشین است
عشاق را سجودی در هر گل زمین است
ای آفتاب اگر من سر گشته ام چو ذرّه
من خود برین نبودم چرخ فلک برین است
طوفان آتشی تو عالم بسوخت حسنت
یا آفتاب محشر طالع زبرج زین است
از سجده تو مارا ای بت کسی کند منع
کان بی بصر نه بیند حرفی که بر جبین است
فردا بهشت و کوثر روی و لب تو باشد
گر خلق در گمانند پیش من این یقین است
تنها نه آن غزالش جمعی سگان گرفتند
هرجا که یوسفی هست صد گرگ در کمین است
اهلی نصیحت تو ننشست در دل من
زان تیز غمزه ام گو حرفی که دل نشین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دل اهل نظر از نرگس شهلا با تست
نظری جانب ما کن که نظرها باتست
چشم و ابروی خوش و سرو قد و روی چو گل
آنچه اسباب جمال است مهیا باتست
فتنه برخاست چو برخاستی ای بت بنشین
که بلای دل و دین زین قد و بالا با تست
سوخت از یک نگه آن چشم سیه جان مرا
چه بلا نرگس مست ای گل رعنا با تست
برده یی دست به چوگان سر زلف چو ماه
گوی خوبی زده یی معرکه حالا با تست
ای طبیب دل و جان چون گذریم از در تو
ما همه خسته دلانیم و مداوا با تست
اهلی، ازبندگی پیر مغان خوشدل باش
کزدم او نفس خضر و مسیحا با تست
تا ابد عاشق حسن توام از روز الست
از ازل تا به ابد عشق من و حسن تو هست
اشک همچون می لعل از نظرم چیست روان
شیشه دل اگر از سنگ جفایت بشکست
گر مشرف نکنی گوشه مخمور فراق
گوشه چشم فکن باری از آن نرگس مست
نوشدار وی وصالی بچشان عاشق را
تا نرفتست ز زخم اجلش کار ز دست
هرکه چون شمع گرفت آتش عشق تو درو
تا سرش خاک نشد پیش تو از پا ننشست
دامی از رشته جان ساخته ام زان امید
کافتد از بحر کرم ماهی وصل تو بشست
اهلی از دار فنا سر مکش از پستی طبع
که سرافراز نشد هیچکس از همت پست
نظری جانب ما کن که نظرها باتست
چشم و ابروی خوش و سرو قد و روی چو گل
آنچه اسباب جمال است مهیا باتست
فتنه برخاست چو برخاستی ای بت بنشین
که بلای دل و دین زین قد و بالا با تست
سوخت از یک نگه آن چشم سیه جان مرا
چه بلا نرگس مست ای گل رعنا با تست
برده یی دست به چوگان سر زلف چو ماه
گوی خوبی زده یی معرکه حالا با تست
ای طبیب دل و جان چون گذریم از در تو
ما همه خسته دلانیم و مداوا با تست
اهلی، ازبندگی پیر مغان خوشدل باش
کزدم او نفس خضر و مسیحا با تست
تا ابد عاشق حسن توام از روز الست
از ازل تا به ابد عشق من و حسن تو هست
اشک همچون می لعل از نظرم چیست روان
شیشه دل اگر از سنگ جفایت بشکست
گر مشرف نکنی گوشه مخمور فراق
گوشه چشم فکن باری از آن نرگس مست
نوشدار وی وصالی بچشان عاشق را
تا نرفتست ز زخم اجلش کار ز دست
هرکه چون شمع گرفت آتش عشق تو درو
تا سرش خاک نشد پیش تو از پا ننشست
دامی از رشته جان ساخته ام زان امید
کافتد از بحر کرم ماهی وصل تو بشست
اهلی از دار فنا سر مکش از پستی طبع
که سرافراز نشد هیچکس از همت پست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حسنت نمک آمیز و لبت نیز چنین است
کان نمکی هر چه تو داری نمکین است
گر بحر بلا موج زند باک ندارم
بیمی اگرم هست از آن چین جبین است
تا روی زمین زیر کف پای تو به دید
مه با همه قدرش حسد از خاک زمین است
غافل مشو ای یوسف جان کز پس و پیشت
صد گرگ زهر گوشه کناری به کمین است
ابروی تو دل دزدد و محراب مراد است
چشم تو ره دین زند و گوشه نشین است
هرچند دل آویز بود صورت نقاش
پیش تو چه جان دارد اگر صورت چین است
یارب چه سعادت طلب است این دل اهلی
کز محنت تن دور و به وصل تو قرین است
کان نمکی هر چه تو داری نمکین است
گر بحر بلا موج زند باک ندارم
بیمی اگرم هست از آن چین جبین است
تا روی زمین زیر کف پای تو به دید
مه با همه قدرش حسد از خاک زمین است
غافل مشو ای یوسف جان کز پس و پیشت
صد گرگ زهر گوشه کناری به کمین است
ابروی تو دل دزدد و محراب مراد است
چشم تو ره دین زند و گوشه نشین است
هرچند دل آویز بود صورت نقاش
پیش تو چه جان دارد اگر صورت چین است
یارب چه سعادت طلب است این دل اهلی
کز محنت تن دور و به وصل تو قرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ما گرچه گداییم وفا در خور ما نیست
حیف است که یاری چو ترا هیچ وفا نیست
صاف می عشرت همه را داد وصالت
چون دور من آمد بجز از درد جفا نیست
هرچند به خشمی مکشم تیر خود از دل
بگذار که آزار دل خسته روا نیست
عمرم همه در تیرگی هجر به سر رفت
داد از شب هجر تو مگر روز جزا نیست
ذرات جهان مهر رخ خوب تو دارند
این پرتو خورشید جهان تاب کجا نیست
تنها نه ترا نیست سر کشته محنت
فتراک ترا هم سر این بی سر و پا نیست
هر سگ که درآمد به سر کوی تو جا کرد
اهلی است که تورا به سر کوی تو جانیست
حیف است که یاری چو ترا هیچ وفا نیست
صاف می عشرت همه را داد وصالت
چون دور من آمد بجز از درد جفا نیست
هرچند به خشمی مکشم تیر خود از دل
بگذار که آزار دل خسته روا نیست
عمرم همه در تیرگی هجر به سر رفت
داد از شب هجر تو مگر روز جزا نیست
ذرات جهان مهر رخ خوب تو دارند
این پرتو خورشید جهان تاب کجا نیست
تنها نه ترا نیست سر کشته محنت
فتراک ترا هم سر این بی سر و پا نیست
هر سگ که درآمد به سر کوی تو جا کرد
اهلی است که تورا به سر کوی تو جانیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
زان در پی یارم که عنانم به کف اوست
بر من چه گناه است کشش از طرف اوست
او تشنه به خون من و گر من سگ اورا
سنگی رسد از حادثه جانم هدف اوست
شاید که دل غمزدگان بشکند از جور
آن گوهر پاکیزه که دلها صدف اوست
برخاست دگر ساقی سرمست من از جا
ساغر بکف و دیده پرخون به کف اوست
چون آب بقا گرچه دهد جان زلب آن شوخ
دلسوخته را بیم هلاک از شعف اوست
مارا به بهشت است هوس نعمت دیدار
حیوان صفتان را سر آب و علف اوست
اهلی رخ از آن کعبه مقصود نتابد
گر در ره او کشته شود هم شرف اوست
بر من چه گناه است کشش از طرف اوست
او تشنه به خون من و گر من سگ اورا
سنگی رسد از حادثه جانم هدف اوست
شاید که دل غمزدگان بشکند از جور
آن گوهر پاکیزه که دلها صدف اوست
برخاست دگر ساقی سرمست من از جا
ساغر بکف و دیده پرخون به کف اوست
چون آب بقا گرچه دهد جان زلب آن شوخ
دلسوخته را بیم هلاک از شعف اوست
مارا به بهشت است هوس نعمت دیدار
حیوان صفتان را سر آب و علف اوست
اهلی رخ از آن کعبه مقصود نتابد
گر در ره او کشته شود هم شرف اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
جان بخشی یی که با لب لعل تو ای پری است
چون چشمه حیات ز پاکیزه گوهریست
خاصیتی که جوهر حسن تو می دهد
از خوب سیرتی است نه از خوب منظری است
آن یوسفی که در سر بازار حسن تو
صد آفتاب با رخ چون ماه و مشتری است
ما زهر غم خوریم و تو می با شکر لبان
ما جان دهیم و لعل تو در ذره پروری است
دل آن پری به دست نگاری کجا دهد
نقش نگار در کف او دام دلبری است
کی آدمی به وصل پری راه می برد
دیوانه است هر که طلبکار آن پری است
ای آب خضر ظلمت اهلی ز بخت اوست
ورنی فروغ روی تو خورشید خاوری است
چون چشمه حیات ز پاکیزه گوهریست
خاصیتی که جوهر حسن تو می دهد
از خوب سیرتی است نه از خوب منظری است
آن یوسفی که در سر بازار حسن تو
صد آفتاب با رخ چون ماه و مشتری است
ما زهر غم خوریم و تو می با شکر لبان
ما جان دهیم و لعل تو در ذره پروری است
دل آن پری به دست نگاری کجا دهد
نقش نگار در کف او دام دلبری است
کی آدمی به وصل پری راه می برد
دیوانه است هر که طلبکار آن پری است
ای آب خضر ظلمت اهلی ز بخت اوست
ورنی فروغ روی تو خورشید خاوری است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
زهی ملاحت و خوبی که با تو محبوب است
که خشم و ناز و وفا هرچه می کنی خوب است
بکن هر آنچه تو خواهی که گر وفا نبود
کرشمه های جفا نیز از تو مطلوب است
تو آفتاب جهانی ازین مشو در تاب
که ذره یی بهوا داری تو منسوب است
میان ما و تو ای مه به نامه حاجت نیست
که هر اشارت ابرو هزار مکتوب است
کنون که سنبل تر حلقه می زند بر گل
مپوش زلف که مرغوله تو مرغوب است
به خاکروبی میخانه سرخوشم کانجا
ز آستین مرقع صد آستین روب است
به بوسه گر دل مسکین نوازیی داری
تو خود ببخش که اهلی گدای محجوب است
که خشم و ناز و وفا هرچه می کنی خوب است
بکن هر آنچه تو خواهی که گر وفا نبود
کرشمه های جفا نیز از تو مطلوب است
تو آفتاب جهانی ازین مشو در تاب
که ذره یی بهوا داری تو منسوب است
میان ما و تو ای مه به نامه حاجت نیست
که هر اشارت ابرو هزار مکتوب است
کنون که سنبل تر حلقه می زند بر گل
مپوش زلف که مرغوله تو مرغوب است
به خاکروبی میخانه سرخوشم کانجا
ز آستین مرقع صد آستین روب است
به بوسه گر دل مسکین نوازیی داری
تو خود ببخش که اهلی گدای محجوب است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای نخل آرزو لب لعلت طبیب کیست
پرورده یی عجب رطبی تا نصیب کیست
بادی که می وزد خبر هجر می دهد
بازاین سموم غم پی جان غریب کیست
هرجا که عاشقی است فلک در کمین اوست
آه این حسود سنگدل آخر رقیب کیست
با هر کسی کرشمه خاصی است یار را
کس را یقین نگشت که آن مه حبیب کیست
چون گلبن مراد به بیگانه داد گل
اهلی که نالد از غم دل عندلیب کیست
پرورده یی عجب رطبی تا نصیب کیست
بادی که می وزد خبر هجر می دهد
بازاین سموم غم پی جان غریب کیست
هرجا که عاشقی است فلک در کمین اوست
آه این حسود سنگدل آخر رقیب کیست
