عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آئینه را جمال تو صاحب نظر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مرغ دلم چو ناله کشیدن هوس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ساقیا برخیز از طاق طرب مینا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مرا هر شب تب هجران آن بدخو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عقل و هوشم رفت تا آن تندخو خنجر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
صدای مقدم گلچین چو در گلزار می آید
گریبان چاک بلبل بر سر بازار می آید
چو گل وا کرده اند آغوش های خود خیابانها
مگر در بوستان آن سرو خوشرفتار می آید
نمی باشد خلاف وعده در خاطر بزرگان را
زآب گوهر است آبی که از کهسار می آید
مبادا ناقصی را بر سر افتد شور منصوری
صدای دورباش از حاجبان دار می آید
به دریا می برم آئینه لب تشنه خود را
غبار آلوده است آبی که از جوبار می آید
کلاه خانه بر دوشان حصار عافیت باشد
بلاها آدمی را بر سر از دستار می آید
مرا هرگز نباشد شکوه از بند قبای او
به خاطر صد گره از حرف پهلو دار می آید
چو بلبل هر دم انگیز پریدن می کند چشمم
مگر امشب به خوابم آن گل رخسار می آید
قدم ای سیدا در باغ اگر بی یار بگذارم
به پابوسی مرا خار از سر دیوار می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم مست او ندانستست انجامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
نمی رود ز دم یاد آن جوان هرگز
کسی چو من نزده آتشی به جان هرگز
چونی اگر چه سراپای من ز ناله پر است
نکرده ام به سر کوی او فغان هرگز
به بوستان جهان غنچه یی که من دارم
چو گل نمی شنود حرف باغبان هرگز
مباد چشم من افتد بروی اهل جهان
ز خانه پا نگذارم بر آستان هرگز
به لاله زار دل خود نظاره یی دارم
نرفته ام به تماشای بوستان هرگز
کسی ندیده چو من بی وفایی گل را
نمی کند به چمن فکر آشیان هرگز
ز بس که اهل جهان خصم یکدیگر شده اند
نمی روم به ملاقات دوستان هرگز
ز اهل جاه امید ملایمت دور است
مراد کس بزآید ز آسمان هرگز
به رنگ کاهی عشاق می زند پهلو
نظر نمی کنم از رشک بر خزان هرگز
نسیم صبح درآورد غنچه را بر حرف
مرا نداد سخن رو به آن دهان هرگز
سخنور از دم شمشیر رو نمی تابد
به تیغ خامه نمی ماند از زمان هرگز
به نخل قامت او سیدا مروت نیست
کسی نخورده بر از شاخ ارغوان هرگز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
صد بیابان طی شد و از کاروان دورم هنوز
کشتی توفانی دریای پرشورم هنوز
بزم آخر گشت و دوران باده چندانی ندارد
شد تهی میخانه افلاک و مخمورم هنوز
پرتو خورشیدم و دارم هوای کوی دوست
عالم از من روشن است و طالب نورم هنوز
از توکل روزیم هر روز می گردد زیاد
خوشه چین خرمن ایام چون مورم هنوز
گنج در ویرانه بانگ خیر مقدم می زند
منزل من خانه جغد است معمورم هنوز
آمدی و خون عرق کردم ز بالینم مرو
بر سر من ساعتی بنشین که رنجورم هنوز
ناوکت را می کشم خواهی نخواهی برکنار
چون کمان در خانه بازو بود زورم هنوز
مدتی شد ساغرم را کرده دوران سرنگون
در شکست کاسه چینی و فغفورم هنوز
سیدا یا آنکه دوران تلخ کامم کرده است
می خلد چون نیش بر تن نوش زنبورم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
فرهاد ناله می کند از تیشه ام هنوز
آید صدا ز تربت همپیشه ام هنوز
پیمانه ها به محتسبان آشنا شدند
پنهان درون سنگ بود شیشه ام هنوز
گلها خزان شدند و چمن ماند از نشاط
نشکفته است غنچه اندیشه ام هنوز
لب تشنگان ز سایه من بهره می برند
آبی نخورده است رگ و ریشه ام هنوز
ساغر به کوی باده فروشان نبرده ام
بیرون نرفته است می از شیشه ام هنوز
ای برق پا منه به نیستان خانه ام
آسودگی ندیده ام از بیشه ام هنوز
از خاک کوهکن شب و روز آید این صدا
در آرزوی آب دم تیشه ام هنوز
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ام
گلچین رسید و رفت در اندیشه ام هنوز
عمریست سیدا ز می انکار کرده ام
ساقی دهد قسم به سر شیشه ام هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
پیر گشتیم ز غم یاد جوان ما را بس
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس
قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی
زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس
کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن
آنکه چون غنچه کرم کرد دهان ما را بس
صحبت خم به صراحی و قدح باد عزیز
دیدن روی بزرگان جهان ما را بس
کمر و تاج بود را تبه موج و حباب
کلهی بر سرو مویی به میان ما را بس
چمن از سردیی دی خانه غارت زده شد
گل اگر نیست تماشای خزان ما را بس
آنکه چون تیر ز دلها گذرد مژگانش
خویش را گر دهد از دور نشان ما را بس
از خدا جز سخن نرم نداریم طلب
شمعان شعله آتش به زبان ما را بس
ما چه باشیم که ره در حرم دل یابیم
گر بود جا به صف بی خبران ما را بس
سیدا از سفر عمر کسی آگه نیست
به شتاب آمدن آب روان ما را بس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
روز محشر بزم دست سوی افسر خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
مه بود در کلبه ام چون در ته دامن چراغ
خانه من ز آتش گل می کند روشن چراغ
جوهر شمشیر او را کرد خون من علم
می رساند تیغ بر خورشید از روغن چراغ
پشت بام خانه اش سیلی زند مهتاب را
هر که چون فانوس دارد زیر پیراهن چراغ
تیره روزان می کنند از آه روشن خانه را
در بغل دارد بنفشه از گل سوسن چراغ
هر که دارد بر جگر چون لاله داغ آتشین
می تواند کرد روشن با لب دامن چراغ
آشنایی راست گیرد دست در افتادگی
رشته را نبود به غیر از دیده سوزن چراغ
لاله روشن می کند خاک شهیدان تو را
بر مزار کشتگان باشد سر بی تن چراغ
کی توان در پرده پنهان کرد حسن شوخ را
در اگر بندند بیرون گردد از روزن چراغ
سیدا از بس که با پروانه دارم الفتی
در نمی گیرد به هر غمخانه یی بی من چراغ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صرف شد عمر من ای یار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم