عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
حال خود را خراب می‌بینم
مرغ دل را کباب می‌بینم
تا دَمِ آبِ تیغ او خوردم
بحرها را سراب می‌بینم
مردمی‌های چشم او بگذشت
دگر آنها به خواب می‌بینم
بسکه سرگشته‌ام به یاد رخت
ذرّه را آفتاب می‌بینم
هر سؤالی که داشتم فیّاض
از لب او جواب می‌بینم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
من هیچ نمی‌گویم من هیچ نمی‌دانم
در عشق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
نشناسدم از گلبن بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن از چاک گریبانم
هم سرو منی هم گل هم لاله و هم سنبل
جایی که تویی نبود پروای گلستانم
تا دیده به خون دل از گردِ دویی شستم
غیر از تو نمی‌بینم غیر از تو نمی‌دانم
با یاد تو در صحرا از بوتة هر خاری
گل چینم و گل بویم گل بینم و گل دانم
در فضل و هنر هر چند گمنام ده و شهرم
در فن جنون لیکن مشهور بیابانم
از ناله به فریادم هر چند که خاموشم
وز گریه به سامانم هر چند پریشانم
احوال دل زارم آن نیست نداند کس
کز ضعف بدن پیداست دردِ دلِ پنهانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
جمال شاهد رحمت فزاید از گنهم
که خال چهرة عفوست نامة سهیم
به نقد هستی من سکّه فنا زده‌اند
به ملک فقر کنون عمرهاست پادشهم
سرم به گنبد گردون فرو نمی‌آید
که در قلمرو دیگر زدند بارگهم
عجب که تا به ابد هم رسم به منزل وصل
که عشق او ز ازل کرده است رو به رهم
ز شرمگینی آن نازنین چنان خجلم
که در نظارة او آب می‌شود نگهم
به پر شکستگی خویش الفتی دارم
که تنگنای قفس را به گلستان ندهم
چنان ز خواب عدم جستم از ازل فیّاض
که تا ابد نتوانم نهاد دیده به هم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
بزم عشرت تا ز خون دل مهیّا کرده‌ام
غصّه‌ها حل کرده و در حلق مینا کرده‌ایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کرده‌ایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کرده‌ایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کرده‌ایم
موج‌ها هر یک به رنگی کام می‌گیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کرده‌ایم
خوشه‌بندی‌های کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کرده‌ایم
شهپر پروازِ‌ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کرده‌ایم
با غُلوی سرکشی‌ها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کرده‌ایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
شب در نظارة رخش ابرام کرده‌ایم
صد کار پخته از نگهی خام کرده‌ایم
مازادة دیار قفس با شکست بال
پرواز سرحدِ شکنِ دام کرده‌ایم
کاری به مدّعا نشود جز به وصل یار
ما امتحان نامه و پیغام کرده‌ایم
شهدی که چاشنی به شکر خنده می‌دهد
نوش از تبسّم لب دشنام کرده‌ایم
فیّاض را زاهل دیانت شمرده‌ایم
این قوم را ببین که چه بدنام کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کرده‌ایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کرده‌ایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کرده‌ایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
باده‌ای از خون دل عمریست در خم کرده‌ایم
عشق از خاصّیت خود می‌رساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم‌ کرده‌ایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیده‌اند
آب روی خویش صرف مردم قم کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
در شمار کوی جانان کعبه را که دیده‌ایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیده‌ایم
ما سیه‌بختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیره‌روزی‌های ماتم دیده‌ایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکی‌ها ماتم هم دیده‌ایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیده‌ایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خورده‌ایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیده‌ایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیده‌ایم
خوانده‌ای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
جدا ز طرّة تابیدة تو می‌تابیم
به یاد لعل تو خونین جگر چون عنّابیم
از آن چو موج نبینیم روی ساحل را
که پا شکستة دریانشین چو گردابیم
همیشه در شب غم با خیال مهرویان
فسرده خاطر و روشن روان چو مهتابیم
ز خاک فقر و فنا سرمه‌ای نمی‌بخشند
به ما که چشم سیه کردگان اسبابیم
به ما ز نشئة چشمش فسانه‌ای گفتند
شد آفتاب قیامت بلند و در خوابیم
چگونه ره کند آرام در طبیعت ما
که در نسب ز گرو بردگانِ سیمابیم
فریب بستر راحت اثر چگونه کند
به ما که زخمِ ضرر خوردگان سنجابیم
گمان صبر و ثبات از سرشت ما دور است
که در کشاکش تخمیرِ آتش و آبیم
به راه میکده پنهان چه می‌روی فیّاض
فقیه مدرسه داند که ما ازین بابیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
سوخت هر جا خسته‌ای ما بی‌محابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوه‌ها کردیم و پرها سوختیم
دادِ‌ ما را خضر کی از چشمة خود می‌دهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
عمرها ما از خدا درد ترا می‌خواستیم
آفت جان و دل خود از خدا می‌خواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
ساده‌لوحی بین ز بیماران دوا می‌خواستیم
آسمان پردیر می‌جنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما می‌خواستیم
بی‌رواجی‌ها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در ناروایی‌ها روا می‌خواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او می‌خواستیم از عشق تا می‌خواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بی‌درد ما
پهلوی از بستر راحت جدا می‌خواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا می‌خواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمره‌تر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما می‌خواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگی‌ها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا می‌خواستیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یاد ایامی که در دل مهر یاری داشتیم
ناروا بودیم پُر، اما عیاری داشتیم
با رخ و زلفش که روز و روزگار دیگرست
طرفه روزی داشتیم و روزگاری داشتیم
در غم او کار ما بی‌اختیاری بود و بس
در کف او بود هم گر اختیاری داشتیم
دیده در گَردِ‌ رمد چون آفتاب و ابر بود
لیک چشم سرمه از گَردِ سواری داشتیم
غیر را پامال او دیدیم و مردیم از حسد
یاد ایّامی که ما هم اعتباری داشتیم
خدمت روشنگران خضرِ رهِ این چشمه شد
سال‌ها آیینه بودیم و غباری داشتیم
در خزانِ‌ رنگِ ما فیّاض دم سردی مکن
پیش ازین ما نیز دستی بر بهاری داشتیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هر جا که نام درد دل مبتلا بریم
رنگ اثر ز چهرة سعی دوا بریم
چون نبض خسته می‌جهد این جا دل مسیح
بیمار عشق را چه به دارالشّفا بریم!