با هر کسی کرشمه خاصی است یار را
کس را یقین نگشت که آن مه حبیب کیست
چون گلبن مراد به بیگانه داد گل
اهلی که نالد از غم دل عندلیب کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گر بدامن گردی از آن رهگذر می بایدت
دامنی از دامن گل پاک تر می بایدت
گر امید وصل باشد در قیامت دور نیست
ایکه عاشق میشوی صبر اینقدر می بایدت
ورچراغ وصل میخواهی که افروزی چو شمع
آه گرم و گریه شام و سحر می بایدت
گر دلت خواهد که نور دیدها باشی چو شمع
جان من دلجویی اهل نظر می بایدت
ای که گویی فکر وصل او به نقد جان کنم
راست می پرسی زمن فکری دگر می بایدت
دست از خود همچو طوطی باید اول شستنت
اهلی از لعل لب او گر شکر می بایدت
دامنی از دامن گل پاک تر می بایدت
گر امید وصل باشد در قیامت دور نیست
ایکه عاشق میشوی صبر اینقدر می بایدت
ورچراغ وصل میخواهی که افروزی چو شمع
آه گرم و گریه شام و سحر می بایدت
گر دلت خواهد که نور دیدها باشی چو شمع
جان من دلجویی اهل نظر می بایدت
ای که گویی فکر وصل او به نقد جان کنم
راست می پرسی زمن فکری دگر می بایدت
دست از خود همچو طوطی باید اول شستنت
اهلی از لعل لب او گر شکر می بایدت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
از نرگس توام نظری ای پسر بس است
چشمی به من فکن که مرا یک نظر بس است
گر آب خضر نیست جگر تشنه تو را
پیکان آبدار تواش در جگر بس است
ای آنکه محرمی بر آن شوخ سعی کن
چندانکه نام من ببری اینقدر بس است
دستم نمی رسد که به بر گیرمت ولی
دست خیال تو مرا در کمر بس است
کی وصل گل به مرغ گرفتار می رسد
بویی که میرسد ز نسیم سحر بس است
باشد که ناله یی بکند در دل تو کار
از صد هزار ناله یکی کارگر بس است
گر خاک رهگذار تو اهلی نشد زبخت
اورا به چشم گردی از آن رهگذر بس است
چشمی به من فکن که مرا یک نظر بس است
گر آب خضر نیست جگر تشنه تو را
پیکان آبدار تواش در جگر بس است
ای آنکه محرمی بر آن شوخ سعی کن
چندانکه نام من ببری اینقدر بس است
دستم نمی رسد که به بر گیرمت ولی
دست خیال تو مرا در کمر بس است
کی وصل گل به مرغ گرفتار می رسد
بویی که میرسد ز نسیم سحر بس است
باشد که ناله یی بکند در دل تو کار
از صد هزار ناله یکی کارگر بس است
گر خاک رهگذار تو اهلی نشد زبخت
اورا به چشم گردی از آن رهگذر بس است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زبخت بد جگرم از جفای اوریش است
بلای بخت بدم از جفای او بیش است
چه طالع است ندانم چه بخت شور است این
گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است
حریف من نشود هیچ مهربان هرگز
همیشه مونس من دلبری جفا کیش است
اگر چه کوه غمی پیش کوهکن آمد
هزار کوه بلا هر طرف مرا پیش است
ز خط آن لب لعلم جگر بود پاره
فغان که نیش من است آنکه مرهم ریش است
سلامت دو جهان بخش سر بلندان است
ملامت همه عالم نصیب درویش است
اگر به خلق غمی می رسد ز بیگانه
بلا و محنت اهلی همیشه از خویش است
بلای بخت بدم از جفای او بیش است
چه طالع است ندانم چه بخت شور است این
گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است
