عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
ما دل خویش به ابروی خم آویخته ایم
همچو قندیل ز طاق حرم آویخته ایم
بر نداریم ز مژگان کجت دست امید
همچو خون در دم تیغ ستم آویخته ایم
آشنای تو بود هر که ز خود بیگانه است
رام عشقیم و به دامان رم آویخته ایم
لرزد از دهشت ما شعلهٔ دوزخ بر خویش
تا که در دامن لطف و کرم آویخته ایم
حسن را زیب دهد قد دو تای عاشق
ما به زلف سیه او چو خم آویخته ایم
شاهد هستی ما پرده نشین ساز است
تا که جویا چو اثر با نغم آویخته ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
حباب آسا فتد از دیدهٔ تر قطره اشکم
ز بس آهی نهان گردیده در هر قطره اشکم
گرفت از بس دلم از سردمهریهای او امشب
بدامن بسته می ریزد چو گوهر قطرهٔ اشکم
به چشم خویش دیدم امتزاج آب و آتش را
برون آورده تا از چاک دل سر قطرهٔ اشکم
از آن طبلی که خورد از دل طپیدن در شب هجران
پرد از شاخ مژگان چون کبوتر قطرهٔ اشکم
ز بس اندوخت فیض نور از طور دلم جویا
در گوش مه و خورشید شد هر قطرهٔ اشکم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
رفتی و بی تو باده کشیدن نسازدم
چون غنچهٔ حباب شکفتن نسازدم
از اضطراب، عقدهٔ دل سخت تر شود
ای وای چون کنم که طپیدن نسازدم
بوی بهار، بیش کند سوز عشق را
در کوچه باغ زلف دویدن نسازدم
سرپنجهٔ مرا به گریان خصومت است
چون دشت غیر شقهٔ دامن نسازدم
پرورده است عشق دلم را به اشک و آه
آب و هوای وادی ایمن نسازدم
جویا بس است آب حیات آبرو مرا
منت ز یار و دوست چو دشمن نسازدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
خاکساری را چو نقش پای تا دل بسته ایم
خویش را چون جاده بر دامان منزل بسته ایم
حسنش از طفلی نمک پرورد شور عشق ماست
ما بجای مهره بر گهواره اش دل بسته ایم
شهد ناب از دیده می ریزد سرشک ما به خاک
تا دل خود را به آن شیرین شمایل بسته ایم
تا توان روز جزا با این نشانش یافتن
ما ز خون خود حنا ز دست قاتل بسته ایم
زور وحشت الفت ما را ز کویش نگسلد
دل به تار زلف آن مشکین سلاسل بسته ایم
در حقیقت غنچهٔ گلزار نومیدی بود
اینکه بر نخل حیات خویشتن دل بسته ایم
در پناه دردمندی از حوادث ایمنیم
ما که بر بازوی خود طومار از دل بسته ایم
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
ما لب خود را برای حل مشکل بسته ایم
حرز ما جویا دل پرمهر شاه اولیاست
رشتهٔ جان را از آن با این حمایل بسته ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
بی تو از بس گرد غم بر چهرهٔ دل داشتیم
در کنار اشک حسرت مهرهٔ گل داشتیم
چون ز خود رفتیم در راه طلب همچون حباب
گام اول پای در دامان منزل داشتیم
یاد ایامی که چون از کوی جانان می شدیم
چشم بر در، پای در گل، دست بر دل داشتیم
یک نفس دل بر ما غافل از دنیا نبود
این فلاطون را عبث در فکر باطل داشتیم
از خیال ابرو و رخسار او شب تا سحر
سیر ماه نو به روی بدر کامل داشتیم
سالها در کویش از زاینده رود چشم تر
همچو سرو جویباری پای در گل داشتیم
با لب هر زخم جویا ما شهادت کشتگان
خندهٔ قهقه به ضرب دست قاتل داشتیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
زحال من چسان آگاه گردد شوخ خودکامم
که قاصد را بلب ماند نی شد ناله پیغامم
چنان سیل سرشکم کرده طوفان در شب هجران
که موج اشک شد انگشت حیرت بر لب بامم
بحسرت بگذرانم بسکه دور از شکرین لعلی
نگین دان چشم پرخونی شود از پهلوی نامم
بجسم نازکش ترسم که سنگینی کند جویا
قبا از نکهت گل گر کند در بر گل اندامم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
ای من خراب طورک رندانه تان شوم
من خاک راه جلوهٔ مستانه تان شوم
ای ماه طلعتان مگر آیینه دیده اید
من واله نگاه اسیرانه تان شوم
آبی بر آتش جگر بیدلان زنید
ای من اسیر گردش پیمانه تان شوم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
ضعف نگذاشت که یک ره جهد از جا آهم
شد گره در دل خونین چو سویدا آهم
چون نسیمی که نهد سر به بیابان ز چمن
بویی از حیرت دیدار بود با آهم
در سراغ تو ز بس گرم تکاپو شده ام
نفس سوخته ای کرد هوا را آهم
داد کز هجر چو طاووس همه تن داغم
آه کز درد چو زلف تو سراپا آهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم
دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم
به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم چشم
ز دامان پر انجم آسمانی بر زمین باشم
هنرور را فلک دایم ز اشک اندوهگین دارد
چو تیغ از جوهر خود تا به کی چین بر جبین باشم
چو دامی کو نهان در خاک باشد تا دم محشر
پس از مردن همیشه وصل او را در کمین باشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
لخت لخت از یاد رویت شد دل بی کینه ام
عاقبت از شوخی عکست شکست آیینه ام
پنجهٔ عشقت درونم را ز بس کاویده است
پردهٔ فانوس شمع دل شد آخر سینه ام
خصم سرکش را شکست از سینه صافی می دهم
سنگ خارا را نماید توتیا آیینه ام
کی بود در خصمی ما اختیاری چرخ را
در دلش همچون شرر در سنگ باشد کینه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
تا ز عکست برگ گل سیما بود آیینه ام
جام لبریز می احمر بود آیینه ام
نقش بسته صورتت در خاطرم پیش از وجود
خلوت عکس تو در خارا بود آیینه ام
معنی نور علی از دل ما روشن است
در کف آن آینه سیما بود آیینه ام
باشد از بس عکس رویش دلنشین، افتاده است
صفحهٔ تصویر او هر جا بود آیینه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
خیال ساغر چشم تو کرده مدهوشم
نگاه ناز به دوش برده از هوشم
اسیر عشق توام لب به ناله نگشایم
چو غنچه در بغلم آتش است و خاموشم
به روی کار خود از گریه می دهم آبی
بهار عنبرم از اشک خویش در جوشم
هرگز نشد به ساغر می آشنا لبم
چون جام گل ز خون دل خود لبالبم
بی اختیار همچو لب زخم می شود
در وصف تیغ ابرویت از هم جدا لبم
در کام خواهش لب لعل تو جا گرفت
از ساعتی که شد به لبن آشنا لبم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
تا نهاد آن مست رنگین جلوه پا در کلبه ام
بال طاؤسیست هر موج هوا در کلبه ام
از بناگوشی ز بس سامان فیض اندوختم
موج مهتاب است فرش بوریا در کلبه ام
یاد رخسار تو زنگ کلفت از دل می برد
خاکروبی می کند موج صفا در کلبه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
به تماشای تو بشفت بهار نگهم
ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم
بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم
گشادی در چمن تا کاکل از هم
پریشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگی را
ز بار رنگ می پاشد گل از هم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
از وصال مایوس است این دلی که من دارم
او بهشت و طاؤست این دلی که من دارم
قرمزی گل رویی برده صبر و آرامم
در فرنگ محبوس است این دلی که من دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
بسکه تلخی چشانده هجرانم
مزه گردانده شیرهٔ جانم
ریخت دردت چو غنچهٔ لاله
یک بغل داغ در گریبانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
شبی کز یاد آن مه بر جگر دندان بیفشاریم
چکد از دیده ام سیاره چون مژگان بیفشارم
سرم چون جاده باشد در کنار دامن منزل
اگر پا در طریق طاعت یزدان بیفشارم
کم از معنی ندانند اهل معنی لفظ رنگین را
به بر جسم لطیفش را به شوق جان بیفشارم
مرا با پنجهٔ سنگین دلی افشرده ای چندان
ترا در خلوت آغوش صد چندان بیفشارم
به بزم امتحان چون دست عجزم پنجه ور گردد
توانم بیضهٔ فولاد را آسان بیفشارم
من تر دامن از فیض ولای ساقی کوثر
نشانم آتش صد دوزخ ار دامان بیفشارم
مذاقم کامیاب لقمهٔ بی شبه می گردد
دمی کز جور گردون بر جگر دندان بیفشارم
زمین چون آسمان جویا به رقص شوق می آید
دل خود را اگر در ساغر دوران بیفشارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام
نی به ناخن می کند شیر ژیان را بیشه ام
من که از طفلی نمک پروردهٔ درد توام
همچو سرو آه در دلهاست محکم ریشه ام
فکرم از یاد میان یار نازک گشته است
برنتابد نشتر دخلی رگ اندیشه ام
عار دارد سعی فرهادیم از صورت کشی
خوردهٔ جانست پنداری شرار تیشه ام
هیچ کم نبود می لعلی زلعل آبدار
می زند پهلو به سنگ خاره جویا شیشه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
دل را اسیر پیچش آن مو گذاشتیم
پابند حلقه حلقهٔ گیسو گذاشتیم
چون غنچه گوئیا سرو زانوی ما یکیست
سر در غم تو بسکه به زانو گذاشتیم
قندیل وار شیشهٔ دل را به یادگار
بر پیش طاق آن خم ابرو گذاشتیم
آنیم که گوهر دل را ز شش جهت
گردآوری نموده به یک سو گذاشتیم
کاری نکرده ایم کز او بهره ای بریم
ما کار خویش با کرم او گذاشتیم
یارای کیست غیر اطاعت به درگهت
در پیشگاه حسن تو زانو گذاشتیم
ما راست شش جهت گل شش برگ در نظر
از هر طرف به کوی تو تا رو گذاشتیم
اظهار حال دل که زبان عاجزست از آن
جویا به آن دو چشم سخن گو گذاشتیم