اظهار درد بیشتر از درد می‌کشد
صد درد می‌کشیم که نام دوا بریم
صد ره به ما مطالب کونین عرض کرد
همّت نهشت دست به سوی دعا بریم
تکلیف پادشاهی دنیا به ما مکن
درد سری که هیچ ندارد کجا بریم!
بیگانگان به درد دل ما نمی‌رسند
این تحفه به که بر در آن آشنا بریم
فیّاض حرف عقل چه لازم به بزم عشق
در پیش پادشاه چه نام گدا بریم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
هر دم ز گرمخویی خود برفروزیَم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیره‌روزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهاده‌ایم
دل خوش نمی‌شود ز نشاط دو روزیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
تا به کی بر بستر آرام تن باز افکنیم؟
کی بود کی، خویش را در دام پرواز افکنیم
گوشة امنی ندارد گلشن وارستگی
خویش را در مأمن چنگال شهباز افکنیم
بی‌خراش سینه زلف بی‌گره دان ناله را
پیچ و تابی چند در ابریشم ساز افکنیم
شکوه نازک شد ندارد تاب آسیب نقاب
پردة پوشیدگی از چهرة راز افکنیم
ناز بالش از پر عنقا کنیم از بهر خواب
پهلوی راحت اگر بربستر ناز افکنیم
وقت آن آمد که با گل در چمن هر صبحگاه
از صدای خنده آوازی به آواز افکنیم
در هوای وصل او فیّاض هر دم از شتاب
صد گره بر بال و پر از شوق پرواز افکنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم
پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم
ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می‌کنیم
صید می‌بایست شد، صیّادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه‌ای بودیم و دامی می‌کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می‌کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگ‌هاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می‌کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیّاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می‌کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
می‌توان از زندگانی دست آسان شستن
لیک دست از دامن زلف تو نتوان داشتن
زلف را گو فکر جمعیّت کند تا کی چنین
خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن
می‌توان صد بار مردن هر نفس از درد او
لیک نتوان درد او محتاج درمان داشتن
جان اگر با من نسازد در غم او گو مساز
می‌توانم من غمش در سینه چون جان داشتن
درد او فیّاض اگر درمان ندارد گو مدار
می‌توان این درد را بهتر ز درمان داشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمی‌داند
که روزی دگران را نمی‌ توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد
که دامن مژه‌ای می‌توانم افشردن
به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه می‌توان خوردن
چه می‌خوری غم دلگیری از فلک فیّاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ‌ افسردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند
پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد
طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
نه تنها در چمن از زوی گل گل می‌توان چیدن
که سنبل از نسیم شاخ سنبل می‌توان چیدن
دل درد آشنا ای آنکه داری در چمن بخرام
که گل از ناله‌های زار بلبل می‌توان چیدن
بهار گلستان حسن را نازم که در عهدش
بنفشه از خط و سنبل ز کاکل می‌توان چیدن
ز بس صحن چمن از خندة گلزار خرم شد
در او چون دست گلباز از هوا گل می‌توان چیدن
توان چیدن گل وصلش به دست آرزو فیّاض
ولیکن این گل از شاخ تحمّل می‌توان چیدن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
ز ناز آن رامْ دشمن گرچه دایم می‌رمید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی می‌شنید از من
من آن نامهربانی‌ها که می‌دیدم نمی‌بینم
نمی‌دانم به غیر از مهربانی‌ها چه دید از من!
نمی‌دانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت می‌چکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که می‌دیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواری‌ها که گردون از تغافل می‌کشید از من
ز بس خون‌ها ز رشک کشتگانت می‌خورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیّاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هر چه در وی از تو و میرزا سعید از من