حریف من نشود هیچ مهربان هرگز
همیشه مونس من دلبری جفا کیش است
اگر چه کوه غمی پیش کوهکن آمد
هزار کوه بلا هر طرف مرا پیش است
ز خط آن لب لعلم جگر بود پاره
فغان که نیش من است آنکه مرهم ریش است
سلامت دو جهان بخش سر بلندان است
ملامت همه عالم نصیب درویش است
اگر به خلق غمی می رسد ز بیگانه
بلا و محنت اهلی همیشه از خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شاهباز عشق سیری کرد بر بالا و پست
هر دو عالم گشت و آخر بر سر مجنون نشست
هرکه مهر سبز خطان در دل او شد عزیز
تا نرست از خاک گورش سبزه از خواری نرست
حق پرستی در سر و افسردگی در دل چه سود
جان فدای گرمی پروانه آتش پرست
رندی از شاه و گدا در کوی خوبان عیب نیست
خوش بود افتادگی و نیستی از هر که هست
چاک جیب جان چو خواهد بود از دست اجل
من بدست خویش کردم تا کشد بیگانه دست
در سر بازار هستی تا نظر می افکنم
به ز سیمین ساعدان نقدی نمی آید بدست
صد درم بر دل گشود آنکس که گفتا لب ببند
تا خدا نگشود صد در بر کسی یک در نبست
خاک اهلی شد گل از می گر گلی بر وی دمید
هر که آن گل بو کند تا حشر خواهد بود مست
هر دو عالم گشت و آخر بر سر مجنون نشست
هرکه مهر سبز خطان در دل او شد عزیز
تا نرست از خاک گورش سبزه از خواری نرست
حق پرستی در سر و افسردگی در دل چه سود
جان فدای گرمی پروانه آتش پرست
رندی از شاه و گدا در کوی خوبان عیب نیست
خوش بود افتادگی و نیستی از هر که هست
چاک جیب جان چو خواهد بود از دست اجل
من بدست خویش کردم تا کشد بیگانه دست
در سر بازار هستی تا نظر می افکنم
به ز سیمین ساعدان نقدی نمی آید بدست
صد درم بر دل گشود آنکس که گفتا لب ببند
تا خدا نگشود صد در بر کسی یک در نبست
خاک اهلی شد گل از می گر گلی بر وی دمید
هر که آن گل بو کند تا حشر خواهد بود مست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آنچه غم تو کرد اگر بازرسم به دیدنت
فرق من است و پای تو دست من است و دامنت
ای به فرشته سیرتی آیت رحمت و کرم
با همه کس وفا کنی این چه جفاست با منت
سرو بلند همتی کی به تو میرسد کسی
ور برسد کجا رسد دست کسی به گردنت
روشنی دو چشم ما خاک رهت شد از صفا
سرمه چشم دوستان کوری چشم دشمنت
داغ تو سوخت جان من از تو چه پوشم این سخن
بلکه چو شمع کفته شد زاب دو دیده روشنت
آنکه ندیده روز و شب وصف بهشت می کند
وه چه قیامتی بود گر برسد به گلشنت
اهلی از آفتاب خود دور اگر بمانده یی
صبر کن که عاقبت رسد روشنیی به روزنت
فرق من است و پای تو دست من است و دامنت
ای به فرشته سیرتی آیت رحمت و کرم
با همه کس وفا کنی این چه جفاست با منت
سرو بلند همتی کی به تو میرسد کسی
ور برسد کجا رسد دست کسی به گردنت
روشنی دو چشم ما خاک رهت شد از صفا
سرمه چشم دوستان کوری چشم دشمنت
داغ تو سوخت جان من از تو چه پوشم این سخن
بلکه چو شمع کفته شد زاب دو دیده روشنت
آنکه ندیده روز و شب وصف بهشت می کند
وه چه قیامتی بود گر برسد به گلشنت
اهلی از آفتاب خود دور اگر بمانده یی
صبر کن که عاقبت رسد روشنیی به روزنت